دربارهی يک فيلم و يک فکر تازه
دنيای عجيبيست واقعأ!
يک آقای استراليايي ميرود به شهر لاهور در پاکستان برای شرکت در يک جشنوارهی نمايش عروسکي. در همان جا با يک دختر پاکستاني آشنا ميشود و هر دو آنقدر عاشق همديگر ميشوند که جناب آقا مسلمان ميشود تا بتواند نظر مساعد خانوادهی متعصب دختر را جلب کند.
تا جايي که در اين دو سال گذشته باخبر بودم نزديک به سي بار اين جناب مسير بريزبن به لاهور را رفته و جواب رد شنيده. تقريبأ هر بار هم که رفته صابون کتک خوردن را هم به تن خودش ماليده، البته تهديد شده ولي کتک نخورده.
يکي از دوستانم که کارگردان است و اتفاقأ ايراني هم هست در اين دو سال يا اينجا از آقای استراليايي فيلم گرفته يا رفته است به لاهور و آنجا از جنگ و مرافعههای خانواده با دختر تصوير گرفته. يک روش جالبي هم داشته که خانوادهی دختر را متقاعد کرده برای تصويربرداری که اين را نميشود بنويسم مگر اين که خود کارگردان مصاحبه کند و اول خودش توضيح بدهد به رسانهها.
خلاصه که از هشت ماه پيش جناب کارگردان نشسته و شروع کرده به مونتاژ فيلم و قرار است آخر همين هفته فيلم را در جشنوارهی بينالمللي فيلم بريزبن نمايش بدهند. حدس ميزنم جايزه هم بگيرد چون دو سال موضوع را دنبال کرده و آنقدر حواشي موضوع جذاب است که نظر خيليها را جلب ميکند.
دارم دنبال يک راهي ميگردم که يک فايل صوتي درست کنم از گفتگويم با او و ضميمهی نوشتههای وبلاگ کنم چون ممکن است برایتان جالب باشد. اما آن هم که نشد با او مصاحبه ميکنم و ميگذارم توی همين وبلاگ که ببينيد چقدر دنيا عجيب است.
سوژهی اين فيلم همين الان به عنوان يک اثر چند فرهنگي شناخته شده چون جدا از نگاه هنری، به درگيریهای برآمده از تعصب در قارهی آسيا از زاويهی جامعه شناسي نگاه ميکند و اين موضوع جالبيست.
يک نکتهی مهمش اين است که نشان ميدهد که جوامع سنتي اصولأ قدرت دافعهشان بيشتر از جاذبهشان است. مثلأ اين آقای داستان که دینش را به اسلام تغيير داده باز هم با خانوادهی دختر مسئله دارد. يعني شرط خانواده فقط اين نيست که دامادشان مسلمان باشد بلکه ترجيحشان اين است که داماد از طايفهی خودشان باشد. اين اسمش درونگراييست که حالا در لاهور پاکستان اين مدليست اما در بسياری از خانوادههای مثلأ مدرنتر در آسيا باز با يک مقدار رنگ و لعاب اساسأ فاصلهی زيادی با تعصب از مدل لاهور ندارد.
همينطور که حساب ميکنيد ميبينيد درونگرايي متعصبانه لايه لايه روی هم انباشته شده و آن که ميخواهد راهي به طرف زندگي برونگرايانه پيدا کند چقدر بايد جان بکند تا از هر يک لايه رد بشود.
هر بار که با کارگردان فيلم نشستهايم به حرف زدن و دنيای خودمان در آسيا را از چشم همان آدم استراليايي فيلم ديدهايم متعجب شدهايم از اين همه فشار عقيدتي-فرهنگي که روی دوش همهمان هست.
خلاصه که اسم فيلم اين است: Donkey in Lahore. حالا فيلم را که ببينيد متوجه اسمگذاریاش ميشويد. اگر هم فيلم را نديديد از زبان کارگردان برایتان مينويسم.
حالا اين روزها فکر ميکنم خوب است گاهي مصاحبهی جدی هم بگذارم توی وبلاگ، حيف است بعضي سوژهها را گذاشتهام برای وقت گل ني، به جايي که برنميخورد که؟
يک آقای استراليايي ميرود به شهر لاهور در پاکستان برای شرکت در يک جشنوارهی نمايش عروسکي. در همان جا با يک دختر پاکستاني آشنا ميشود و هر دو آنقدر عاشق همديگر ميشوند که جناب آقا مسلمان ميشود تا بتواند نظر مساعد خانوادهی متعصب دختر را جلب کند.
تا جايي که در اين دو سال گذشته باخبر بودم نزديک به سي بار اين جناب مسير بريزبن به لاهور را رفته و جواب رد شنيده. تقريبأ هر بار هم که رفته صابون کتک خوردن را هم به تن خودش ماليده، البته تهديد شده ولي کتک نخورده.
يکي از دوستانم که کارگردان است و اتفاقأ ايراني هم هست در اين دو سال يا اينجا از آقای استراليايي فيلم گرفته يا رفته است به لاهور و آنجا از جنگ و مرافعههای خانواده با دختر تصوير گرفته. يک روش جالبي هم داشته که خانوادهی دختر را متقاعد کرده برای تصويربرداری که اين را نميشود بنويسم مگر اين که خود کارگردان مصاحبه کند و اول خودش توضيح بدهد به رسانهها.
خلاصه که از هشت ماه پيش جناب کارگردان نشسته و شروع کرده به مونتاژ فيلم و قرار است آخر همين هفته فيلم را در جشنوارهی بينالمللي فيلم بريزبن نمايش بدهند. حدس ميزنم جايزه هم بگيرد چون دو سال موضوع را دنبال کرده و آنقدر حواشي موضوع جذاب است که نظر خيليها را جلب ميکند.
دارم دنبال يک راهي ميگردم که يک فايل صوتي درست کنم از گفتگويم با او و ضميمهی نوشتههای وبلاگ کنم چون ممکن است برایتان جالب باشد. اما آن هم که نشد با او مصاحبه ميکنم و ميگذارم توی همين وبلاگ که ببينيد چقدر دنيا عجيب است.
سوژهی اين فيلم همين الان به عنوان يک اثر چند فرهنگي شناخته شده چون جدا از نگاه هنری، به درگيریهای برآمده از تعصب در قارهی آسيا از زاويهی جامعه شناسي نگاه ميکند و اين موضوع جالبيست.
يک نکتهی مهمش اين است که نشان ميدهد که جوامع سنتي اصولأ قدرت دافعهشان بيشتر از جاذبهشان است. مثلأ اين آقای داستان که دینش را به اسلام تغيير داده باز هم با خانوادهی دختر مسئله دارد. يعني شرط خانواده فقط اين نيست که دامادشان مسلمان باشد بلکه ترجيحشان اين است که داماد از طايفهی خودشان باشد. اين اسمش درونگراييست که حالا در لاهور پاکستان اين مدليست اما در بسياری از خانوادههای مثلأ مدرنتر در آسيا باز با يک مقدار رنگ و لعاب اساسأ فاصلهی زيادی با تعصب از مدل لاهور ندارد.
همينطور که حساب ميکنيد ميبينيد درونگرايي متعصبانه لايه لايه روی هم انباشته شده و آن که ميخواهد راهي به طرف زندگي برونگرايانه پيدا کند چقدر بايد جان بکند تا از هر يک لايه رد بشود.
هر بار که با کارگردان فيلم نشستهايم به حرف زدن و دنيای خودمان در آسيا را از چشم همان آدم استراليايي فيلم ديدهايم متعجب شدهايم از اين همه فشار عقيدتي-فرهنگي که روی دوش همهمان هست.
خلاصه که اسم فيلم اين است: Donkey in Lahore. حالا فيلم را که ببينيد متوجه اسمگذاریاش ميشويد. اگر هم فيلم را نديديد از زبان کارگردان برایتان مينويسم.
حالا اين روزها فکر ميکنم خوب است گاهي مصاحبهی جدی هم بگذارم توی وبلاگ، حيف است بعضي سوژهها را گذاشتهام برای وقت گل ني، به جايي که برنميخورد که؟
نظرات