در قاب عکس استراليايي: ميروم ولي ازدواجي در کار نيست
ديروز و پريروز گرفتار يک دورهای بودم که از صبح تا عصر يا بايد سخنراني ميشنيدم يا در کارگاه آموزشياش کار آزمايشگاهي انجام ميدادم. اتفاقأ با يک دختری در کارگاه آموزشي همکار شدم که بعد که پرسيدم کجاييست کلي وقت نهار با هم گپ زديم. گفتم پس فارسي با هم حرف بزنيم ديگر ...
دختر: من فارسي بلد نيستم.
من: فکر ميکردم همهی افغانها زبان فارسي را بلدند!
دختر: نه پشتونها خيلي کم بلدند. البته من که از بچگي آمدم بيرون خيلي دقيق نميدانم ولي چون اصولأ پشتونها خيلي منزوی هستند فکر ميکنم فارسي بلد نباشند. اما پدرم فارسي حرف ميزند.
من: چه جالب شد. ايشان از کجا بلد است؟
دختر: در ايران که بوده پزشکي خوانده و برای همين هم فارسي بلد است ولي ديگر به ما نرسيد که ياد بگيريم.
من: خيلي وقت است از افغانستان آمدهايد استراليا؟
دختر: از افغانستان رفتيم نيوزيلند، بعد از سالها آمديم استراليا.
من: چطور شد که آمديد استراليا؟
دختر: از دست پشتونها.
من: متوجه نشدم! شما که خودتان هم پشتون هستيد چرا از دست پشتونها آمديد استراليا؟
دختر: پشتونها خيلي جامعهی بستهای دارند. در نيوزيلند مادرم ميخواست برود انگليسي و رانندگي ياد بگيرد هر روز يکي از همان پشتونها ميآمد به پدرم ميگفت نبايد بگذاری زنت برود کلاس زبان يا رانندگي. زن بايد خانهداری کند. هر چقدر هم که سعي کرديم از جامعهی پشتونها دور باشيم ولي چون نيوزيلند کوچک است باز همه جا گرفتارشان بوديم. بلاخره پدر و مادرم تصميم گرفتند بياييم استراليا.
من: نميشد باهاشان رفت و آمد نکنيد يا يک جوری دور بمانيد؟
دختر: تقريبأ همين کار را ميکرديم. با ايرانيها بيشتر دوستي ميکرديم ولي بلاخره پشتونها هم بودند و هميشه امکان ديدنشان بود. اصولأ افراد اين جامعهی پشتوني که من ديدم به همه کار آدم کار دارند. اگر محل نگذاری پشت سرت حرف ميزنند. فارسها، همين خودتان ايرانيها، خيلي مدرنتر هستند.
من: تا به حال نشنيده بودم کسي تا اين حد به مدرن بودن ايرانيها معتقد باشد.
دختر: اتفاقأ بين ما تقريبأ همه به مدرن بودن ايرانيها معتقدند. فکر ميکنيم شما خيلي غربيتر هستيد و همين است که فرق داريد.
من: ولي خوب خود ما هنوز به نظرمان ميرسد خيلي گرفتاری داريم. بين ما هم از اين پشت سر حرف زدنها هم زياد است، مشکلات اجتماعي هم داريم، شايد اين را نديدی تا به حال.
دختر: خوب اين که همه جا هست اما فکر کن هيچکس جلوی مدرسه رفتن يا رانندگي کردن زنها را در ايران نميگيرد. اگر پشتون باشي اصلأ به يک چيزهايي فکر نميکني بايد همين را که هست بپذيری.
من: مثلأ؟
دختر: هووووم ... آها! مثلأ در بين پشتونها خيلي کم طلاق گرفتن هست. پسرها و دخترها بدون اين که همديگر را بشناسند و فقط از طريق آشنايي خانوادهها با هم ازدواج ميکنند. اگر اختلافي پيش بيايد همهی خانواده با هم درگير ميشوند و در نتيجه نمیگذارند طلاق صورت بگيرد.
من: حالا آمديم و آن دو تا آدم نتوانستند با هم بسازند، دست آخر چي؟
دختر: من تا به حال در بين جامعهی پشتون فقط دو بار ديدم طلاق گرفتهاند. هر دو بار هم موضوع قماربازی بوده. يعني شوهر ميرفته قماربازی و دست برنميداشته برای همين هم همه گفتند بايد طلاق زن را بگيريم.
من: همه با هم گفتند؟
دختر: آره، خوب همين است که ميگويم همه با هم درگير آشنايي و ازدواج ميشوند. اين گرفتاری مربوط به بسته بودن جامعهی پشتونهاست.
من: حالا که اينجاييد و از پشتونها دورید به نظرت راحتتر زندگي ميکنيد؟
دختر: البته. مادرم انگليسي ياد گرفته و رانندگي ميکند. داريم با آرامش زندگي ميکنيم.
من: تو خودت جامعهی پشتونهای افغانستان را ندیدی؟
دختر: نه زياد چون بچه بودم که آمديم بيرون ولي امسال ميخواهم بروم افغانستان.
من: پس حتمأ هيجانزدهای؟
دختر: نه زياد، مادرم زورکي دارد ميفرستدم. ميگويد بايد ازدواج کني. گفتم ميروم ولي ازدواجي در کار نيست.
من: مگر کسي آنجا هست که مثلأ خواستگاری کرده؟
دختر: زياد ولي من که نميشناسمشان. ميخواهند بياييند اينجا و خوب از طريق ازدواج راحت ميآيند. بعدش هم همين گرفتاری هست که همه ميخواهند تصميم بگيرند. ولي من ديگر اين حرفها را قبول ندارم. به مادرم میگويم تو که خودت از دست پشتونها فرار کردی آمدی اينجا چرا به من ميگويي برو با پشتونها ازدواج کن.
من: خوب خودت چه نظری داری؟
دختر: فکر ميکنم بايد با کسي ازدواج کنم که فرهنگم را ميشناسد اما ميفهمد من هم اختيار دارم که کارهايي را که دوست دارم انجام بدهم. سخت پيدا ميشود ولي من هم عجلهای ندارم.
من: خوب انگار بايد برويم آزمايشگاه.
دختر: آره، برويم. راستي خیلي راحت به اين موشها تزريق کردی؟ يکيشان موقع تزريق دستم را گاز گرفت.
من: با من آشنا هستند. چند وقت پيش قرار بود زنده زنده بندازمشان توی سانتريفيوژ حالا ميبينند تزريق راحتتر است.
دختر: چطور زنده بيندازیشان توی سانتريفيوژ؟
من: اگر فارسي بلد بودی آدرس ميدادم بخواني. من يک فرمي را ...
دختر: من فارسي بلد نيستم.
من: فکر ميکردم همهی افغانها زبان فارسي را بلدند!
دختر: نه پشتونها خيلي کم بلدند. البته من که از بچگي آمدم بيرون خيلي دقيق نميدانم ولي چون اصولأ پشتونها خيلي منزوی هستند فکر ميکنم فارسي بلد نباشند. اما پدرم فارسي حرف ميزند.
من: چه جالب شد. ايشان از کجا بلد است؟
دختر: در ايران که بوده پزشکي خوانده و برای همين هم فارسي بلد است ولي ديگر به ما نرسيد که ياد بگيريم.
من: خيلي وقت است از افغانستان آمدهايد استراليا؟
دختر: از افغانستان رفتيم نيوزيلند، بعد از سالها آمديم استراليا.
من: چطور شد که آمديد استراليا؟
دختر: از دست پشتونها.
من: متوجه نشدم! شما که خودتان هم پشتون هستيد چرا از دست پشتونها آمديد استراليا؟
دختر: پشتونها خيلي جامعهی بستهای دارند. در نيوزيلند مادرم ميخواست برود انگليسي و رانندگي ياد بگيرد هر روز يکي از همان پشتونها ميآمد به پدرم ميگفت نبايد بگذاری زنت برود کلاس زبان يا رانندگي. زن بايد خانهداری کند. هر چقدر هم که سعي کرديم از جامعهی پشتونها دور باشيم ولي چون نيوزيلند کوچک است باز همه جا گرفتارشان بوديم. بلاخره پدر و مادرم تصميم گرفتند بياييم استراليا.
من: نميشد باهاشان رفت و آمد نکنيد يا يک جوری دور بمانيد؟
دختر: تقريبأ همين کار را ميکرديم. با ايرانيها بيشتر دوستي ميکرديم ولي بلاخره پشتونها هم بودند و هميشه امکان ديدنشان بود. اصولأ افراد اين جامعهی پشتوني که من ديدم به همه کار آدم کار دارند. اگر محل نگذاری پشت سرت حرف ميزنند. فارسها، همين خودتان ايرانيها، خيلي مدرنتر هستند.
من: تا به حال نشنيده بودم کسي تا اين حد به مدرن بودن ايرانيها معتقد باشد.
دختر: اتفاقأ بين ما تقريبأ همه به مدرن بودن ايرانيها معتقدند. فکر ميکنيم شما خيلي غربيتر هستيد و همين است که فرق داريد.
من: ولي خوب خود ما هنوز به نظرمان ميرسد خيلي گرفتاری داريم. بين ما هم از اين پشت سر حرف زدنها هم زياد است، مشکلات اجتماعي هم داريم، شايد اين را نديدی تا به حال.
دختر: خوب اين که همه جا هست اما فکر کن هيچکس جلوی مدرسه رفتن يا رانندگي کردن زنها را در ايران نميگيرد. اگر پشتون باشي اصلأ به يک چيزهايي فکر نميکني بايد همين را که هست بپذيری.
من: مثلأ؟
دختر: هووووم ... آها! مثلأ در بين پشتونها خيلي کم طلاق گرفتن هست. پسرها و دخترها بدون اين که همديگر را بشناسند و فقط از طريق آشنايي خانوادهها با هم ازدواج ميکنند. اگر اختلافي پيش بيايد همهی خانواده با هم درگير ميشوند و در نتيجه نمیگذارند طلاق صورت بگيرد.
من: حالا آمديم و آن دو تا آدم نتوانستند با هم بسازند، دست آخر چي؟
دختر: من تا به حال در بين جامعهی پشتون فقط دو بار ديدم طلاق گرفتهاند. هر دو بار هم موضوع قماربازی بوده. يعني شوهر ميرفته قماربازی و دست برنميداشته برای همين هم همه گفتند بايد طلاق زن را بگيريم.
من: همه با هم گفتند؟
دختر: آره، خوب همين است که ميگويم همه با هم درگير آشنايي و ازدواج ميشوند. اين گرفتاری مربوط به بسته بودن جامعهی پشتونهاست.
من: حالا که اينجاييد و از پشتونها دورید به نظرت راحتتر زندگي ميکنيد؟
دختر: البته. مادرم انگليسي ياد گرفته و رانندگي ميکند. داريم با آرامش زندگي ميکنيم.
من: تو خودت جامعهی پشتونهای افغانستان را ندیدی؟
دختر: نه زياد چون بچه بودم که آمديم بيرون ولي امسال ميخواهم بروم افغانستان.
من: پس حتمأ هيجانزدهای؟
دختر: نه زياد، مادرم زورکي دارد ميفرستدم. ميگويد بايد ازدواج کني. گفتم ميروم ولي ازدواجي در کار نيست.
من: مگر کسي آنجا هست که مثلأ خواستگاری کرده؟
دختر: زياد ولي من که نميشناسمشان. ميخواهند بياييند اينجا و خوب از طريق ازدواج راحت ميآيند. بعدش هم همين گرفتاری هست که همه ميخواهند تصميم بگيرند. ولي من ديگر اين حرفها را قبول ندارم. به مادرم میگويم تو که خودت از دست پشتونها فرار کردی آمدی اينجا چرا به من ميگويي برو با پشتونها ازدواج کن.
من: خوب خودت چه نظری داری؟
دختر: فکر ميکنم بايد با کسي ازدواج کنم که فرهنگم را ميشناسد اما ميفهمد من هم اختيار دارم که کارهايي را که دوست دارم انجام بدهم. سخت پيدا ميشود ولي من هم عجلهای ندارم.
من: خوب انگار بايد برويم آزمايشگاه.
دختر: آره، برويم. راستي خیلي راحت به اين موشها تزريق کردی؟ يکيشان موقع تزريق دستم را گاز گرفت.
من: با من آشنا هستند. چند وقت پيش قرار بود زنده زنده بندازمشان توی سانتريفيوژ حالا ميبينند تزريق راحتتر است.
دختر: چطور زنده بيندازیشان توی سانتريفيوژ؟
من: اگر فارسي بلد بودی آدرس ميدادم بخواني. من يک فرمي را ...
نظرات