اتاق خرازی

شنيديد که يک نفر اسم بچه‌اش را گذاشته بوده رستم بعد مي‌ترسيده صدايش بزند حالا من هم کم‌کم دارد ترس برم مي‌دارد از اين اتاقي که تويش نشسته‌ام.

من مدت‌هاست که به طور موقت در يک اتاقي هستم که قرار است از آن نقل مکان کنم به يک طبقه‌ی ديگر. آن طبقه‌ی ديگری که قرار است بروم تبديل شده به موضوع دعوای دو تا گروه دانشکده و در نتيجه هم اتاق‌هايش خالي‌ست و هم کسي امکان رفتن به آن‌ها را ندارد. خلاصه من هم با بقيه‌ی خانه بدوش‌ها برای خودمان مي‌چرخيم. البته وضع من بهتر است چون آن دعوای طبقه‌ای از خيلي پيش شروع شده بوده و يکي از همين اهل دانشکده گفت حالا حالاها هم تمامي ندارد. من هم خيلي نگران جا نيستم.

چند وقت پيش داشتم توی اتاق راه مي‌رفتم که مثلأ تمرکز پيدا کنم برای نوشتن يک قسمتي از کارهای نوشتني‌ام، ديدم گوشه‌ی اتاق که يک کمد گذاشته‌اند چقدر شلوغ و درهم و برهم است. تا آن موقع توجهي نکرده بودم به محتويات کمد.

از همين کارهايي که آدم بيخودی برای خودش درست مي‌کند فکر کردم خوب است به جای راه رفتن کمد مربوطه را درست و راستش کنم. بيخودی. دست به اولين دسته‌ی کاغذها که زدم و به سلامتي‌تان ريختند پائين معلوم شد گرفتار شده‌ام.

از گرد و خاک و اين‌ها که شده بود مسلمان نشود کافر نبيند. ولي خراب‌تر هم شد.

ظاهرأ اين اتاق در سال 2002 در اختيار يک خانمي بوده که اساسأ تبديلش کرده بوده به محل زندگي و گاهي اگر مي‌رفته خرازی محل‌شان و چهار تا گل سر هم مي‌خريده تا مي‌گذاشته‌تشان روی اين کمد يک خروار کاغذ هم مي‌ريخته روی گل سرها. از قرار گاهي طرف‌های داروخانه‌ی محل‌شان هم مي‌رفته و هر چه مي‌خريده را هم مي‌گذاشته توی طبقه‌های اين کمد.

گاهي اين شرکت‌های دارويي که مي‌آيند نمايشگاه مي‌گذارند توی دانشکده‌های پزشکي و يادبود هم مي‌دهند به ايشان هم يادبود رسيده و اين ‌ها هم همانجا توی کمد مانده‌اند. تاريخ مصرف همه‌شان هم گذشته، کمترينش سه سال.

خلاصه که اين خانم صاحبخانه‌ی قبلي اصلأ در همين اتاق زندگي مي‌کرده. يک وقتي هم ميهماني داده و سه تا ليوان کبره بسته‌ی قهوه هم همانجا مانده با يک شيشه قهوه‌ای که احتمالأ تبديل شده به سم. افتضاح تا دلتان بخواهد.

همان روز با يک دردسری اين‌ها را ريختم بيرون.

حالا امروز احتياج به يک فايل‌های توی اتاق داشتم که درش قفل بود و کليدش هم دست من نبود. رفتم يک دسته کليد پيدا کردم که يکي از کليدهايش مي‌خورد به قفل فايل. حالا که فايل را باز کردم مي‌بينم اصلأ تويش مثل خرازی‌ست. لباس زنانه به قدر هفت دست. باز هم کارم درآمد که همه را جمع کنم بريزم دور. خنده‌ام گرفته بود از اين خانمي که اينجا بوده. واويلايي بوده.

مي‌ترسم دست به فايل‌های ديگری که قفل هستند بزنم نکند باز از همين ماجراها درست بشود. آدم ترس برش مي‌دارد ناغافل.

نظرات

پست‌های پرطرفدار