در قاب عکس استراليايي: يک هفته با قديم آشنا بشن خوبه

رفته بودم يک کلاس آمار. در واقع يک کلاس آمار گذاشته‌اند برای صغير و کبير دانشکده چون نگران هستند نکند آمارهايي که در مقالات علمي ارائه مي‌شوند ايراد داشته باشند و آنوقت يک مرکز علمي ديگری بابت اشکال آماری مقالات کل اعتبار دانشکده را ببرد زير سؤال. برای همين هم يک متخصص آمار که از قضا مهندسي هم خوانده بوده را برای اين کار انتخاب کرده‌اند که پايه‌ی رياضي‌اش قوی‌ست و از آن طرف بلد است به زبان ساده مفاهيم پيچيده را برای آن‌هايي که در کلاس شرکت مي‌کنند بگويد. جدأ در کارش متخصص بود. خلاصه تا بيايد و کلاس را شروع کند همه داشتيم با همديگر حرف مي‌زديم. بعد هم دنباله‌ی حرف‌ها کشيده شد به يک فرصت استراحت کوتاه در بين کلاس. توی همان دو رديف نزديک به هم که نشسته بوديم حرف از تغيير ناگهاني هوا در اين دو روز گذشته شد. يک خانمي خيلي سرمايي هم نشسته بود توی رديف بعدی که ظاهرأ با ديدن چند تا پسری که زده بودند به تابستان و با شلوارک و تي شرت آمده بودند سر کلاس شروع کرد به اين که من تازه رفته‌ام دو سه تا پتو از خانه‌ی مادربزرگم آورده‌ام که شب‌ها گرم‌تر باشيم و خلاصه داد سخن که ديروز هم سرد بود و امروز هم به همچنين. حالا انصافأ ديروز و امروز افتضاح گرم بودند. خلاصه ديدم اين تابستاني‌ها که محل نگذاشتند به خانم سرمايي و خوب است همين را بگيرم و شروع کنم به حرف زدن با ايشان. گفتم حالا چرا از خانه‌ی مادربزرگت پتو آوردی؟

زن: خوب پتوهای قديمي و خيلي خوشگلي بودند.

من: معمولأ پتوهای قديمي سنگين‌ هستن، مي‌ارزيد پتوی سنگين برداری بياری خانه‌تان؟

زن: اين پتوها مال يک وقتي بود که من که بچه بودم مي‌رفتم خانه‌ی مادربزرگم ازشان استفاده مي‌کردم ديدم شايد بچه‌های خودم هم همين احساس را پيدا کنند برای همين قيد سنگيني‌شان را زدم و آوردم‌شان.

من: حالا بچه‌ها‌یت اگر بگويند پتوی جديد را به قديمي ترجيح مي‌دهند چطور؟

زن: خوب البته يک کمي غر زدند که خيلي سنگين هستند ولي بعد که گفتم من هم از همين‌ها استفاده کردم خيلي برای‌شان جالب بود.

من: با اين همه وسايل جديد زندگي توی فروشگاه‌ها قانع کردن بچه‌ها برای استفاده از وسايل قديمي خيلي سخت نيست؟

زن: خوب سخت که هست ولي به هر حال يک جوری بايد با زندگي قديم هم آشنا بشن، بعد خودشان هر جوری خواستند زندگي مي‌کنند.

من: خوب من خيلي وقت پيش که شهرداری وسايل به دردنخور خانه‌ها را جمع مي‌کرد کلي چيزهايي جلوی خانه‌های مردم ديدم که توی کشورهای فقير هم بسختي مي‌شود پيدای‌شان کرد. به نظرم حالا يک کمي به جوابش رسيدم.

زن: خوب لااقل توی خانواده‌ی ما يک جوری بچه‌ها بزرگ مي‌شن که رابطه‌ی قديمي‌ها و جديد‌ها به هم نخوره. مادر من هم خيلي چيزهای عجيب و غريب داشت که مال مادربزرگش بودند. برای من جالب بود که مثلأ اتوی قديمي مي‌ديدم.

من: ازشون استفاده هم مي‌کردی؟

زن: نه زياد. نمي‌شد باهاشون خيلي هم کار کرد ولي بلاخره اگه يک روزی مجبور بشم خوب استفاده هم مي‌کنم. يعني بلدم چطوری بايد ازشون استفاده کرد.

من: آهان اين حرف جالبي بود.

زن: اين که بلدم استفاده کنم؟

من: آره. خوب آدم فکر مي‌کنه اگر يک روزی يک چيزی دم دستش نبود بايد چکار کنه؟ همين که ايده‌ش رو داشته باشي خوبه.

زن: خوب زندگي همينه ديگه. مثل غذا پختنه که همه چيز رو داری بعدش يک ايده هم داری اونوقت مواد رو مي‌ريزی روی هم و تبديل مي‌شه به غذا.

من: خوب البته ممکنه بعدش بريزيش دور چون ايده‌ت خيلي خوب بوده ولي در عمل درست درنيومده.

زن: به هر حال اگه گرسنه باشي همون رو هم مي‌خوری، بلاخره غذاست ديگه.

من: حالا واقعأ سرمايي هستي؟

زن: آره شديد. هنوز هم که زمستونه.

من: از روی تقويم زمستونه ولي هوا گرم شده.

زن: من مي‌دونم که هنوز يک سرمای ديگه باقي مونده که يک هفته‌ طول مي‌کشه، اون که بياد و بره زمستون تمام مي‌شه.

من: پس برای همون يک هفته رفتي پتوی مادربزرگت رو گرفتي آوردی؟

زن: خوب برای يک هفته بچه‌ها با قديم آشنا بشن خوبه، بعدأ نمي‌گن قديم چطوری بوده.

من: جالبه! خوب برگرديم سر کلاس ... مي‌بينمت

زن: مي‌بينمت

نظرات

پست‌های پرطرفدار