در قاب عکس استراليايي: من از اينها باتجربه‌ترم

من از روزی که رفتم توی تيم ملي همين باشگاه ورزشي و دارم بکش خودم را برای مسابقات جام جهاني آماده مي‌کنم يک خانمي را مي‌ديدم که ايشان هم از آن طرف مشغول شهيد کردن خودش بود بلکه به موقع برسد به مسابقات جام جهاني. يک رقابتي هم پيدا شده بود بين‌مان که انگار تيم ملي فقط يک جای خالي دارد که يکي از ما بايد پرش کنيم. دو سه بار آمدم خبر بدهم که بابا من پرسيدم گفتند تيم ملي جا دارد اما هر بار آمدم خبر بدهم فقط منحصر شد به يک "سلام و امروز چند کيلومتر دويدی". خلاصه اين که رقابت خيلي خانمان برانداز بود. هفته‌ی پيش آمدم وارد باشگاه بشوم ناغافل ديدم ايشان ايستاده پشت پيشخوان و دارد کارت شناسايي اهل باشگاه را کنترل مي‌کند. خيلي جالب بود که از تيم ملي هم رد کرده بود. ديروز داشتم ورزش مي‌کردم ديدم دارد با لباس ورزشي رد مي‌شود، گفتم امروز چند کيلومتر دويدی؟

زن: تازه از دوچرخه سواری آمدم هنوز دويدن رو شروع نکردم، تو چقدر دويدی؟

من: سه و نيم کيلومتر، حالا دارم مي‌رم سراغ دوچرخه.

زن: من ديروز ورزش نکردم امروز بايد حسابي بدوم.

مرد: هفته‌ی پيش پشت پيشخوان بودی، اينجا کار مي‌کني؟

زن: تازه دو هفته‌س دارم اينجا پاره وقت کار مي‌کنم.

من: چه جالب! فکر مي‌کردم جای ديگه‌ای شاغلي.

زن: خوب قبلأ جای ديگه‌ای شاغل بودم ولي بعدش ديدم هر روز دارم ميام باشگاه خوبه بپرسم اگه کار پاره وقت دارن بيام کار کنم.

من: پس اون کار قبلي‌ت‌ رو رها کردی؟

زن: خيلي وقت بود کار قبلي‌ام رو رها کرده بودم اما تجربه‌اش برای کار اينجا خيلي خوب بود برای همين هم استقبال کردن از درخواست کاری که دادم.

من: کار قبلي‌ات چي بود؟

زن: يک رستوران داشتيم با همسر سابقم.

من: رستوران خيلي دردسر داره، از صبح تا شب درگير کار هستي.

زن: آره خوب ولي درآمدش خيلي خوبه، هر روز هم با آدم‌های مختلف آشنا مي‌شي، من بدم نمي‌آمد از کار رستوران.

من: پس چرا ادامه ندادی همون کار رو؟

زن: رستوران ما توی "گينه نو" بود، چون زندگيم تغيير کرد با بچه‌هام برگشتم استراليا.

من: رستوران رو بستين و آمدين.

زن: نه رستوران هنوز بازه، من هم شريک هستم و پول درميارم ازش ولي همسر سابقم اداره‌اش مي‌کنه. پولي که ازش درمياد مال سه تا بچه‌هاست.

من: سه تا بچه داری؟

زن: آره، يازده ساله و هشت ساله و دو ساله.

من: خوب حالا درآمد کار توی باشگاه کافي هست برای زندگي‌تون؟

زن: پولي که از رستوران مياد مال بچه‌هاست، بد نيست، اين کار اينجا برای اينه که نمي‌خوام تجربه‌ی کاری‌ام رو از دست بدم. آدم وقتي کار مي‌کنه احساس مفيد بودن مي‌کنه. از سال آينده هم مي‌خوام برم دانشگاه اسم بنويسم مديريت اقتصادی بخونم.

من: خيلي عاليه که با بچه‌ی دو ساله‌ فکر کار و درس خوندن هستي.

زن: خوب بلاخره بچه‌ها که بزرگ مي‌شن سن من که متوقف نمي‌شه، در ضمن خيلي وقتم رو تنظيم کردم که به همه چيز برسم، الان همه چيز مرتبه، من هم کار مي‌کنم.

من: ناراحت نيستي که از صاحب رستوران بودن حالا اومدی کار پاره وقت مي‌کني برای کساني که ممکنه اصلأ تجربه‌ی تو رو نداشته باشن؟

زن: نه اصلأ، آدم اگه کارش رو بلد باشه خيلي سريع جلو ميره. من خيلي‌معتقدم به اين موضوع. من از اينها باتجربه‌ترم.

من: درسته. خوب حالا چقدر امروز مي‌دوی بلاخره؟

زن: شايد چهار کيلومتر. تو سه کيلومتر دويدی؟

من: سه و نيم کيلومتر، حالا شايد باز هم دويدم که بشه پنج کيلومتر. بعدش هم چند کيلومتر دوچرخه.

زن: زياد نيست؟

من: خوب به نظرم اون چهار کيلومتری که تو مي‌خوای بدوی زياده، دوچرخه سواری هم که کردی.

زن: من گاهي بيشتر هم مي‌دوم، اگه وقت بشه بعدش هم مي‌رم بدنسازی.

من: من که اصلأ همه‌ جور ورزشي مي‌کنم.

زن: جدی؟

من: آره.

زن: خوب برم بدوم.

من: شايد من هم برم بدوم، خوش باشي.

زن: تو هم خوش باشي، زياد ندو خوب نيست.

من: باشه، تو هم زياد ندو.

زن: ....

من: ....

نظرات

پست‌های پرطرفدار