حکايت آن که کلاهش را فراموش کرد
اين هفته يک روزگاری به اينجانبان، يعني من و پلنگ صورتي، گذشت.
اول هفته، يعني دوشنبه حدودای عصر، جناب پلنگ صورتي از آزمايشگاه با عجله آمد بيرون گفت خوردني داری؟ گفتم آره يک کيت کت دارم که روی قفسهی کتابهاست اگر اهلش هستي مال تو. مثل آبميوه گيری تا تهش را خورد. بعد که تمام شد گفت از صبح تا حالا که اين کيت کت را گذاشته بودی روی قفسه من هر چقدر غذا خوردم اما گرسنه بودم ولي حالا تمام گرسنگيام رفع شد.
از قرار ايشان پلنگ قهوهای بيشتر بهش ميخورد چون اسم شکلات که ميآيد يا بستهی شکلات را که ميبيند از حال عادی خارج ميشود. حالا البته وضع خود من هم خيلي در اين مورد تعريفي ندارد.
روز سهشنبه سر راه رفتم يک بستهی کوچک شکلات خريدم و تا رسيدم توی اتاق و ديدم آقای پلنگ نشسته پشت کامپيوترش. ديدم همين الان است که گرسنگياش عود ميکند، که کرد. ناگزير گفتم اين بسته را برای تو خريدم. باز مثل آبميوه گيری کلک شکلات را کند.
روز چهارشنبه وسط روز رفتم يک بسته شکلات سياه خريدم. آمدم ديدم خبری از پلنگ آقا نيست. بسته را باز کردم که بخورم نميدانم از کجا ظاهر شد گفت من خيلي بدبختم که از دو هفته پيش تا امروز هيچکدام از موشهايي که گذاشتهام برای فلان نمونهی ژنتيکي اصلأ بچههایشان درست از آب درنيامدهاند و گريهام گرفته. حالا هم دارم از حال ميروم چون صبح زود آمدهام دانشگاه که همهی موشها را يکي يکي ببينم. يک کلمه گفتم شکلات ميخوری؟ گفت آره. باز تمام شکلات را دادم به ايشان. بعد که خورد گفت بروم يک سری به موشها بزنم، رفت و آمد گفت دو تا از قفسها درست از آب درآمدهاند. بر پدر هر چه موش مردم آزار است لعنت.
روز پنجشنبه يعني ديروز خبری از شکلات خريدن نداشتيم ولي يک پرتقال داشتم نصفش را دادم به پلنگ آقا. گفت تو به آدم چيزی تعارف ميکني اگر نگيرم ممکن است ناراحت بشوی. گفتم کي به تو گفته؟ گفت خودم حدس زدم، در ضمن اين پرتقال را از کجا خريدی چون با اينهايي که من ميخرم خيلي فرق دارد؟ گفتم حالا که وقت ندارم آدرس پرتقال فروشي را بدهم بماند برای بعد. ضمنأ يک شيشه قهوه هم داشتم که اصلأ کن فيکون شد همين هفته.
امروز صبح آمد گفت امروز نهار چي داری؟ گفتم هيچ. گفت حتمأ توی کمدت يک چيزی داری؟ گفتم اگر منظورت شکلات است ندارم ابدأ ولي به نظرم اگر با هم برويم شريکي شکلات بخريم بلاخره گرفتاریهای اين هفته را نميکشيم. گفت باشد. رفتيم 36 دلار شکلات خريديم، يعني يک خروار. يک شيشه قهوه هم خريديم. بيرون هم آمديم دو تا موز خريديم. باز يک کمي آن طرفتر پلنگ آقا رفت يک بسته چهار تايي سوشي خريد، يک بسته نميدانم چي چي سرخ کرده هم خريد. داشتيم ميآمديم گفت يادمان رفت چای بخريم. باز برگشتيم يک بسته چای کيسهای هم خريديم. برگشتيم اتاق. هنوز ننشسته بوديم در يک ضرب غذاها را خورد. مثل آبميوه گيری عمل ميکند. دو تا ليوان قهوه هم درست کرد و خورد. يعني يک ليوان قهوه خورد بعد گفت خيلي خوشمزه بود باز يکي ديگر هم درست کرد و خورد. گفتم الان است که ميميرد.
به نظرم نيم ساعت نشد رفت يک کاری توی آزمايشگاه انجام داد فيالفور برگشت يک ليوان چای برای خودش درست کرد. ديدم صدای يکي از بستههای شکلات ميآيد. يک بسته شکلات هم باز کرد با چای شروع کرد به خوردن. آن اواخر بسته گفت خيلي خجالت ميکشم ولي اگر نخوری همهی اين بسته را تنهايي ميخورم. دو تا تکه شکلات مانده بود توی بسته. يکي به من رسيد يکي به خود پلنگ آقا. بسته خالي را انداختيم دور.
من رفتم و برگشتم ديدم دارد موز ميخورد. يعني چشمهايم داشت درميآمد که اين همه را کجا جا داده! گفتم به نظرت امشب جا داری برای شام؟ گفت حالا يک کاریش ميکنم.
بلاخره آماده شد که برود با دوچرخهاش. خداحافظي کرد و رفت. 5 دقيقه نشده برگشت. گفت کلاهم را فراموش کردم. کلاه را برداشت با يک شکلات کوچک. حالا اگر ببينيدش که چهار تا استخوان است با يک تکه پوست باورتان نميشود. به نظرم اين آخر هفتهای هم بيايد همهی شکلاتها را بخورد که قال قضيه را بکند.
اول هفته، يعني دوشنبه حدودای عصر، جناب پلنگ صورتي از آزمايشگاه با عجله آمد بيرون گفت خوردني داری؟ گفتم آره يک کيت کت دارم که روی قفسهی کتابهاست اگر اهلش هستي مال تو. مثل آبميوه گيری تا تهش را خورد. بعد که تمام شد گفت از صبح تا حالا که اين کيت کت را گذاشته بودی روی قفسه من هر چقدر غذا خوردم اما گرسنه بودم ولي حالا تمام گرسنگيام رفع شد.
از قرار ايشان پلنگ قهوهای بيشتر بهش ميخورد چون اسم شکلات که ميآيد يا بستهی شکلات را که ميبيند از حال عادی خارج ميشود. حالا البته وضع خود من هم خيلي در اين مورد تعريفي ندارد.
روز سهشنبه سر راه رفتم يک بستهی کوچک شکلات خريدم و تا رسيدم توی اتاق و ديدم آقای پلنگ نشسته پشت کامپيوترش. ديدم همين الان است که گرسنگياش عود ميکند، که کرد. ناگزير گفتم اين بسته را برای تو خريدم. باز مثل آبميوه گيری کلک شکلات را کند.
روز چهارشنبه وسط روز رفتم يک بسته شکلات سياه خريدم. آمدم ديدم خبری از پلنگ آقا نيست. بسته را باز کردم که بخورم نميدانم از کجا ظاهر شد گفت من خيلي بدبختم که از دو هفته پيش تا امروز هيچکدام از موشهايي که گذاشتهام برای فلان نمونهی ژنتيکي اصلأ بچههایشان درست از آب درنيامدهاند و گريهام گرفته. حالا هم دارم از حال ميروم چون صبح زود آمدهام دانشگاه که همهی موشها را يکي يکي ببينم. يک کلمه گفتم شکلات ميخوری؟ گفت آره. باز تمام شکلات را دادم به ايشان. بعد که خورد گفت بروم يک سری به موشها بزنم، رفت و آمد گفت دو تا از قفسها درست از آب درآمدهاند. بر پدر هر چه موش مردم آزار است لعنت.
روز پنجشنبه يعني ديروز خبری از شکلات خريدن نداشتيم ولي يک پرتقال داشتم نصفش را دادم به پلنگ آقا. گفت تو به آدم چيزی تعارف ميکني اگر نگيرم ممکن است ناراحت بشوی. گفتم کي به تو گفته؟ گفت خودم حدس زدم، در ضمن اين پرتقال را از کجا خريدی چون با اينهايي که من ميخرم خيلي فرق دارد؟ گفتم حالا که وقت ندارم آدرس پرتقال فروشي را بدهم بماند برای بعد. ضمنأ يک شيشه قهوه هم داشتم که اصلأ کن فيکون شد همين هفته.
امروز صبح آمد گفت امروز نهار چي داری؟ گفتم هيچ. گفت حتمأ توی کمدت يک چيزی داری؟ گفتم اگر منظورت شکلات است ندارم ابدأ ولي به نظرم اگر با هم برويم شريکي شکلات بخريم بلاخره گرفتاریهای اين هفته را نميکشيم. گفت باشد. رفتيم 36 دلار شکلات خريديم، يعني يک خروار. يک شيشه قهوه هم خريديم. بيرون هم آمديم دو تا موز خريديم. باز يک کمي آن طرفتر پلنگ آقا رفت يک بسته چهار تايي سوشي خريد، يک بسته نميدانم چي چي سرخ کرده هم خريد. داشتيم ميآمديم گفت يادمان رفت چای بخريم. باز برگشتيم يک بسته چای کيسهای هم خريديم. برگشتيم اتاق. هنوز ننشسته بوديم در يک ضرب غذاها را خورد. مثل آبميوه گيری عمل ميکند. دو تا ليوان قهوه هم درست کرد و خورد. يعني يک ليوان قهوه خورد بعد گفت خيلي خوشمزه بود باز يکي ديگر هم درست کرد و خورد. گفتم الان است که ميميرد.
به نظرم نيم ساعت نشد رفت يک کاری توی آزمايشگاه انجام داد فيالفور برگشت يک ليوان چای برای خودش درست کرد. ديدم صدای يکي از بستههای شکلات ميآيد. يک بسته شکلات هم باز کرد با چای شروع کرد به خوردن. آن اواخر بسته گفت خيلي خجالت ميکشم ولي اگر نخوری همهی اين بسته را تنهايي ميخورم. دو تا تکه شکلات مانده بود توی بسته. يکي به من رسيد يکي به خود پلنگ آقا. بسته خالي را انداختيم دور.
من رفتم و برگشتم ديدم دارد موز ميخورد. يعني چشمهايم داشت درميآمد که اين همه را کجا جا داده! گفتم به نظرت امشب جا داری برای شام؟ گفت حالا يک کاریش ميکنم.
بلاخره آماده شد که برود با دوچرخهاش. خداحافظي کرد و رفت. 5 دقيقه نشده برگشت. گفت کلاهم را فراموش کردم. کلاه را برداشت با يک شکلات کوچک. حالا اگر ببينيدش که چهار تا استخوان است با يک تکه پوست باورتان نميشود. به نظرم اين آخر هفتهای هم بيايد همهی شکلاتها را بخورد که قال قضيه را بکند.
نظرات