با تشکر- از حومهی بنگلادش
يک چيزی بنويسم يک کمي بخنديد. فيالواقع ببينيد گاهي چه اتفاقاتي وسط دنيای توسعه يافته رخ ميدهد.
توی کارهای تحقيقاتي آزمايشگاهي استفاده از يخ خيلي متداول هست. يخ را هم توی يخدانهای کوچک نگه ميدارند. دليلش هم سرد کردن مواد شيميايي هست. خوب هيچکس مثلأ يک کيلو يا ده ليتر از يک مادهای را برنميدارد يک جا برای يک آزمايش از توی يخچال يا فريزر بياورد بيرون، خيلي کم و به اندازهی يک قسمت از کار ميآورند و توی يخدان نگهش ميدارند.
اين موضوع نياز به يخ باعث شده تا کنار هر دو سه تا آزمايشگاه يک دستگاه يخساز بگذارند که همينطور دائم يخ خرد شده توليد ميکند و يخ را ميريزيم توی يک يخدان کوچک که تقريبأ چهار مشت يخ تويش جا ميگيرد، بعد از کار هم يخ اضافه مانده را ميريزند توی يک ظرفشويي. ضمنأ اين يخي که توی يخساز هست تميز هم نيست که بريزيد توی ليوان و آب خنک درست کنيد.
سال گذشته توی يکي از آزمايشگاهها يک آدمي برميدارد يک قفل تعبيه ميکند روی در دستگاه يخساز. چون من با آن آزمايشگاه و يخساز کنارش کار داشتم جزو اولين آدمهايي بودم که قفل را ديدم. رفتم پرس و جو کردم ببينم قفل را چه کسي زده به در. آدمش را پيدا کردم. گفتم حالا قفل زدی به اين دستگاه که چه بشود؟ گفت پول اصلي دستگاه را آزمايشگاه ما داده و خوب برای اين که کسي جز ما و شما نيايد يخ ببرد قفل زدم به درش. گفتم خوب اصلأ که هيچکس به جز ما . شما هم که از اين يخها استفاده نميکند که، تازه با اين همه نوشتههای روی دستگاه که اين يخ بهداشتي نيست هيچ آدمي دنبال مريض کردن خودش هم نيست. گفت ميبرند. اصلأ خندهدار شده بود بحثمان. گفتم آدم حسابي يخ که دزديدن ندارد، سه قدم نرفته آب شده رفته پي کارش.
خلاصه که رضايت نداد. گفتم جهنم، حالا يک کليد اضافي بده به ما. گفت نه، يک دفتر درست کردم که هر بار که يخ ميخواهي بيا کليد را ببر و ساعتش را بنويس. يک هفتهای خيلي مسخره شده بود، همه ميرفتيم ساعت مينوشتيم، کليد را ميبرديم، يک کمي يخ ميريختيم توی يخدان، باز کليد را ميآورديم و باز ساعت ميزديم. دو دقيقه هم نميشد.
بعد از يک هفته يک ايميل فرستادم به رئيس دانشکده که اينجا ديگر از بنگلادش هم بدتر شده، شما هم دلتان خوش است که خيلي توسعه يافته هستيد، وقتي برای يخساز قفل ميگذاريد حساب باقي کارها هم معلوم است. ميدانستم خبر ندارد از اين داستان. به نظرم پنج دقيقه هم نشد که رئيس دانشکده بدو بدو از ساختمان خودش آمد ساختمان ما. گفت چرا زودتر نگفتيد؟ گفتم ميخواستم ببينم اين آدمي که قفل زده خودش خندهاش نميگيرد که دفتر ساعت زدن را نگاه کند ببيند چهها نوشتم برايش؟ از قرار نگاه نکرده بود.
هر روز توی دفتر مينوشتم ساعت فلان، يک يخدان يخ، يک جايزهی نوبل برای فلاني (اسم همان آدمي که قفل گذاشته بود).
رئيس دانشکده قفل را که برداشت هيچ، يک ايميل هم زد برای همه که لطفأ اگر جايي از اين شيرينکاریهای مشابه ديديد معطل نکنيد و خبر بدهيد که مبادا کسي فکر کند ميتواند باعث آبروريزی اينجا بشود.
تا مدتها برای هر کسي از اهل دانشکده که ايميل ميفرستادم زيرش مينوشتم "با تشکر- از حومهی بنگلادش". خيلي باعث خنده شده بود، منتها ميدانستم که بدشان نميآيد که آدمها حواسشان باشد به کيفيت کارها.
توی کارهای تحقيقاتي آزمايشگاهي استفاده از يخ خيلي متداول هست. يخ را هم توی يخدانهای کوچک نگه ميدارند. دليلش هم سرد کردن مواد شيميايي هست. خوب هيچکس مثلأ يک کيلو يا ده ليتر از يک مادهای را برنميدارد يک جا برای يک آزمايش از توی يخچال يا فريزر بياورد بيرون، خيلي کم و به اندازهی يک قسمت از کار ميآورند و توی يخدان نگهش ميدارند.
اين موضوع نياز به يخ باعث شده تا کنار هر دو سه تا آزمايشگاه يک دستگاه يخساز بگذارند که همينطور دائم يخ خرد شده توليد ميکند و يخ را ميريزيم توی يک يخدان کوچک که تقريبأ چهار مشت يخ تويش جا ميگيرد، بعد از کار هم يخ اضافه مانده را ميريزند توی يک ظرفشويي. ضمنأ اين يخي که توی يخساز هست تميز هم نيست که بريزيد توی ليوان و آب خنک درست کنيد.
سال گذشته توی يکي از آزمايشگاهها يک آدمي برميدارد يک قفل تعبيه ميکند روی در دستگاه يخساز. چون من با آن آزمايشگاه و يخساز کنارش کار داشتم جزو اولين آدمهايي بودم که قفل را ديدم. رفتم پرس و جو کردم ببينم قفل را چه کسي زده به در. آدمش را پيدا کردم. گفتم حالا قفل زدی به اين دستگاه که چه بشود؟ گفت پول اصلي دستگاه را آزمايشگاه ما داده و خوب برای اين که کسي جز ما و شما نيايد يخ ببرد قفل زدم به درش. گفتم خوب اصلأ که هيچکس به جز ما . شما هم که از اين يخها استفاده نميکند که، تازه با اين همه نوشتههای روی دستگاه که اين يخ بهداشتي نيست هيچ آدمي دنبال مريض کردن خودش هم نيست. گفت ميبرند. اصلأ خندهدار شده بود بحثمان. گفتم آدم حسابي يخ که دزديدن ندارد، سه قدم نرفته آب شده رفته پي کارش.
خلاصه که رضايت نداد. گفتم جهنم، حالا يک کليد اضافي بده به ما. گفت نه، يک دفتر درست کردم که هر بار که يخ ميخواهي بيا کليد را ببر و ساعتش را بنويس. يک هفتهای خيلي مسخره شده بود، همه ميرفتيم ساعت مينوشتيم، کليد را ميبرديم، يک کمي يخ ميريختيم توی يخدان، باز کليد را ميآورديم و باز ساعت ميزديم. دو دقيقه هم نميشد.
بعد از يک هفته يک ايميل فرستادم به رئيس دانشکده که اينجا ديگر از بنگلادش هم بدتر شده، شما هم دلتان خوش است که خيلي توسعه يافته هستيد، وقتي برای يخساز قفل ميگذاريد حساب باقي کارها هم معلوم است. ميدانستم خبر ندارد از اين داستان. به نظرم پنج دقيقه هم نشد که رئيس دانشکده بدو بدو از ساختمان خودش آمد ساختمان ما. گفت چرا زودتر نگفتيد؟ گفتم ميخواستم ببينم اين آدمي که قفل زده خودش خندهاش نميگيرد که دفتر ساعت زدن را نگاه کند ببيند چهها نوشتم برايش؟ از قرار نگاه نکرده بود.
هر روز توی دفتر مينوشتم ساعت فلان، يک يخدان يخ، يک جايزهی نوبل برای فلاني (اسم همان آدمي که قفل گذاشته بود).
رئيس دانشکده قفل را که برداشت هيچ، يک ايميل هم زد برای همه که لطفأ اگر جايي از اين شيرينکاریهای مشابه ديديد معطل نکنيد و خبر بدهيد که مبادا کسي فکر کند ميتواند باعث آبروريزی اينجا بشود.
تا مدتها برای هر کسي از اهل دانشکده که ايميل ميفرستادم زيرش مينوشتم "با تشکر- از حومهی بنگلادش". خيلي باعث خنده شده بود، منتها ميدانستم که بدشان نميآيد که آدمها حواسشان باشد به کيفيت کارها.
نظرات