راز شناخت
انصافأ چه راهي هست که بشود دو تا آدم از يک منطقهی جغرافيايي را تشخيص داد آن هم بدون اين که يک کلمه با همديگر حرف بزنند. لابد يک راههايي هست ديگر، ولي اين يک راهی که من همين تازگيها کشفش کردهام اصولأ ردخور ندارد، صد در صد جواب ميدهد. حالا عرض ميکنم خدمتتان.
رفته بودم توی يکی از همین مجموعههای فروشگاهي که اينجا در استراليا بهشان ميگويند Shopping Centre. در اولين نقطهی توقف در يک فروشگاه و درست در يک نقطهی خاص از آن داستم يک چيزی را تماشا ميکردم- حالا ميگويم چي- دو دقيقه نشده ديدم يک پسری آمد در همان نقطهی خاص و چون آنقدرها هم جا نبود مجبور شدم يک کمي جا باز کنم که او هم بايستد. يک کلمه هم با هم حرف نزديم. سه چهار دقيقه بعد باز يک پسر ديگری آمد در همان نقطه ایستاد و چون جا کم بود هم من و هم آن پسر اولي بدون حرف زدن يک کمي جا به جا شديم. قيافههای هر سهی ما به خاورميانهایها شباهت داشت ولي از بس که عربها هم همين طرفها هستند بنابراين تا دليلي نباشد برای معرفي کردن يا شدن هيچکس خودش را معرفي نميکند. خب ما هم سه نفری داشيتم به همان يک ذره ويترين نگاه ميکرديم.
ميدانيد چه اتفاقي افتاد که سه تایمان فهميديم اهل کجا هستيم؟
آن پسر سومي ديگر تاب تحملش را از دست داد و با صدايي که خيلي خوب شنيده ميشد گفت: "ولک خدااا، خيلي تيپش عاليه". و در نتيجه من و آن پسر دومي تقريبأ همزمان گفتيم بچهی خوزستاني؟ خوب معلوم است که بود! و در نتيجه شروع کرديم به حرف زدن دربارهی همان ويتريني که داشتيم تماشايش ميکرديم، باورتان نميشود ولي نيم ساعت دربارهاش حرف زديم! بعد هم طبق معمول خوزستانيها همهمان فاميل از آب درآمديم.
حالا لابد حدس ميزنيد فروشگاه مربوطه چي بوده و ما کنار کدام محصولش ايستاده بوديم؟
فروشگاه عينک فروشي و دقيقأ جلوی ويترين Ray Ban. يعني راه بهتری از اين که همه ميروند جلوی عينک فروشي برای شناخت خوزستانيها وجود ندارد. اين البته مربوط به معرفي بدون کلام بود، چون در قسمت با کلامش راه زياد هست. بدون کلام و با موسيقي متن هم راه معرفي زياد هست.
رفته بودم توی يکی از همین مجموعههای فروشگاهي که اينجا در استراليا بهشان ميگويند Shopping Centre. در اولين نقطهی توقف در يک فروشگاه و درست در يک نقطهی خاص از آن داستم يک چيزی را تماشا ميکردم- حالا ميگويم چي- دو دقيقه نشده ديدم يک پسری آمد در همان نقطهی خاص و چون آنقدرها هم جا نبود مجبور شدم يک کمي جا باز کنم که او هم بايستد. يک کلمه هم با هم حرف نزديم. سه چهار دقيقه بعد باز يک پسر ديگری آمد در همان نقطه ایستاد و چون جا کم بود هم من و هم آن پسر اولي بدون حرف زدن يک کمي جا به جا شديم. قيافههای هر سهی ما به خاورميانهایها شباهت داشت ولي از بس که عربها هم همين طرفها هستند بنابراين تا دليلي نباشد برای معرفي کردن يا شدن هيچکس خودش را معرفي نميکند. خب ما هم سه نفری داشيتم به همان يک ذره ويترين نگاه ميکرديم.
ميدانيد چه اتفاقي افتاد که سه تایمان فهميديم اهل کجا هستيم؟
آن پسر سومي ديگر تاب تحملش را از دست داد و با صدايي که خيلي خوب شنيده ميشد گفت: "ولک خدااا، خيلي تيپش عاليه". و در نتيجه من و آن پسر دومي تقريبأ همزمان گفتيم بچهی خوزستاني؟ خوب معلوم است که بود! و در نتيجه شروع کرديم به حرف زدن دربارهی همان ويتريني که داشتيم تماشايش ميکرديم، باورتان نميشود ولي نيم ساعت دربارهاش حرف زديم! بعد هم طبق معمول خوزستانيها همهمان فاميل از آب درآمديم.
حالا لابد حدس ميزنيد فروشگاه مربوطه چي بوده و ما کنار کدام محصولش ايستاده بوديم؟
فروشگاه عينک فروشي و دقيقأ جلوی ويترين Ray Ban. يعني راه بهتری از اين که همه ميروند جلوی عينک فروشي برای شناخت خوزستانيها وجود ندارد. اين البته مربوط به معرفي بدون کلام بود، چون در قسمت با کلامش راه زياد هست. بدون کلام و با موسيقي متن هم راه معرفي زياد هست.
جهت شادی روح اهالي محترم خوزستان، که دختر و پسر و پير و جوان ندارد و همهشان به يک اندازه گرفتار Ray Ban هستند دو سه تا عکس از دو تا ويترين فروشگاه مربوطه ميگذارم که اگر طرفهایتان عينک فروشي نيست غصه نخوريد که وامصيبتا نکند تخم Ray Ban را ملخ خورده. خوشبختانه کارخانهی عينک سازی Ray Ban با در نظر گرفتن حساسيت روحي ما خوزستانيها به طور سه شيفته کار ميکند که غذای روحي کافي برایمان توليد کند.
کاکا يک Ray Banهايي داشت که نگو!
نظرات