در قاب عکس استراليايي: مگه چيزی ازم کم مي‌شه؟

سال گذشته يکي از دانشجوهای دختر آزمايشگاه در رشته‌ی عصب شناسي فارغ التحصيل شد. خيلي هم دختر باسوادی‌ست گرچه دکترايش نزديک به شش سال طول کشيده بود اما آنقدر کارهايش خوب بود که کسي به زمان تمام شدن درسش توجهي نکرده بود. از همان سال گذشته يک قراردادی با او بستند که برای مدت يک سال همينجا بماند و دنباله‌ی کارهای قبلي‌اش را بگيرد و دست کم دو تا مقاله منتشر کند، که کرد. فردا آخرين روز قراردادش در آزمايشگاه است. چند وقتي به دنبال کار مي‌گشت و حدود يک ماه پيش که از انستيتو ماکس پلانک آلمان و دانشگاه زوريخ در سوئيس دو تا دعوتنامه‌ی کاری داشت با دوست پسرش با هم رفتند اين دو تا کشور تا برای محققان آن دو مرکز سمينار بدهد تا همديگر را بشناسند و بلاخره تصميم بگيرد کجا بهتر است که برود همانجا. بلاخره قرار شده برود زوريخ اما دو ماه ديگر. خيلي آدم جدی‌‌ای‌ست ولي البته خنده‌رو. ديروز داشتيم مي‌رفتيم به طرف پارکينگ و توی راه با هم گپ مي‌زديم تا برسيم آنجا. گفتم خوب خيلي دلمان برات تنگ مي‌شه.

دختر: من هم بعد از اين همه سال که اينجا بودم دلم برای دانشگاه و آزمايشگاه تنگ مي‌شه ولي خوب بايد برم ديگه.

من: چند سال اينجا بودی؟

دختر: چهار سال پيش از ورود به دکترا، شش سال هم دکترا، 10 سال. يک عمری شده.

من: ولي خيلي همه از کارهايت تعريف مي‌کنند. اين يک سال گذشته که يک دانشجو هم داشتي.

دختر: خوب يک کمي طولاني شده ولي نتايجي که گرفتم خوب بود. مي‌ارزيد.

من: بلاخره سوئيسي شدی؟

دختر: آره. دوست داشتم برم ماکس پلانک آلمان ولي شرايطمون به همديگه نخورد. حالا شايد بعدأ دوباره امکانش پيش بياد.

من: اين مدتي که سوئيس بودی به نظرت قابل تحمل باشه برای دوتايي‌تون؟

دختر: برای من جالب بود ولي جس بايد يک کاری پيدا کنه که بلاخره بتونيم زندگي‌ کنيم.

من: بلاخره بايد از زندگي دانشجويي دربياييد. ماشين بخريد، يک کمي دنياگردی کنين.

دختر: کي ماشين مي‌خره؟ دوچرخه. اگه بخوايم بريم جای دورتر ماشين کرايه مي‌کنيم. باقي‌ش همه‌ش با دوچرخه. اينجا هم بيشتر دوچرخه سوار مي‌شيم هردومون. مگه اين که مثل امروز که باروني باشه اونوقت ماشين مياريم.

من: پس خيلي از نظر مالي سخت نمي‌گذره اونجا!

دختر: فکر نمي‌کنم چون ارزش فرانک سوئيس مثل دلار استرالياست. البته خونه گرفتن يک کمي گرونتره ولي در مجموع دو تايي‌مون که کار کنيم مشکلي نيست.

من: روز جمعه کار اينجا هم تموم ميشه. اين دو ماهي که تا شروع کار جديدت وقت داری حسابي استراحت مي‌کني.

دختر: استراحت برای چي؟

من: خوب نمي‌خوای وسايل زندگي‌تون رو جمع کني برای رفتن؟

دختر: چيز زيادی که نداريم. توی اين 10 سال همه‌ش زندگي دانشجويي داشتيم. وسايل‌مون به درد نخورن. اگه به درد کسي بخورن مجاني مي‌ديم که برن. با دو تا چمدون مي‌ريم سوئيس.

من: پس اين دو ماه رو چه کار مي‌کني؟

دختر: مي‌خوام با جيمز حرف بزنم اگه قراردادم رو دو ماه ديگه تمديد کنه مي‌مونم همينجا وگرنه مي‌رم يک کار برای دو ماه پيدا مي‌کنم.

من: شايد آزمايشگاه‌های ديگه هم بدشون نياد بری براشون کار کني.

دختر: خوب برای دو ماه هيچکس خودش رو به دردسر نمي‌ندازه که کار بده به کسي که هنوز نيومده مي‌خواد بره.

من: پس تنها راهش اينه که قراردادت تمديد بشه که بلاخره کار داشته باشي.

دختر: حالا اينجا هم نشد مهم نيست. يکي از دوستام يک کافي شاپ داره گفته اگه دوست داشتم مي‌تونم برم براش توی آشپزخونه کار کنم. ظرفشويي‌ام خوبه. يک کمي هم بلدم قهوه درست کنم شايد يادم بدن.

من: بايد روی سر درش بنويسه ظرفاتون رو يک دکترعصب شناس مي‌شوره مواظب غذا خوردنتون باشين.

دختر: ها ها ها ها ... به نظر بدبخت بشه چون همه مي‌ترسن نکنه يک چيزی توی غذاهاشون بريزه که وضع اعصابشون به هم بريزه.

من: احتمالأ اگه يک چيزی بريزه توی غذاها وضع يک جای ديگه‌شون به هم مي‌ريزه ... ها ها ها ها ...

دختر: ها ها ها ها ... آره فکرشو نکرده بودم ... ها ها ها ها ...

من: ... بهت برنمي‌خوره بری ظرف بشوری حالا که دکتر شدی؟

دختر: چرا بربخوره؟ خوب پول ميده من هم کار مي‌کنم. مگه ظرف بشورم چيزی ازم کم مي‌شه؟ خود اين دوستم برای مجله‌های هنری مطلب مي‌نويسه ولي رفته کافي شاپ راه انداخته. مگه به تو برمي‌خوره؟

من: من خيلي همه جور کاری کردم مهم نيست برام، ولي فکر مي‌کردم ممکنه برای تو مهم باشه.

دختر: اون اوايل درسم آخر هفته‌ها مي‌رفتم توی يک ميوه فروشي کار مي‌کردم از 5 صبح تا 4 عصر. وقتي مي‌توني کار کني چرا که نه؟ بعدش هم رفتم توی يک رستوران کار کردم آخر هفته‌ها. اين دو سال آخر نمي‌شد چون کارم زياد بود اينجا، باقيش کار کردم.

من: خوب حالا نشاني رستوران رو بده بياييم غذا بخوريم، قبلش بگو تو کدوم غذاها يک چيزی ريختي!

دختر: به نظرم غذا که خوردين بعدش اگه زنده موندين خبر بدين.

من: از طرف مشتريان آينده‌ی اون کافي شاپ اميدوارم قراردادت همينجا تمديد بشه.

دختر: ها ها ها ها ... چي ميگي! من دو بار برنده‌ی مسابقه‌ی شيريني پزی آزمايشگاه شدم.

من: تلفات هم داشتين؟

دختر: ها ها ها ها ... من تو رو نمي‌بخشم ... اگه برم توی کافي شاپ حتمأ يک چيزی مي‌ريزم توی غذای تو ...

من: ... ها ها ها ها ... من دعا مي‌کنم تو اصلأ همينجا بموني ... امنيتش بيشتره ... ها ها ها ها ...

دختر: ... ها ها ها ها ...
.
.
.

نظرات

پست‌های پرطرفدار