آواز باران، گريه ی گدايان
يک چيزی بنويسم بخنديد.
يک وقتي حدود سال 1368 يک آگهي توی روزنامه منتشر شد که موزهی آبگينه برای کلاس سفالگریاش علاقمند ميپذيرد. من هم رفتم ثبت نام کردم. با 6 نفر کلاس شروع شد اما دو هفته نکشيده سه تایشان رفتند. 3 نفر مانديم. يکي از اين 3 نفر هم دانش آموز بود و هفتهی بعدش او هم رفت. من و آن نفر دوم که هر دو دانشجو بوديم باقي مانديم، اين نفر دوم دانشجوی معماری بود. يک خانمي با نامزدش ميآمدند به ما درس ميدادند.
چون تعدادمان کم شده بود کلي با هم دوست شديم. استاد ما که خودش هم دانشجوی رشتهی سراميک بود دوستان اهل هنر زياد داشت و هر روز چند تاييشان ميآمدند توی کارگاه. کمکم همين دوستان هنرمند ما را دعوت ميکردند به برنامههای تأتر و موسيقي. خيلي هم خوش ميگذشت.
توی اين دوستان هنری يک پسری بود که اسم او هم همايون بود. ما با هم خيلي زود دوست شديم. اين دوست خيلي صميمي بازيگر تأتر بود. يک وقتي آمد گفت دارم برای اولين بار به عنوان کارگردان، يک تأتر برای بچهها ميسازم و اگر دوست داشتيد يک روز بياييد تمرينمان را ببينيد. همه با هم رفتيم محل تمرينشان که توی سالن نمايش پارک شهر بود درست روبروی تالار سنگلج. بازيگرها همه دانشجو و طبيعتأ مزد کمتری ميگرفتند و دنبال کار تجربي بودند. چون فاصلهی بين موزه و پارک شهر کم بود ما هر روز کارمان اين شد که برويم سر تمرين اينها و آخر سر هم همه با هم برويم خانه.
يکي از بخشهای اين تأتر، يعني در واقع همهی بخشهايش، موزيکال بود و چون اشعارش دربارهی ابر و باد و باران و اينها بود کلي وقت صرف کرده بودند که صداهای مرتبط مثل بارش باران و وزش باد را پيدا کنند که در حين اجرا پخش کنند منتهای مراتب اصل داستان که موسيقي همراه اشعار بود وجود نداشت چون پولي در کار نبود که بدهند به يک آهنگساز. اين يک طرف داستان.
اين دوستان تویشان نوازنده هم پيدا ميشد ولي اغلب يا تار داشتند يا سه تار. من هم يک آکاردئون داشتم، که هنوز دارمش. داستان بي پولي کارگردان دست آخر به اينجا رسيد که خوب است از همين جمع يک موسيقي توليد کنيم که مجاني دربيايد. ديدند تار و سه تار که برای نمايش بچهها خيلي خوب نيست پس آکاردئون اينجانب برای توليد موسيقي انتخاب شد. با يک بدبختي شروع کرديم ده دوازده نفری به آهنگسازی و من شده بودم عامل پياده سازی انواع نظريات حضرات. يک وضعي شده بود که سگ ميزد گربه ميرقصيد.
آن طرف داستان هم بعد از يک مدتي معلوم شد صحنهی نمايش برای اين همه بازيگر کوچک است. همان دانشجوی معماری پيشنهاد داد که يک متر به صحنه اضافه کنند. صحنه ارتفاع داشت بنابراين علاوه بر اين که بايد يک متر ميآمد جلوتر يک گودال هم در فاصلهی جای قديم و جديد هم درست ميشد که بايد آن هم پر ميشد. باز هم بي پولي منجر به اين شد که همهی دوستان در نقش عمله و بنا شروع کنند به نقش آفريني.
دو هفته کار ما اين شده بود که خاک را با گاری بکشيم و ببريم توی گودال که شکل خندق شده بود بريزيم. هر لايهی خاک را که ميريختيم به جای غلطک ميرفتيم روی خاکها شروع ميکرديم به پا کوبيدن. کمکم بخش هنری داستان تقويت شده بود و با رقص محلي خاک را ميکوبيديم. خانوادهی من يک مدتي فکر ميکردند رفتهام جايي وردست بنا شدهام چون شب به شب که ميآمدم خانه همينطور که لباسم را درميآوردم خاک و پودر سيمان ميريخت کف اتاق. سرم هم که پر از خاک بود.
آن مرحلهی آخر که سيمان کاری کف باشد را هم خودمان انجامش داديم که به مناسبت اين که هر کداممان يک قسمتي را سيمان ميکرديم هر يک قدم صحنه يا فرو رفته بود يا برآمده. صحنه که آماده شد موسيقي هم آماده شده بود تقريبأ. کارگردان يک وقت سه ساعته از استوديوی ضبط صدا در دانشکدهی صدا و سيما توی خيابان عباس آباد گرفت که برويم آنجا ضبط کنيم. خندهاش اين بود که چون وقت را با آشنا بازی گرفته بود و مجاني هم بود در واقع قاچاقي بايد ميرفتيم و در عرض سه ساعت قال قضيه را ميکنديم، آن هم ساعت 9 شب. از قرار با نگهبان هم قرار گذاشته بودند که آن يک شب را شتر ديدی نديدی حساب کند.
اين شتری که قرار بود ديده نشود عبارت بود از تمام بازيگران و آهنگسازان که جمعأ سر ميزد به حدود بيست تا آدم به اضافهی يک کاردئون که جعبهاش مثل چمدان بود. يکي دو تا فحش البته از طرف نگهبان نصيب کارگردان شد که اين همه آدم از کجا آمدند و اينها اما بلاخره رفتيم توی استوديو و چون يک جاهايي از اشعار را بايد همه با هم ميخواندند يک محشر کبرايي شده بود. يعني ما اصلأ آنقدر در فکر بنايي و خاک کشيدن بوديم که تا کار تمام شد با آهنگها رفتيم برای ضبط و فکر تمرين جمعي را نکرده بوديم. توی استوديو با فحش و فحشکاری در مدت سه ساعت تمام موسيقيها را ضبط کرديم و تا آمديم بيرون شد نيمه شب.
سه شب به اجرا مانده معلوم شد پردههای پشت صحنه از زور پوسيدگي تا دست بهشان ميخورد ميريزند. بنابراين رفتيم از حوزهی هنری مقدار زيادی پارچه که رویشان شعار خيرمقدم و تسليت به اين و آن نوشته بودند گرفتيم، مجاني، و همهشان را رنگ زديم و روی پارچهها هم نقاشي کشيديم. تقريبأ هر دو مترش يک نقاشي کشيده شد چون هر کسي برای خودش يک چيزی کشيده بود و اصلأ هم فرصت هماهنگي نبود، تازه سواد نقاشي هم نداشتيم، پول هم که تعطيل.
روز اجرا تمام سالن پر شد، آن هم به زور و التماس از دوست و رفيق و فاميل. يکي از دوستان من تازه با يک دختر خانمي آشنا شده بود و چون خيلي پز رفيق هنرمندش را پيش آن دختر خانم داده بود من هم گفتم بفرماييد نمايش را ببينيد که يک حالي داده باشم به دوستم. آن آخر نمايش سه چهار تا دری وری از دوستم شنيدم چون از روی احترام جایشان را گذاشته بودم صندليهای جلو ولي چون سيمان کاریهای صحنه خشک نشده بود نفسشان از بوی سيمان گرفته بود. يکي از بازيگران هم در حين اجرا به کف کفشش يک مقداری سيمان چسبيد که کنده هم نميشد و به نظرم خيلي هم سنگين بود چون تا آخر نمايش به زور حرکت ميکرد.
دشمنتان ببيند، تا نمايش تمام شد از زور حرص خوردن در حال سنکوپ کردن بوديم. آن آخر هم به سه شماره ميهمانان رفتند از سالن بيرون، یعني فرار کردند به عبارتي. انصافأ من هم بودم فرار ميکردم. کلي گل برای نمايش آورده بودند که البته همه را گذاشتند برایمان. ولي اين نمايش با يک وقفهی يک هفتهای برای خشک شدن سيمانهای کف برای سه ماه هر شب اجرا شد.
يک مدتي بعد البته اين نمايش در محل تأتر شهر هم اجرا شد. حقيقتش اسم نمايش "آواز باران" بود منتها به گريهی گدايان بيشتر شباهت داشت.
يک وقتي حدود سال 1368 يک آگهي توی روزنامه منتشر شد که موزهی آبگينه برای کلاس سفالگریاش علاقمند ميپذيرد. من هم رفتم ثبت نام کردم. با 6 نفر کلاس شروع شد اما دو هفته نکشيده سه تایشان رفتند. 3 نفر مانديم. يکي از اين 3 نفر هم دانش آموز بود و هفتهی بعدش او هم رفت. من و آن نفر دوم که هر دو دانشجو بوديم باقي مانديم، اين نفر دوم دانشجوی معماری بود. يک خانمي با نامزدش ميآمدند به ما درس ميدادند.
چون تعدادمان کم شده بود کلي با هم دوست شديم. استاد ما که خودش هم دانشجوی رشتهی سراميک بود دوستان اهل هنر زياد داشت و هر روز چند تاييشان ميآمدند توی کارگاه. کمکم همين دوستان هنرمند ما را دعوت ميکردند به برنامههای تأتر و موسيقي. خيلي هم خوش ميگذشت.
توی اين دوستان هنری يک پسری بود که اسم او هم همايون بود. ما با هم خيلي زود دوست شديم. اين دوست خيلي صميمي بازيگر تأتر بود. يک وقتي آمد گفت دارم برای اولين بار به عنوان کارگردان، يک تأتر برای بچهها ميسازم و اگر دوست داشتيد يک روز بياييد تمرينمان را ببينيد. همه با هم رفتيم محل تمرينشان که توی سالن نمايش پارک شهر بود درست روبروی تالار سنگلج. بازيگرها همه دانشجو و طبيعتأ مزد کمتری ميگرفتند و دنبال کار تجربي بودند. چون فاصلهی بين موزه و پارک شهر کم بود ما هر روز کارمان اين شد که برويم سر تمرين اينها و آخر سر هم همه با هم برويم خانه.
يکي از بخشهای اين تأتر، يعني در واقع همهی بخشهايش، موزيکال بود و چون اشعارش دربارهی ابر و باد و باران و اينها بود کلي وقت صرف کرده بودند که صداهای مرتبط مثل بارش باران و وزش باد را پيدا کنند که در حين اجرا پخش کنند منتهای مراتب اصل داستان که موسيقي همراه اشعار بود وجود نداشت چون پولي در کار نبود که بدهند به يک آهنگساز. اين يک طرف داستان.
اين دوستان تویشان نوازنده هم پيدا ميشد ولي اغلب يا تار داشتند يا سه تار. من هم يک آکاردئون داشتم، که هنوز دارمش. داستان بي پولي کارگردان دست آخر به اينجا رسيد که خوب است از همين جمع يک موسيقي توليد کنيم که مجاني دربيايد. ديدند تار و سه تار که برای نمايش بچهها خيلي خوب نيست پس آکاردئون اينجانب برای توليد موسيقي انتخاب شد. با يک بدبختي شروع کرديم ده دوازده نفری به آهنگسازی و من شده بودم عامل پياده سازی انواع نظريات حضرات. يک وضعي شده بود که سگ ميزد گربه ميرقصيد.
آن طرف داستان هم بعد از يک مدتي معلوم شد صحنهی نمايش برای اين همه بازيگر کوچک است. همان دانشجوی معماری پيشنهاد داد که يک متر به صحنه اضافه کنند. صحنه ارتفاع داشت بنابراين علاوه بر اين که بايد يک متر ميآمد جلوتر يک گودال هم در فاصلهی جای قديم و جديد هم درست ميشد که بايد آن هم پر ميشد. باز هم بي پولي منجر به اين شد که همهی دوستان در نقش عمله و بنا شروع کنند به نقش آفريني.
دو هفته کار ما اين شده بود که خاک را با گاری بکشيم و ببريم توی گودال که شکل خندق شده بود بريزيم. هر لايهی خاک را که ميريختيم به جای غلطک ميرفتيم روی خاکها شروع ميکرديم به پا کوبيدن. کمکم بخش هنری داستان تقويت شده بود و با رقص محلي خاک را ميکوبيديم. خانوادهی من يک مدتي فکر ميکردند رفتهام جايي وردست بنا شدهام چون شب به شب که ميآمدم خانه همينطور که لباسم را درميآوردم خاک و پودر سيمان ميريخت کف اتاق. سرم هم که پر از خاک بود.
آن مرحلهی آخر که سيمان کاری کف باشد را هم خودمان انجامش داديم که به مناسبت اين که هر کداممان يک قسمتي را سيمان ميکرديم هر يک قدم صحنه يا فرو رفته بود يا برآمده. صحنه که آماده شد موسيقي هم آماده شده بود تقريبأ. کارگردان يک وقت سه ساعته از استوديوی ضبط صدا در دانشکدهی صدا و سيما توی خيابان عباس آباد گرفت که برويم آنجا ضبط کنيم. خندهاش اين بود که چون وقت را با آشنا بازی گرفته بود و مجاني هم بود در واقع قاچاقي بايد ميرفتيم و در عرض سه ساعت قال قضيه را ميکنديم، آن هم ساعت 9 شب. از قرار با نگهبان هم قرار گذاشته بودند که آن يک شب را شتر ديدی نديدی حساب کند.
اين شتری که قرار بود ديده نشود عبارت بود از تمام بازيگران و آهنگسازان که جمعأ سر ميزد به حدود بيست تا آدم به اضافهی يک کاردئون که جعبهاش مثل چمدان بود. يکي دو تا فحش البته از طرف نگهبان نصيب کارگردان شد که اين همه آدم از کجا آمدند و اينها اما بلاخره رفتيم توی استوديو و چون يک جاهايي از اشعار را بايد همه با هم ميخواندند يک محشر کبرايي شده بود. يعني ما اصلأ آنقدر در فکر بنايي و خاک کشيدن بوديم که تا کار تمام شد با آهنگها رفتيم برای ضبط و فکر تمرين جمعي را نکرده بوديم. توی استوديو با فحش و فحشکاری در مدت سه ساعت تمام موسيقيها را ضبط کرديم و تا آمديم بيرون شد نيمه شب.
سه شب به اجرا مانده معلوم شد پردههای پشت صحنه از زور پوسيدگي تا دست بهشان ميخورد ميريزند. بنابراين رفتيم از حوزهی هنری مقدار زيادی پارچه که رویشان شعار خيرمقدم و تسليت به اين و آن نوشته بودند گرفتيم، مجاني، و همهشان را رنگ زديم و روی پارچهها هم نقاشي کشيديم. تقريبأ هر دو مترش يک نقاشي کشيده شد چون هر کسي برای خودش يک چيزی کشيده بود و اصلأ هم فرصت هماهنگي نبود، تازه سواد نقاشي هم نداشتيم، پول هم که تعطيل.
روز اجرا تمام سالن پر شد، آن هم به زور و التماس از دوست و رفيق و فاميل. يکي از دوستان من تازه با يک دختر خانمي آشنا شده بود و چون خيلي پز رفيق هنرمندش را پيش آن دختر خانم داده بود من هم گفتم بفرماييد نمايش را ببينيد که يک حالي داده باشم به دوستم. آن آخر نمايش سه چهار تا دری وری از دوستم شنيدم چون از روی احترام جایشان را گذاشته بودم صندليهای جلو ولي چون سيمان کاریهای صحنه خشک نشده بود نفسشان از بوی سيمان گرفته بود. يکي از بازيگران هم در حين اجرا به کف کفشش يک مقداری سيمان چسبيد که کنده هم نميشد و به نظرم خيلي هم سنگين بود چون تا آخر نمايش به زور حرکت ميکرد.
دشمنتان ببيند، تا نمايش تمام شد از زور حرص خوردن در حال سنکوپ کردن بوديم. آن آخر هم به سه شماره ميهمانان رفتند از سالن بيرون، یعني فرار کردند به عبارتي. انصافأ من هم بودم فرار ميکردم. کلي گل برای نمايش آورده بودند که البته همه را گذاشتند برایمان. ولي اين نمايش با يک وقفهی يک هفتهای برای خشک شدن سيمانهای کف برای سه ماه هر شب اجرا شد.
يک مدتي بعد البته اين نمايش در محل تأتر شهر هم اجرا شد. حقيقتش اسم نمايش "آواز باران" بود منتها به گريهی گدايان بيشتر شباهت داشت.
نظرات