هفت روز هفته
روز اول. هنوز هم موضوع آن پزشک هندی، محمد حنيف، که در ارتباط با بمبگذاران در لندن متهم شده داغ است، حتی حالا که که برگشته به هند. داغ بودن موضوع به اين دليل است که هنوز وزير مهاجرت به خاطر حرفهايي که ميزند پشت سر هم دارد خرابي به بار ميآورد. از قرار هر جای کابينهی جان هوارد که خوب است اما از وزير مهاجرت شانس نياورده. آماندا وَنستان، وزير قبلي مهاجرت هم که به نظر من خيلي آدم موجهي بود خيلي ناغافل اجازهی اقامت يک خانم فيليپيني را باطل کرد و بعد معلوم شد اين بيچاره هيچ جای کارش غيرقانوني نبوده و همين هم شد که يک نماينده از طرف شخص نخست وزير رفت به فيليپين و جلوی دوربينهای تلويزيوني رسمأ از همان خانم عذرخواهي کرد. خلاصه اين که دکتر هندی وقتي به کشورش برگشت با استقبالي در اندازههای يک قهرمان ملي با او برخورد کردند و مراسم گلريزان و از اين خبرها برايش برپا شد. اين وسط معلوم نيست چه کسي در وزارت مهاجرت به وزير خبر داده بود که يک مأموری در تشکيلات پليس هند گفته که دکتر مورد نظر با بعضي از تندروهای اسلامي معاشرت ميکرده، آقای وزير هم آمد همين را اعلام کرد و گفت ديديد کار من درست بود؟ پليس هند هم اطلاعيه داد که اين آدمي که از قولش حرف زديد گفته بوده که محمد حنيف با پسر عمويش خيلي دوست بوده اما دليل نميشده که مثل هم باشند و شما حرف پليس را به دلخواه خودتان تغيير داديد. چند تا وکيل به دکتر هندی پيشنهاد داده بودند که بيا و وزير مهاجرت را بکشان به دادگاه که از قرار ايشان رضايت نداده. خلاصه که اين وزير مهاجرت اگر برود وزير امور خارجه بشود عجيب نيست که جنگ راه بيندازد. حالا اگر يک جايي آدم برای دردسر درست کردن لازم بود خبر کنيد ايشان رزومهشان را بفرستند؟
روز دوم. يک نفر اسلحه ميگيرد ميرود توی بانک و به پشتوانهی همان اسحه ميتواند قدرت را از رئيس بانک به خودش منتقل کند و دستور بدهد پولها را از توی صندوق بريزند توی يک کيسه و بدهند دست ايشان، اما خيلي واقعأ خيلي رو ميخواهد که دستور بدهد از همين حالا سود بانکي بشود 10 درصد چون اين ديگر با اسلحه انجام نميشود. حالا آمديم و آن آقای اسلحه به دست دو تا تير هوايي هم شليک کرد که همه بترسند و بگويند باشد از همين حالا سود بانکي ميشود 10 درصد. خوب آنوقت يا جناب اسلحه به دست بايد تمام عمرش را در همان شعبهی بانک بگذراند و از در هم بيرون نرود تا سود بانکي همان قدری بماند که او ميخواهد، يا اين که بگويد برای اينهايي که با من آمدهاند توی بانک سود بانکي را 10 درصد حساب کنيد و وقتي رفتيم بيرون هر کاری خودتان ميکرديد همان را ادامه بدهيد. احمدی نژاد دارد با نظام بانکي همين کارها را ميکند و گهگداری دو تا تير هوايي هم شليک ميکند که همه بگويند باشد چشم. خوب، يا ايشان قرار است کودتا کنند و تا آخر عمرشان توی شعبه تشريف داشته باشند يا اين که دارند کار چهار تا دوست و رفيقشان را راه مياندازند وگرنه وقتي اقتصاددانهای دانشگاهي و معتبر به کارهای ايشان ايراد جدی ميگيرند به چه حسابي ايشان هر روز از روی يک دنده بلند ميشوند و دستور اقتصادی صادر ميکنند؟ خوب من فکر ميکنم رفاقت ايشان با چاوز در راستای اين است که آقای چاوز دارد قانون اساسي ونزوئلا را دستکاری ميکند که ديگر بزند به رقابت با فيدل کاسترو، خوب احمدی نژاد چه از چاوز کم دارد؟
روز سوم. خوب از قرار با وجود اين که مجلهی لايف هنوز هم سر حرف خودش مانده که آن ملوان امريکايي که در اولين ساعات روز 14 آگوست سال 1945 يعني يک روز پس از پايان جنگ جهاني دوم يک پرستار را در تقاطع تايمز در نيويورک بوسيد هويتش هنوز نامشخص است اما يک متخصص نشانهشناسي جنايي يا همان Forensic اعلام کرده که جناب ملوان را از روی مشخصات چهره و بدنش شناخته. عکس جالبيست که به عنوان نشانهای از پايان يک دورهی غم انگيز جنگ و خونريزی شناخته ميشود و عکاسش هم آلفرد آيزنشتات است. مديران مجلهی لايف که اين عکس را منتشر کرده بودند ميگويند چون آيزنشتات تا قبل از مرگ هرگز هويت آن ملوان را اعلام نکرد بنابراين هرگز نميشود با قاطعيت گفت آن ملوان چه کسي بوده حتي اگر يک جرمشناس هم هويت او را تأييد کند. خوب حرف خيلي عجيبيست که بيشتر به پارادوکس شبيه است، مثل اصل عدم قطعيت هايزنبرگ که اهل فلسفه آن را به عدم قطعيت در دسترسي به حقيقت تعبيرش ميکنند، در شيمي هم بر اساس همين حرف ميگويند با هر طول موجي که بخواهيد محل الکترونها را شناسايي کنيد انرژی طول موج روی موقعيت الکترون اثر ميکند و جای آن را تغيير ميدهد، لاجرم بايد گفت الکترونها مثل يک ابر دور هستهی اتم پراکنده هستند. اما اين پارادوکس مجلهی لايف يک نکتهی مهمي هم در خودش دارد و آن اين است که منبعد عکاسها را مقيد ميکند که همهی مشخصات عکسي را که ميگيرند يادداشت کنند. صد البته آنوقت ميماند به اين که به عکاس گير بدهند که آهان تو اصلأ چطور پايت به آن محل رسيده که بتواني عکس بگيری؟ آدم وقتي يک عکس را ميبيند يادش ميرود که آن صحنه را اول عکاس ديده و بعد ديگران. حالا اگر به جای عکس از طبيعت، عکس از صحنهی يک جنايت يا آدمکشي باشد باز هم همين قاعده برقرار است. از آن طرف هم اگر مجلهی لايف اين ادعا را نپذيرد آنوقت بايد تمام يافتههای علم ديرينه شناسي و باستانشناسي را هم نپذيرد چون پايهی هر دو اينها به نشانهشناسيست. خلاصه که پارادوکس جالبي شده ... حاجي ... حاجي ... اين چي ميگه هي پاردوکس مارادوکس؟ راهش اينه همون ملوانه رو بندازی چند ماه تو انفرادی زبون باز کنه ...، تازه ميخوای بگم چيکار کني همون پرستاره اعتراف کنه از هيفوس پول گرفته بوده!
روز چهارم. وضع دانشجوهای پلي تکنيک با آن نامهی که خانوادههایشان به شاهرودی نوشتند و شرح برخورد با آنها را در زندان تشريح کرده بودند خيلي ناگوار است. اما منصفانه جواب بدهيد اگر همينها بيايند بيرون و چهار تا حرف بزنند که به مذاق همينهايي که الان ازشان دفاع ميکنند خوش نيايد آنوقت همين مدافعان فعلي، همهی اين دانشجويان زندان رفته را سکهی يک پول نميکنند؟ اگر اينها به سلامتي بيايند بيرون و بعد امکان ادامهی تحصيل برایشان پيش بيايد و مثلأ بروند افغانستان باز يک عدهای از همين مدافعان فعلي نميگويند آهان ديدی رفتند زير دست امريکاييها در افغانستان؟ اگر همينها توی ايران شاغل بشوند و لابد چون مهندس هم هستند حقوق بهتری نسبت به ديگران بگيرند باز همين مدافعان فعلي نميگويند آهان ديدی رسيدند به آلاف و علوف؟ اگر اعتصاب غذا کردند و بعد هم بلاخره زنده ماندند و آمدند بيرون و بعد نظرشان را دربارهی يک موضوعي گفتند يا مقاله نوشتند باز رگبار ناسزا نيست که ميريزد سرشان از طرف همين مدافعان فعلي؟ توی همين وبلاگها؟ خوب با اين وضعي که ماها داريم و معلوم نيست فردای روز چه دشنامهای بدتر از زنداني ميخواهيم بهشان بدهيم خوب اينها فقط يک راه دارند، اين که در زندان بميرند ديگر! زندهشان که بيايد بيرون هزار حرف ميخواهيم بزنيم بهشان که لابد فلان حرف را گفتي که آمدی بيرون يا فلان وعده را دادند بهتان که بروی توی شرکت وابسته به خودشان کار کني يا بروی نان امريکا را بخوری! يعني نه داخل کشور آب خوش از گلویشان ميرود پايين نه خارج از کشور. خوب چرا ازشان دفاع ميکنيم؟ دفاع ميکنيم که بيايند بيرون حرف ما را بزنند؟ که زير علم ما سينه بزنند؟ نمونه زندهی همين زندان رفتهها هستند که نشاني بدهم بهتان، نمونهی وبلاگي ناسزاها هم هستند که باز نشاني بدهم بهتان. ما خودمان به مراتب بدتر از همانهايي هستيم که داريم از دستشان ناله ميکنيم.
رور پنجم. حادثهی فرو ريختن پل در مينياپوليس امريکا تکانهايش تا استراليا هم رسيده چون ديروز يک پروفسور دانشگاه ملبورن اعلام کرده که وضع خيلي از پلهای استراليا قابل قبول نيست و اگر بودجهای برای مرمت آنها صرف نشود خيلي هم بعيد نيست که مشابه حادثهی امريکا در استراليا هم تکرار نشود. خوب دولت حرف اين جناب پروفسور را جدی گرفته. چرا؟ چون همين ايشان 11 سال پيش در امريکا به عنوان مشاور پروژههای پل سازی کار ميکرده و همان وقت اعلام کرده که پل مينياپوليس ايمني ندارد ولي از قرار به حرف او خيلي هم توجه نکردهاند و حالا معلوم شده که حرف او درست بوده. حرف اصلي پروفسور Mendis اين است که حتي وقتي مشکلات سازهها معلوم ميشوند هيچ کس به فکر تعمير اساسيشان نيست و کارها سرسری انجام ميشوند مثل همين پل که 17 سال پيش هم يک مهندس ديگری باز دربارهی ضرورت تعمير اساسي آن نظر داده بوده و حضرات مسئول انداخته بودند پشت گوش. خلاصه که دولت فدرال استراليا حرفهای ايشان را جدی گرفته و عنقريب است که سيل پول سرازير بشود به طرف خانههای مهندسان عمران. سيل هم بيايد از اين سيلها!
روز ششم. خوب امروز سالروز مشروطه هم هست. 110 سال است که هر سال زير علم يک حکومتي روز مشروطه رنگ و بوی متفاوتي به خودش گرفته. آن طرف داستان هم در اين 110 سال مخالفان مشروطه هم ساز خودشان را زدهاند. اما جالبترين قسمت داستان آن گروهيست که مخالفتشان با آنهاييست که موافق مشروطه هستند اما مدل مخالفتشان هيچ شباهتي با مخالفان مشروطه ندارد. حالا ميگويم. آنهايي که موافق مشروطه هستند ميگويند اختيار مردم و مملکت افتاده به دست مردم که نماينده ميفرستند تا از حقشان دفاع کند. آنهايي که مخالف مشروطه هستند ميگويند هنوز تا بلوغ سياسي مردم راه زيادی مانده و لاجرم بايد سکان ادارهی مملکت را داد به يک نفر که خودش همه را راه ببرد. اما بشنويد از آن طرف داستان. آنهايي که مخالف موافقان و متفاوت با مخالفان مشروطه است هستند يک دستهشان ميگويند اين مشروطهای که مشروعه نباشد به درد لای جرز ميخورد. آن دستهی ديگر ميگويند اين مشروطهای که شرع بخواهد تصميم مردم را از صافي دين رد کند به درد لای جرز ميخورد. يک دستهی ديگر ميگويند اين که مشروطيت باشد ولي يک نفر هم آن بالا نشسته باشد که همان نظام شاهنشاهيست. باز يک دستهی ديگر ميگويند مشروطيت خوب است ولي شرع هم واجب است در ضمن چون زنبورهای عسل هم ملکه دارند پس ما هم بايد شاه داشته باشيم، خاطر مبارکتان که هست؟ حالا تازه اينها را ميشود شمرد که چند دسته هستند آن باقي دستجات کوچک که تا ميگوييد چه ميکنم مثل دستجات سينهزني عاشورا ميآيند توی خيابان و هر کدام هم يک نظری دارند که نميشود اصلأ شمردشان. خوب ما خودمان هم نميدانيم مشروطه برای کدام مشکلمان بايد راه حل پيدا کند. همين است که 110 سال است مشروطيت در مملکت ما نزول اجلال کرده اما معلوم نيست جايش کجاست؟ حالا انگار جای باقي چيزها معلوم است!
و آدينه. اين روز آخری خيلي ارتباط تنگاتنگي با خودم دارد. امروز راديو سراسری ABC اعلام کرد که وزير پليس ايالت کوئينزلند اعلام کرده که آمار پليس نشان داده که سال گذشته حدود 1000 نفر بدون توجه به چراغ عابر پياده از اين طرف مرکزیترين خيابان شهر به آن طرفش رفتهاند و درست آنطرف خيابان پليس جريمهشان کرده. آمار مربوط به همان جريمهها بوده. حالا عرض خيابان مورد نظر درست دوازده قدم است. اما چرا ارتباط تنگاتنگي با اينجانب دارد؟ خوب اينجانب يک بار و فقط يک بار از آن خيابان رد شدم و پرنده هم پر نميزد توی خيابان اما آن طرف که رسيدم پليس ايستاده بود و گفت چراغ عابر پياده قرمز بوده و در نتيجه 20 دلار جريمهام کرد که توی همين وبلاگ هم نوشتم دربارهاش. حالا اين همه حادثه توی استراليا رخ ميدهد هيچ آمار نميدهند اَد همان يک بار که من رد شدم و جريمهام کردند را توی بوق کردهاند. حالا خوب است خبرمان کنند فيلم هم ازمان بگيرند. ديديد چه ارتباط تنگاتنگي داشت با من!؟
روز دوم. يک نفر اسلحه ميگيرد ميرود توی بانک و به پشتوانهی همان اسحه ميتواند قدرت را از رئيس بانک به خودش منتقل کند و دستور بدهد پولها را از توی صندوق بريزند توی يک کيسه و بدهند دست ايشان، اما خيلي واقعأ خيلي رو ميخواهد که دستور بدهد از همين حالا سود بانکي بشود 10 درصد چون اين ديگر با اسلحه انجام نميشود. حالا آمديم و آن آقای اسلحه به دست دو تا تير هوايي هم شليک کرد که همه بترسند و بگويند باشد از همين حالا سود بانکي ميشود 10 درصد. خوب آنوقت يا جناب اسلحه به دست بايد تمام عمرش را در همان شعبهی بانک بگذراند و از در هم بيرون نرود تا سود بانکي همان قدری بماند که او ميخواهد، يا اين که بگويد برای اينهايي که با من آمدهاند توی بانک سود بانکي را 10 درصد حساب کنيد و وقتي رفتيم بيرون هر کاری خودتان ميکرديد همان را ادامه بدهيد. احمدی نژاد دارد با نظام بانکي همين کارها را ميکند و گهگداری دو تا تير هوايي هم شليک ميکند که همه بگويند باشد چشم. خوب، يا ايشان قرار است کودتا کنند و تا آخر عمرشان توی شعبه تشريف داشته باشند يا اين که دارند کار چهار تا دوست و رفيقشان را راه مياندازند وگرنه وقتي اقتصاددانهای دانشگاهي و معتبر به کارهای ايشان ايراد جدی ميگيرند به چه حسابي ايشان هر روز از روی يک دنده بلند ميشوند و دستور اقتصادی صادر ميکنند؟ خوب من فکر ميکنم رفاقت ايشان با چاوز در راستای اين است که آقای چاوز دارد قانون اساسي ونزوئلا را دستکاری ميکند که ديگر بزند به رقابت با فيدل کاسترو، خوب احمدی نژاد چه از چاوز کم دارد؟
روز سوم. خوب از قرار با وجود اين که مجلهی لايف هنوز هم سر حرف خودش مانده که آن ملوان امريکايي که در اولين ساعات روز 14 آگوست سال 1945 يعني يک روز پس از پايان جنگ جهاني دوم يک پرستار را در تقاطع تايمز در نيويورک بوسيد هويتش هنوز نامشخص است اما يک متخصص نشانهشناسي جنايي يا همان Forensic اعلام کرده که جناب ملوان را از روی مشخصات چهره و بدنش شناخته. عکس جالبيست که به عنوان نشانهای از پايان يک دورهی غم انگيز جنگ و خونريزی شناخته ميشود و عکاسش هم آلفرد آيزنشتات است. مديران مجلهی لايف که اين عکس را منتشر کرده بودند ميگويند چون آيزنشتات تا قبل از مرگ هرگز هويت آن ملوان را اعلام نکرد بنابراين هرگز نميشود با قاطعيت گفت آن ملوان چه کسي بوده حتي اگر يک جرمشناس هم هويت او را تأييد کند. خوب حرف خيلي عجيبيست که بيشتر به پارادوکس شبيه است، مثل اصل عدم قطعيت هايزنبرگ که اهل فلسفه آن را به عدم قطعيت در دسترسي به حقيقت تعبيرش ميکنند، در شيمي هم بر اساس همين حرف ميگويند با هر طول موجي که بخواهيد محل الکترونها را شناسايي کنيد انرژی طول موج روی موقعيت الکترون اثر ميکند و جای آن را تغيير ميدهد، لاجرم بايد گفت الکترونها مثل يک ابر دور هستهی اتم پراکنده هستند. اما اين پارادوکس مجلهی لايف يک نکتهی مهمي هم در خودش دارد و آن اين است که منبعد عکاسها را مقيد ميکند که همهی مشخصات عکسي را که ميگيرند يادداشت کنند. صد البته آنوقت ميماند به اين که به عکاس گير بدهند که آهان تو اصلأ چطور پايت به آن محل رسيده که بتواني عکس بگيری؟ آدم وقتي يک عکس را ميبيند يادش ميرود که آن صحنه را اول عکاس ديده و بعد ديگران. حالا اگر به جای عکس از طبيعت، عکس از صحنهی يک جنايت يا آدمکشي باشد باز هم همين قاعده برقرار است. از آن طرف هم اگر مجلهی لايف اين ادعا را نپذيرد آنوقت بايد تمام يافتههای علم ديرينه شناسي و باستانشناسي را هم نپذيرد چون پايهی هر دو اينها به نشانهشناسيست. خلاصه که پارادوکس جالبي شده ... حاجي ... حاجي ... اين چي ميگه هي پاردوکس مارادوکس؟ راهش اينه همون ملوانه رو بندازی چند ماه تو انفرادی زبون باز کنه ...، تازه ميخوای بگم چيکار کني همون پرستاره اعتراف کنه از هيفوس پول گرفته بوده!
روز چهارم. وضع دانشجوهای پلي تکنيک با آن نامهی که خانوادههایشان به شاهرودی نوشتند و شرح برخورد با آنها را در زندان تشريح کرده بودند خيلي ناگوار است. اما منصفانه جواب بدهيد اگر همينها بيايند بيرون و چهار تا حرف بزنند که به مذاق همينهايي که الان ازشان دفاع ميکنند خوش نيايد آنوقت همين مدافعان فعلي، همهی اين دانشجويان زندان رفته را سکهی يک پول نميکنند؟ اگر اينها به سلامتي بيايند بيرون و بعد امکان ادامهی تحصيل برایشان پيش بيايد و مثلأ بروند افغانستان باز يک عدهای از همين مدافعان فعلي نميگويند آهان ديدی رفتند زير دست امريکاييها در افغانستان؟ اگر همينها توی ايران شاغل بشوند و لابد چون مهندس هم هستند حقوق بهتری نسبت به ديگران بگيرند باز همين مدافعان فعلي نميگويند آهان ديدی رسيدند به آلاف و علوف؟ اگر اعتصاب غذا کردند و بعد هم بلاخره زنده ماندند و آمدند بيرون و بعد نظرشان را دربارهی يک موضوعي گفتند يا مقاله نوشتند باز رگبار ناسزا نيست که ميريزد سرشان از طرف همين مدافعان فعلي؟ توی همين وبلاگها؟ خوب با اين وضعي که ماها داريم و معلوم نيست فردای روز چه دشنامهای بدتر از زنداني ميخواهيم بهشان بدهيم خوب اينها فقط يک راه دارند، اين که در زندان بميرند ديگر! زندهشان که بيايد بيرون هزار حرف ميخواهيم بزنيم بهشان که لابد فلان حرف را گفتي که آمدی بيرون يا فلان وعده را دادند بهتان که بروی توی شرکت وابسته به خودشان کار کني يا بروی نان امريکا را بخوری! يعني نه داخل کشور آب خوش از گلویشان ميرود پايين نه خارج از کشور. خوب چرا ازشان دفاع ميکنيم؟ دفاع ميکنيم که بيايند بيرون حرف ما را بزنند؟ که زير علم ما سينه بزنند؟ نمونه زندهی همين زندان رفتهها هستند که نشاني بدهم بهتان، نمونهی وبلاگي ناسزاها هم هستند که باز نشاني بدهم بهتان. ما خودمان به مراتب بدتر از همانهايي هستيم که داريم از دستشان ناله ميکنيم.
رور پنجم. حادثهی فرو ريختن پل در مينياپوليس امريکا تکانهايش تا استراليا هم رسيده چون ديروز يک پروفسور دانشگاه ملبورن اعلام کرده که وضع خيلي از پلهای استراليا قابل قبول نيست و اگر بودجهای برای مرمت آنها صرف نشود خيلي هم بعيد نيست که مشابه حادثهی امريکا در استراليا هم تکرار نشود. خوب دولت حرف اين جناب پروفسور را جدی گرفته. چرا؟ چون همين ايشان 11 سال پيش در امريکا به عنوان مشاور پروژههای پل سازی کار ميکرده و همان وقت اعلام کرده که پل مينياپوليس ايمني ندارد ولي از قرار به حرف او خيلي هم توجه نکردهاند و حالا معلوم شده که حرف او درست بوده. حرف اصلي پروفسور Mendis اين است که حتي وقتي مشکلات سازهها معلوم ميشوند هيچ کس به فکر تعمير اساسيشان نيست و کارها سرسری انجام ميشوند مثل همين پل که 17 سال پيش هم يک مهندس ديگری باز دربارهی ضرورت تعمير اساسي آن نظر داده بوده و حضرات مسئول انداخته بودند پشت گوش. خلاصه که دولت فدرال استراليا حرفهای ايشان را جدی گرفته و عنقريب است که سيل پول سرازير بشود به طرف خانههای مهندسان عمران. سيل هم بيايد از اين سيلها!
روز ششم. خوب امروز سالروز مشروطه هم هست. 110 سال است که هر سال زير علم يک حکومتي روز مشروطه رنگ و بوی متفاوتي به خودش گرفته. آن طرف داستان هم در اين 110 سال مخالفان مشروطه هم ساز خودشان را زدهاند. اما جالبترين قسمت داستان آن گروهيست که مخالفتشان با آنهاييست که موافق مشروطه هستند اما مدل مخالفتشان هيچ شباهتي با مخالفان مشروطه ندارد. حالا ميگويم. آنهايي که موافق مشروطه هستند ميگويند اختيار مردم و مملکت افتاده به دست مردم که نماينده ميفرستند تا از حقشان دفاع کند. آنهايي که مخالف مشروطه هستند ميگويند هنوز تا بلوغ سياسي مردم راه زيادی مانده و لاجرم بايد سکان ادارهی مملکت را داد به يک نفر که خودش همه را راه ببرد. اما بشنويد از آن طرف داستان. آنهايي که مخالف موافقان و متفاوت با مخالفان مشروطه است هستند يک دستهشان ميگويند اين مشروطهای که مشروعه نباشد به درد لای جرز ميخورد. آن دستهی ديگر ميگويند اين مشروطهای که شرع بخواهد تصميم مردم را از صافي دين رد کند به درد لای جرز ميخورد. يک دستهی ديگر ميگويند اين که مشروطيت باشد ولي يک نفر هم آن بالا نشسته باشد که همان نظام شاهنشاهيست. باز يک دستهی ديگر ميگويند مشروطيت خوب است ولي شرع هم واجب است در ضمن چون زنبورهای عسل هم ملکه دارند پس ما هم بايد شاه داشته باشيم، خاطر مبارکتان که هست؟ حالا تازه اينها را ميشود شمرد که چند دسته هستند آن باقي دستجات کوچک که تا ميگوييد چه ميکنم مثل دستجات سينهزني عاشورا ميآيند توی خيابان و هر کدام هم يک نظری دارند که نميشود اصلأ شمردشان. خوب ما خودمان هم نميدانيم مشروطه برای کدام مشکلمان بايد راه حل پيدا کند. همين است که 110 سال است مشروطيت در مملکت ما نزول اجلال کرده اما معلوم نيست جايش کجاست؟ حالا انگار جای باقي چيزها معلوم است!
و آدينه. اين روز آخری خيلي ارتباط تنگاتنگي با خودم دارد. امروز راديو سراسری ABC اعلام کرد که وزير پليس ايالت کوئينزلند اعلام کرده که آمار پليس نشان داده که سال گذشته حدود 1000 نفر بدون توجه به چراغ عابر پياده از اين طرف مرکزیترين خيابان شهر به آن طرفش رفتهاند و درست آنطرف خيابان پليس جريمهشان کرده. آمار مربوط به همان جريمهها بوده. حالا عرض خيابان مورد نظر درست دوازده قدم است. اما چرا ارتباط تنگاتنگي با اينجانب دارد؟ خوب اينجانب يک بار و فقط يک بار از آن خيابان رد شدم و پرنده هم پر نميزد توی خيابان اما آن طرف که رسيدم پليس ايستاده بود و گفت چراغ عابر پياده قرمز بوده و در نتيجه 20 دلار جريمهام کرد که توی همين وبلاگ هم نوشتم دربارهاش. حالا اين همه حادثه توی استراليا رخ ميدهد هيچ آمار نميدهند اَد همان يک بار که من رد شدم و جريمهام کردند را توی بوق کردهاند. حالا خوب است خبرمان کنند فيلم هم ازمان بگيرند. ديديد چه ارتباط تنگاتنگي داشت با من!؟
نظرات