روسو به جای من حرف مي زد اما من در فرانسه زندگي نمي کردم
بدون اين که آمار گيری کرده باشم و فقط از نتيجه ی گفتگوهايم با حدود بيست نفر از آدم های اطرافم در ايران اين نتيجه ای را که حالا مي نويسم گرفتم. آن آدم هايي که اطرافم بودند تقريبأ اهل کتاب خواندن بودند و آن موقع هم من و سه چهار تا از دوستانم برای "کتاب هفته" يک صفحه ای علمي درمي آورديم
اوايل انقلاب به جز کتاب های سياسي و مذهبي که خواندنشان حتي برای گفتگو در محيط فعله گي و در ضمن آجرچيني با بناهايي که داشتند ديوار مي ساختند هم لازم و بلکه واجب بود (و من خودم وسط يک محيط کارگری يک بنا و يک آرماتوربند را که يکي از مائو دفاع مي کرد و آن يکي از برژنف و مشغول کتک کاری بودند از هم جدا کردم، به خدا) اما خواندن دو تا کتاب هم خيلي عجيب فراگير شده بود. يکي "خرمگس اثر اتل ليليان وينيچ" و دومي "اميل اثر ژان ژاک روسو". من ادعای روانشناسانه ای ندارم که اين جا بنويسم فقط گمان مي کنم فراگير شدن آن دو کتاب که يکي خيلي مبارزه و شهادت طلبانه و آن دومي يعني اميل خيلي اتوپيايي بود محصول تمايلات مردم برای الحاق اين دو مفهوم در هم ديگر بود. از اتفاق هر دوی اين کتاب ها و بخصوص اميل برای دوراني متفاوت و با اقتضائآت کاملأ ناهماهنگ با شرايط ايران نوشته شده بودند، اميل که اساسأ در دنيای ديگری بود و روسو جا به جا هم اين را گوشزد مي کرد که اين موجود واقعي نيست
اما اين هر دو کتاب اثر عميقي، به باور من، در جامعه و آدم هايي که بعدها مصدر کارها شدند باقي گذاشت. مابين آن آدم هايي که من ازشان سوال مي کردم درباره ی اين دو کتاب آدم های کاربدست حکومتي هم بودند. مثل اين بود که مفاهيم آسماني با اين دو کتاب برای زميني ها ترجمه شده اند. البته آدم های باسوادتر طبيعتأ گرفتار اين مشکل نمي شدند ولي عامه ی هيجان زده که همه ی ما بوديم در مخمصه ی آرمانگرايي مي افتاد و اين دو کتاب خيلي به باورپذير شدن آرمانگرايي کمک مي کردند
يک چيز جالبي که تقريبأ بيش از نيمي از آن آدم های مورد گفتگو قرار گرفته حرفش را مي زدند اين بود که آن دو کتاب جای بحث را برای آدم ها بسته بود يعني تا مي گفتيد چه ميکني و چرا فلان طور است فکت همه اين بود که روسو گفته چنان و اميل فلان طور است يا وينيچ در فلان صفحه اشاره کرده به موضوع. من خودم هم از همين دست آدم ها بودم و بخصوص اميل اثرعجيبش را روی ذهنم باقي گذاشته بود که هنوز هم اثر معنوی و نه کاربردی اش را کم و بيش دارم، البته پادزهرش را هم پيدا کردم برای خودم که آن کتاب جزيره ی پنگوئن های آناتول فرانس بود و بلاخره خودم را قانع کردم که نمي شود دنيا را از اين زاويه ای که ما داريم مي بينيم ديد؛ خيلي خدايي مي شود ولي ناگزير خدا مي بايست تعداد پيامبران معصومش را حداقل بيست سي هزار تا افزايش بدهد که من و چند نفر ديگر از دوستانم در بين آن ها جای بگيريم و خوشبختانه چون خدا چنين تمايلي را ابراز نکرد ما هم برگشتيم به زندگي طبيعي
انگار آن دو کتاب راه گفتگوی مسالمت آميز را بسته بودند، روسو به جای من حرف مي زد اما من در فرانسه زندگي نمي کردم. مي دانيد! آرمانگرايي گاهي مساوی مي شود با مطلق نگری و بدتر که بشود راه مفاهمه و گفتگوی اجتماعي را مي بندد. حکايت عجيبي بود آن دو کتاب
مي دانيد چطور از دست آن دو کتاب نيمه آسماني خلاص شدم؟ توی آن شير تو شير جنگ در خوزستان يک وقتي شايع شد که مي ريزند توی خانه هايي که صاحبانشان نيستند و گاهي به عنوان محل استراحت سربازان از آن ها استفاده مي کنند. از آن شايعه های شاخداری بود که تقريبأ همه باور کرده بودند (مثل آن خبری که خودم از تلويزيون شنيدم که خلبان های عراقي را با طناب به صندلي هواپيما مي بنندند). من فکر کردم با اين همه کتاب های از چپ تا امپرياليستي که من دارم و تقريبأ جا برای لباس هايم هم در اتاقم نمانده بود اگر بريزند خانه ی ما اول مي پرسند آن فلان فلان شده ای که صاحب کتاب هاست کجاست؟ ديدم بهتر است از شر خيلي ناجورهايشان خلاص بشوم تا بعد. خيلي هم پول بابتشان داده بودم. سه کارتن از آن مثلآ کتاب های پدر دربيار و منجمله آن دو کتاب (که مي خواستم از شر ذهني شان خلاص بشوم) را سوزاندم و اشکي ريختم پای آن سطلي که کتاب ها داشتند يکي يکي مي سوختند که مپرس. سه کارتن بزرگ کتاب آتش زدم و بعدها رفتم دوباره همه را خريدم و از جمله اميل و خرمگس را ولي بردمشان کادو دادم به يکي از دوستانم که هفت ماه طول کشيده بود تا "شاهزاده و گدا" را بخواند

نظرات

پست‌های پرطرفدار