هفت روز هفته
روز اول. چون واقعأ تخصصي در امور سياسي ندارم بنابراين به نظرم آمد فهم عموميام را از اين زور و بازو نشان دادنهای ايران و غرب بنويسم. خيلي کلياش اين است که بنای غربيها به اين است که تندروها را در خاورميانه به زانو دربياورند اما واقعيتي که لااقل از بيرون از ايران ميشود ديد اين است که هيئت حاکمهی جمهوری اسلامي در مقايسه با تندروهای کشورهای ديگر خاورميانه و حتي در مقايسه با تندروهای شرق آسيا مثل اندونزی و فيليپين اهل معامله کردن هستند. اصل داستان هم به نظر من در همين موضوع مورد معامله است. جماعت اعراب خاورميانه کارهای نيستند اما بازی ميخورند و وقتي اين را ميفهمند که مثل صدام در کنار طناب دار باشند و به زبان بيايند که به امريکاييها و ايرانيها اعتماد نکنيد. اين دشمني با اسرائيل هم اتفاقأ مبنايش اين است که قدرتهای اصلي منطقه معلوم بشوند و باقي که همان اعراب باشند بفهمند که خيلي جايي برای مانور دادن در خاورميانه ندارند. اين را همين حالا هم مي شود تشخيصش داد که در اين مشکل منطقهای هيچ کدام از کشورهای منطقه کارهای نيستند و اروپا و امريکا و تنها قدرت شرق آسيا يعني چين دارند با ايران روبرو ميشوند. شما هم که بوديد و ميديديد حکومتهای قبلي مثل قاجار و پهلوی را ديگران آوردند و بردند حالا هر جوری که آمده باشيد اما برای ادامهی کارتان به اين مفتيها کوتاه نميآمديد. منتهای مراتب گرفتاری جمهوری اسلامي در اين است که آدمهای دله دزدی دارد که حوصله ندارند تحمل کنند و از همان روز اول فکر کردهاند تا دير نشده بايد به هر قيمتي که هست بار خودشان را ببندند ولو با مشکل درست کردن برای آدمهای دلسوزی که شايد آخر سر بفهمند حرفشان دربارهی منافع ملي حرف حساب بوده. حالا جالبش به نظر من همين است که همين دله دزدها بودند که پايههای حکومتهای قاجار و پهلوی را جويدند و نابودشان کردند و اتفاقأ هر دو حکومت قبلي هم تا توانستند آدمهای دلسوزشان را زدند و کشتند تا ديگر کسي نماند برای کمک به خودشان. از قرار جمهوری اسلامي دارد تضمين ميگيرد که غربيها به عمارت حکومت دست نزنند اما قبلأ چهار تا دله دزد ِ خودش پايههای همان عمارت را جويدهاند. حالا منظور اين است که بايد روغن خوب ريخت توی موتور ماشين وگرنه مثل آن دفعه وسط مراسم عروس کشان که داشتند از دروازهی تمدن بزرگ رد ميشدند موتور جام ميکند! آدم که برنميدارد روغن حيواني بريزد توی ماشين که!
روز دوم. اين هفته جوايز ورزشکاران و دست اندرکاران ورزش استراليا را دادند، مثل هر سال. مجری برنامه که اسمش Les Murray است يکي از قديميهای ورزش استرالياست و تقريبأ همسن و سال عطاء بهمنش خودمان است. کارش گزارشگری فوتبال بوده از قديم و حالا که فوتبال دارد کمکم بين مردم استراليا معروف ميشود اين جناب مجری هم معروفيتش بيشتر شده. اما يک کار خندهداری کردند امسال. Les Murray علاوه بر اين که مجری برنامه بود و اين و آن را دعوت ميکرد روی صحنه برای جايزه دادن، شبکهای که برای آن کار ميکند هم کانديد بود برای يک جايزه و جايزه را هم دريافت کرد اما باز جايزه را دادند به همين ايشان. خوب در واقع تنها آدم ورزشي شبکه خود همين مجری است که تنها برنامهی ورزشي را مجریگری ميکند. از پشت ميکروفن خودش که سمت چپ بود آمد سمت راست صحنه و جايزه را که گرفت مانده بود که چه چيزی بگويد که در دنبالهی حرفهای قبلياش نباشد و حرف برای بعدش هم کم نياورد. آخر سر گفت من به نمايندگي از شبکهام اين جايزه را ميگيرم، باز خندهدار شد، چون انگار اين شبکهی SBS برای جايزه گرفتن هم آدم ندارد و به ايشان گفته بوده خودت برو. فکر کردم لابد آن اوايل کار از جيب خودش دوربين اجاره ميکرده برای ضبط مسابقات فوتبال تا بلاخره کارش رسيده به يک برنامهی ورزشي در هفته.
روز سوم. جزيرهی زنان. ياد دو تا موضوع افتادم. ناتاليا گينزبورگ در خاطراتش از دوران تبعيد در سيبری به مکانهايي اشاره ميکند که کارها همه توسط زنان انجام ميشده. ماکارنکو هم در منظومهی پداگوژيکي به مراکزی اشاره ميکند که همهی کارها توسط پسرها انجام ميشده. خودتان که اين دو تا کتاب را بخوانيد متوجه ميشويد چه گرفتاریهايي به راه ميافتد. اين از موضوع اول. اما دوماش اين است که درياچهی اروميه بعد از زحمتي که آقای حسني با خاکريزی هردمبيل برای اتصال دو سر درياچه به هم کشيدند حالا اصلأ آنقدر آبش شور است که موتور قايقها را هم از کار مياندازد. تمام پرندگان اطراف درياچه هم از زور شوری آب چشمهایشان را از دست ميدهند. باور نميکنيد يک سر خودتان برويد ببينيد يا از متخصصان محيط زيست بپرسيد. حالا اين جزيرهی زنان با آن آب شور درياچه چطور تفريحگاهي از آب درميآيد؟
روز چهارم. دو تا استراليايي در بازداشتگاه گوانتانامو بودند. اولي "ممدوح حبيب" که سال گذشته آزاد شد و دومي "ديويد هيکس" که هنوز آنجاست و حالا تبديل شده به بزرگترين عامل منازعه ميان استراليا و امريکا که هر روز هم دارد شکل پيچيدهتری ميگيرد و شديدأ حساسیت برانگيز شده. ديويد هيکس مسلمان شده و بعد به بوسني رفته و جنگيده، بعد رفته چچن و باز جنگيده و دست آخر رفته به افغانستان و باز همراه با القاعدهایها جنگيده. حالا با اين پروندهی سراپا جنگي هنوز امريکا بعد از 5 سال به او هيچ اتهامي نزده و تازه يک ماه است که ميخواهند او را رسمأ متهم کنند و بعد هم محاکمه. حالا اين هفته ديگر اوج دعوا و مرافعه بود و دادستان کل استراليا به زبان بيزباني ميگفت کاری ازمان برنميآيد و بايد منتظر باشيم. نکته ی جالبش اين است که همه هم ميدانند که ديويد هيکس رفته و جنگيده و تلفات گذاشته روی دست ديگران ولي باز هم اتهامش را اعلام نميکنند و شده است 5 سال که منتظر محاکمه است. به نظرم اگر ديويد هيکس را آورده بودند سيستان و بلوچستان خودمان به هر حال ملت استراليا را 5 سال سرگردان نميکردند. رکوردی به جا گذاشتيم واقعأ!
روز پنجم. با وضعي که برای همسر احمد باطبی درست شده حالا بايد گفت گرفتاری خانوادهی باطبي. واقعأ چرا احمد باطبي را رها نميکنند؟ چرا در زندان نگه داشتنش اين همه مهم است؟ يعني باطبي تبديل شده به عامل گروکشي از مردم؟ يعني ميخواهند بگويند يک پيراهن خونين بلند کردني که منجر به بدنامي حکومت بشود اينقدر هزينه دارد؟ خوب اگر دارد چرا از هزينهای که پسر محسن رضايي روی دستشان گذاشته حرف نميزنند؟ پسر محسن رضايي رفته امريکا، آن هم پنهاني. بين نوشتههای هزار و يکشبي که توی اينترنت هست هزار جور حرف ديگر هم نوشته بودند که هر کدام که اثبات بشود کلي برای جمهوری اسلامي هزينه دارد، اما انگار نه انگار. آنوقت باطبي که بابت يک عکسي که عقل عکاس بيسوادش نرسيد که از خير ارسال آن بگذرد دارد همهی جوانياش را در زندان ميگذراند. احمد باطبي دارد چوب نگاه دوگانهی جمهوری اسلامي را ميخورد که آدمها را درجه بندی کرده و به درجه يکها کاری ندارد. باطبي چوب حماقت يک اهل رسانهای را ميخورد که نفهميده هر حرف و نقل بيحساب و کتابي در خارج از ايران چقدر برای داخل نشينها گران تمام ميشود. گاهي اهل حکومت و اهل رسانه مثل لبههای قيچي عمل ميکنند. ياد نوشتهی چند وقت پيش آسيه اميني افتادم.
روز ششم. شجريان قرار بوده همين روزها بيايد استراليا اما از قرار معلوم آمدنش به هم خورده. حسن هم قرار بود عسل را بفرستد برای ديدن استاد که نشد. اما در سايت راديو زمانه خواندم که در کارگاه آموزشي شجريان ايشان گفتهاند که از هر ده نفری که در ايران آواز ميخوانند 9 تا از آنها صدایشان خارج است. البته ايشان استاد موسيقي هستند و لابد بهتر ميدانند اما احتمالأ آن 9 تايي که صدایشان خارج است بودجهاش را ندارند که بروند از محضر ايشان استفاده کنند، اگر آنقدر داشتند شايد ميرفتند از محضر پاواروتي استفاده ميکردند. آن 9 نفر با صدای خارج هم تنها راهي که برای يادگيری دارند اين است که بروند کنسرت استاد که اصولأ در داخل برگزار نميشود مگر به ضرب و زور زلزله و يا باز هم اگر بودجهاش را داشته باشند ميروند دنبال استاد به کشورهای خارجي که آنجا از صدای ايشان استفاده کنند. يعني اين مادر مردهها خودشانند و آدمهايي که در دسترسشان هست و دست آخر چند تا نوار و سي دی از آثار استاد. حالا هم که رفتهاند از خود استاد چيز ياد بگيرند باز هم بايد تو سری بخورند که صدایتان خارج است. چقدر دلگرمي ميدهند بزرگان. آدم اول از خودش ميپرسد چرا کيهان کلهر و حسين عليزاده ديگر با شجريان کار نميکنند بعد استاد خودش به همين سؤال پاسخ ميدهد.
روز هفتم. چند روز پيش به نظرم رسيد ابطحي دارد يک کتاب تاريخي ميخواند. دربارهی خرج سفرهای خاتمي نوشته بود که ايشان را دعوت ميکنند و خرج سفرشان را دعوت کنندگان ميدهند بعد آخرش نوشته بود که حالا اگر اين حرفهای بي ربط را که دربارهی خرج سفرهای ايشان است برای خارجيها ترجمه کنند آنوقت خارجيها "چه تصوری از این ملت پرآوازه و پرتاریخ خواهند داشت؟!" هر طوری که حساب کردم ديدم اين صفاتي که به مردم داده با آن خرج سفر و اينها ربطي به هم ندارند. در واقع متوجه نشدم که ايشان ميگويند خارجيها هر چه از تاريخ ايران ميدانند همه را نگه داشتهاند که ببينند ما دربارهی خرج سفر خاتمي چه نظری داريم؟ يا مثلأ حرف از خرج سفر ايشان اخيرأ تبديل شده به يک موضوع تاريخي؟ آدم زور زورکي که بخواهد به هر مناسبتي از يک نفر تعريف کند و يواشکي منت بگذارد سر ملت يک جاهايي گند ميزند به موضوع تعريف. ببينيم ايشان چه وقت بلاخره آبروی خاتمي را به طور قطعي ميبرد و ديگر دست برميدارد؟
روز دوم. اين هفته جوايز ورزشکاران و دست اندرکاران ورزش استراليا را دادند، مثل هر سال. مجری برنامه که اسمش Les Murray است يکي از قديميهای ورزش استرالياست و تقريبأ همسن و سال عطاء بهمنش خودمان است. کارش گزارشگری فوتبال بوده از قديم و حالا که فوتبال دارد کمکم بين مردم استراليا معروف ميشود اين جناب مجری هم معروفيتش بيشتر شده. اما يک کار خندهداری کردند امسال. Les Murray علاوه بر اين که مجری برنامه بود و اين و آن را دعوت ميکرد روی صحنه برای جايزه دادن، شبکهای که برای آن کار ميکند هم کانديد بود برای يک جايزه و جايزه را هم دريافت کرد اما باز جايزه را دادند به همين ايشان. خوب در واقع تنها آدم ورزشي شبکه خود همين مجری است که تنها برنامهی ورزشي را مجریگری ميکند. از پشت ميکروفن خودش که سمت چپ بود آمد سمت راست صحنه و جايزه را که گرفت مانده بود که چه چيزی بگويد که در دنبالهی حرفهای قبلياش نباشد و حرف برای بعدش هم کم نياورد. آخر سر گفت من به نمايندگي از شبکهام اين جايزه را ميگيرم، باز خندهدار شد، چون انگار اين شبکهی SBS برای جايزه گرفتن هم آدم ندارد و به ايشان گفته بوده خودت برو. فکر کردم لابد آن اوايل کار از جيب خودش دوربين اجاره ميکرده برای ضبط مسابقات فوتبال تا بلاخره کارش رسيده به يک برنامهی ورزشي در هفته.
روز سوم. جزيرهی زنان. ياد دو تا موضوع افتادم. ناتاليا گينزبورگ در خاطراتش از دوران تبعيد در سيبری به مکانهايي اشاره ميکند که کارها همه توسط زنان انجام ميشده. ماکارنکو هم در منظومهی پداگوژيکي به مراکزی اشاره ميکند که همهی کارها توسط پسرها انجام ميشده. خودتان که اين دو تا کتاب را بخوانيد متوجه ميشويد چه گرفتاریهايي به راه ميافتد. اين از موضوع اول. اما دوماش اين است که درياچهی اروميه بعد از زحمتي که آقای حسني با خاکريزی هردمبيل برای اتصال دو سر درياچه به هم کشيدند حالا اصلأ آنقدر آبش شور است که موتور قايقها را هم از کار مياندازد. تمام پرندگان اطراف درياچه هم از زور شوری آب چشمهایشان را از دست ميدهند. باور نميکنيد يک سر خودتان برويد ببينيد يا از متخصصان محيط زيست بپرسيد. حالا اين جزيرهی زنان با آن آب شور درياچه چطور تفريحگاهي از آب درميآيد؟
روز چهارم. دو تا استراليايي در بازداشتگاه گوانتانامو بودند. اولي "ممدوح حبيب" که سال گذشته آزاد شد و دومي "ديويد هيکس" که هنوز آنجاست و حالا تبديل شده به بزرگترين عامل منازعه ميان استراليا و امريکا که هر روز هم دارد شکل پيچيدهتری ميگيرد و شديدأ حساسیت برانگيز شده. ديويد هيکس مسلمان شده و بعد به بوسني رفته و جنگيده، بعد رفته چچن و باز جنگيده و دست آخر رفته به افغانستان و باز همراه با القاعدهایها جنگيده. حالا با اين پروندهی سراپا جنگي هنوز امريکا بعد از 5 سال به او هيچ اتهامي نزده و تازه يک ماه است که ميخواهند او را رسمأ متهم کنند و بعد هم محاکمه. حالا اين هفته ديگر اوج دعوا و مرافعه بود و دادستان کل استراليا به زبان بيزباني ميگفت کاری ازمان برنميآيد و بايد منتظر باشيم. نکته ی جالبش اين است که همه هم ميدانند که ديويد هيکس رفته و جنگيده و تلفات گذاشته روی دست ديگران ولي باز هم اتهامش را اعلام نميکنند و شده است 5 سال که منتظر محاکمه است. به نظرم اگر ديويد هيکس را آورده بودند سيستان و بلوچستان خودمان به هر حال ملت استراليا را 5 سال سرگردان نميکردند. رکوردی به جا گذاشتيم واقعأ!
روز پنجم. با وضعي که برای همسر احمد باطبی درست شده حالا بايد گفت گرفتاری خانوادهی باطبي. واقعأ چرا احمد باطبي را رها نميکنند؟ چرا در زندان نگه داشتنش اين همه مهم است؟ يعني باطبي تبديل شده به عامل گروکشي از مردم؟ يعني ميخواهند بگويند يک پيراهن خونين بلند کردني که منجر به بدنامي حکومت بشود اينقدر هزينه دارد؟ خوب اگر دارد چرا از هزينهای که پسر محسن رضايي روی دستشان گذاشته حرف نميزنند؟ پسر محسن رضايي رفته امريکا، آن هم پنهاني. بين نوشتههای هزار و يکشبي که توی اينترنت هست هزار جور حرف ديگر هم نوشته بودند که هر کدام که اثبات بشود کلي برای جمهوری اسلامي هزينه دارد، اما انگار نه انگار. آنوقت باطبي که بابت يک عکسي که عقل عکاس بيسوادش نرسيد که از خير ارسال آن بگذرد دارد همهی جوانياش را در زندان ميگذراند. احمد باطبي دارد چوب نگاه دوگانهی جمهوری اسلامي را ميخورد که آدمها را درجه بندی کرده و به درجه يکها کاری ندارد. باطبي چوب حماقت يک اهل رسانهای را ميخورد که نفهميده هر حرف و نقل بيحساب و کتابي در خارج از ايران چقدر برای داخل نشينها گران تمام ميشود. گاهي اهل حکومت و اهل رسانه مثل لبههای قيچي عمل ميکنند. ياد نوشتهی چند وقت پيش آسيه اميني افتادم.
روز ششم. شجريان قرار بوده همين روزها بيايد استراليا اما از قرار معلوم آمدنش به هم خورده. حسن هم قرار بود عسل را بفرستد برای ديدن استاد که نشد. اما در سايت راديو زمانه خواندم که در کارگاه آموزشي شجريان ايشان گفتهاند که از هر ده نفری که در ايران آواز ميخوانند 9 تا از آنها صدایشان خارج است. البته ايشان استاد موسيقي هستند و لابد بهتر ميدانند اما احتمالأ آن 9 تايي که صدایشان خارج است بودجهاش را ندارند که بروند از محضر ايشان استفاده کنند، اگر آنقدر داشتند شايد ميرفتند از محضر پاواروتي استفاده ميکردند. آن 9 نفر با صدای خارج هم تنها راهي که برای يادگيری دارند اين است که بروند کنسرت استاد که اصولأ در داخل برگزار نميشود مگر به ضرب و زور زلزله و يا باز هم اگر بودجهاش را داشته باشند ميروند دنبال استاد به کشورهای خارجي که آنجا از صدای ايشان استفاده کنند. يعني اين مادر مردهها خودشانند و آدمهايي که در دسترسشان هست و دست آخر چند تا نوار و سي دی از آثار استاد. حالا هم که رفتهاند از خود استاد چيز ياد بگيرند باز هم بايد تو سری بخورند که صدایتان خارج است. چقدر دلگرمي ميدهند بزرگان. آدم اول از خودش ميپرسد چرا کيهان کلهر و حسين عليزاده ديگر با شجريان کار نميکنند بعد استاد خودش به همين سؤال پاسخ ميدهد.
روز هفتم. چند روز پيش به نظرم رسيد ابطحي دارد يک کتاب تاريخي ميخواند. دربارهی خرج سفرهای خاتمي نوشته بود که ايشان را دعوت ميکنند و خرج سفرشان را دعوت کنندگان ميدهند بعد آخرش نوشته بود که حالا اگر اين حرفهای بي ربط را که دربارهی خرج سفرهای ايشان است برای خارجيها ترجمه کنند آنوقت خارجيها "چه تصوری از این ملت پرآوازه و پرتاریخ خواهند داشت؟!" هر طوری که حساب کردم ديدم اين صفاتي که به مردم داده با آن خرج سفر و اينها ربطي به هم ندارند. در واقع متوجه نشدم که ايشان ميگويند خارجيها هر چه از تاريخ ايران ميدانند همه را نگه داشتهاند که ببينند ما دربارهی خرج سفر خاتمي چه نظری داريم؟ يا مثلأ حرف از خرج سفر ايشان اخيرأ تبديل شده به يک موضوع تاريخي؟ آدم زور زورکي که بخواهد به هر مناسبتي از يک نفر تعريف کند و يواشکي منت بگذارد سر ملت يک جاهايي گند ميزند به موضوع تعريف. ببينيم ايشان چه وقت بلاخره آبروی خاتمي را به طور قطعي ميبرد و ديگر دست برميدارد؟
نظرات