در قاب عکس استراليايي: من بايد معيارهای اونها رو بفهمم
چند سال پيش توی فرودگاه مهرآباد منتظر يکي از بستگانم بودم که از يک شهر ديگری ميآمد. همينطور پرسه ميزدم که وقت بگذرد. متوجه شدم يک نفر دارد به اسم کوچک صدايم ميکند. متوجه نشدم چه کسي بود. يک کمي بعد يک دستي به شانهام خورد، برگشتم ديدم يک آقای عمامه به سر است. نشناختم و تعجب هم کردم که چطور اسم کوچکم را ميداند. خودش هم متوجه شد گفت بابا من فلاني هستم نشناختي؟ معلوم شد يکي از همکلاسيهای قديميام در خرمشهر است که حالا اهل عمامه شده. کلي جالب بود. گفت که جزو گروههای تبليغاتيست که از طرف نميدانم کجا فرستادنش به تانزانيا و حالا آمده مرخصي و باز برميگردد سر کارش در تانزانيا. توی پروازهای داخلي منتظر بود سوار بشود برود شيراز. کلي با هم شوخي کرديم و با اجازهتان جوکهای قبيحه هم برای همديگر تعريف کرديم. اين وسطهای حرفهایمان چون گفته بودم که در راديو-تلويزيون هستم و او هم يک جورهايي در کار تبليغات بود ازش پرسيدم تو که نه قيافهات جذاب است نه توی آن کشور بزرگ شدی که فرهنگ مردم را بداني، خوب چطوری برای اين کاری که به تو محول کردهاند انتخاب شدی؟ بعد از کلي حرف و نقل معلوم شد خيلي هم اين انتخاب کردنها با حساب و کتاب نيست، مثل کارهای ديگر. حالا امروز بعد از اين همه سال با يک آدمي توی باشگاه ورزشي برخورد کردم که مثل همين همکلاس سابقم دارد ميرود افريقا ولي تفاوتشان از زمين تا آسمان است. داشتم قمقمهی آبم را پر ميکردم ديدم يک دختر سفيد پوستي با يک لباس ورزشي که نقشهی قارهی افريقا رويش بود آمد قمقمهی آبش را پر کند. گفتم افريقايي هستي؟
دختر: نه استرالياييام، تو چهارمين نفری هستي که همين سؤال را پرسيد.
من: خوب با اين نقشهای که روی لباست هست به نظر ميرسد از سفيد پوستهای افريقايي باشي. تا به حال نديده بودم نقشهی قارهی افريقا روی لباس ورزشي باشد.
دختر: البته دارم ميروم افريقا. فعلأ دارم دربارهاش مطالعه ميکنم.
من: کجای افريقا ميروی؟
دختر: خيلي دقيق نميدانم بستگي دارد به آن مرکزی که قرار است بفرستندم که ببينند کجا لازم دارند.
من: مرکز چي هست؟
دختر: کليسا. از طرف کليسا قرار است بروم برای کمک به کودکان بي سرپرست که توسط کليسا نگهداری ميشوند.
من: کار تبليغ مذهبي هم انجام ميدهيد؟
دختر: خوب همينقدر که اين بچهها را در کليسا نگهداری ميکنند و کلاس برایشان مي گذارند تبليغ است.
من: چطوری انتخاب شدی برای اين کار؟
دختر: خودم رفتم گفتم دوست دارم کمک کنم بعد آموزشم دادند و تا دو ماه ديگر ميروم افريقا.
من: چه جور آموزشي مثلأ ميدهند؟
دختر: يک مقداری زبان فرانسه چون خيلي از کشورهای افريقايي فرانسه زبان هستند. بعد هم دربارهی نوع زندگي قبيلهای و اصولأ اين که چه چيزهايي در بين سياهپوستان از جنبهی ارزشگذاری با سفيد پوستها متفاوت است.
من: متوجه نشدم ارزش گذاری يعني چي!
دختر: خوب همه جا در دنيا هميشه رنگ سفيد معنايش جذابيت است در حالي که يک آدمي که از دنيای سفيد ميرود به افريقا بايد ياد بگيرد که به نظر سياهپوستان زيبايي چيست. خيلي با هم تفاوت دارد که مثلأ معيارهای زيبايي برای آنها چيست. من بايد اينها را بدانم که بتوانم با مردم ارتباط برقرار کنم و به من اعتماد کنند.
من: خوب تو همين الان به عنوان يک سفيد پوست که بروی آنجا بلاخره ممکن است با چهرهات که به نظرم زيبا هم هست يک تأثيری روی نوع نگاه آنها بگذاری يعني معيارشان را به هم بزني.
دختر: يعني منظورت اينه که زيبايي سياه در مقابل زيبايي سفيد خيلي جلوهای نداشته باشه؟
من: تا حدودی آره چون بلاخره همهی رسانهها همين را دارند تبليغ ميکنند.
دختر: خوب اين که تو بتوني معيار اونها رو بپذيری مهمه. من دارم اين را ياد ميگيرم که چطور بايد معيارهای اونها رو بفهمم که بعد بتونم به بچهها کمک کنم.
من: جالبه. حالا اين کليسايي که تو رو ميفرسته چه امکاني در اختيارت ميذاره؟
دختر: محل زندگي و غذا، يک کمي هم پول، همين.
من: مگر برای اونها کار نميکني؟
دختر: يک سال از امکانات اونها استفاده ميکنم ولي در استخدامشون نيستم.
من: پس در واقع يک جور کار خيريهست که انجام ميدی؟
دختر: از جنبهی مالي ميشود اينطور هم گفت ولي برای خود من خيلي مهمه که بتونم يک کاری برای نيازمندان انجام بدم. البته بعدش ميتونم برگردم و توی همين رشتهای که يک سال کار تجربي انجام دادم درس بخونم. بعضيها ميرن افريقا برای کمک به طبيعتش، من ميرم برای کمک به کودکانش.
من: لابد کليسا آدمهای مذهبي رو انتخاب ميکنه برای اين کارها؟
دختر: اگه منظورت اينه که من مذهبي هستم اصلأ نيستم. تا وقتي اونجا هستم بايد مقررات اونها رو رعايت کنم همين. خوب يک چيزهايي به عنوان اعتقاد دارم ولي مذهبي نيستم.
من: حالا هيجان زده هم هستي که داری ميری افريقا؟
دختر: آره. به نظرم خيلي بايد جالب باشه.
من: خوب پس تا دو ماه آينده حسابي درگير تدارکات مسافرت هستي!
دختر: آره. بايد حسابي هم ورزش کنم.
من: مگه مسابقه داری اونجا؟
دختر: ها ها ها ... نه بابا ... بايد يک کمي تناسب اندام پيدا کنم.
من: خيلي خوش به حالشون.
دختر: چرا؟
من: خوب بلاخره ...
.
.
.
حالا امروز ياد آن همکلاسيام افتادم که لابد با آن جذابيتش تبديل شده است به قوز بالای قوز بدبختيهای ديگر افريقاييها.
دختر: نه استرالياييام، تو چهارمين نفری هستي که همين سؤال را پرسيد.
من: خوب با اين نقشهای که روی لباست هست به نظر ميرسد از سفيد پوستهای افريقايي باشي. تا به حال نديده بودم نقشهی قارهی افريقا روی لباس ورزشي باشد.
دختر: البته دارم ميروم افريقا. فعلأ دارم دربارهاش مطالعه ميکنم.
من: کجای افريقا ميروی؟
دختر: خيلي دقيق نميدانم بستگي دارد به آن مرکزی که قرار است بفرستندم که ببينند کجا لازم دارند.
من: مرکز چي هست؟
دختر: کليسا. از طرف کليسا قرار است بروم برای کمک به کودکان بي سرپرست که توسط کليسا نگهداری ميشوند.
من: کار تبليغ مذهبي هم انجام ميدهيد؟
دختر: خوب همينقدر که اين بچهها را در کليسا نگهداری ميکنند و کلاس برایشان مي گذارند تبليغ است.
من: چطوری انتخاب شدی برای اين کار؟
دختر: خودم رفتم گفتم دوست دارم کمک کنم بعد آموزشم دادند و تا دو ماه ديگر ميروم افريقا.
من: چه جور آموزشي مثلأ ميدهند؟
دختر: يک مقداری زبان فرانسه چون خيلي از کشورهای افريقايي فرانسه زبان هستند. بعد هم دربارهی نوع زندگي قبيلهای و اصولأ اين که چه چيزهايي در بين سياهپوستان از جنبهی ارزشگذاری با سفيد پوستها متفاوت است.
من: متوجه نشدم ارزش گذاری يعني چي!
دختر: خوب همه جا در دنيا هميشه رنگ سفيد معنايش جذابيت است در حالي که يک آدمي که از دنيای سفيد ميرود به افريقا بايد ياد بگيرد که به نظر سياهپوستان زيبايي چيست. خيلي با هم تفاوت دارد که مثلأ معيارهای زيبايي برای آنها چيست. من بايد اينها را بدانم که بتوانم با مردم ارتباط برقرار کنم و به من اعتماد کنند.
من: خوب تو همين الان به عنوان يک سفيد پوست که بروی آنجا بلاخره ممکن است با چهرهات که به نظرم زيبا هم هست يک تأثيری روی نوع نگاه آنها بگذاری يعني معيارشان را به هم بزني.
دختر: يعني منظورت اينه که زيبايي سياه در مقابل زيبايي سفيد خيلي جلوهای نداشته باشه؟
من: تا حدودی آره چون بلاخره همهی رسانهها همين را دارند تبليغ ميکنند.
دختر: خوب اين که تو بتوني معيار اونها رو بپذيری مهمه. من دارم اين را ياد ميگيرم که چطور بايد معيارهای اونها رو بفهمم که بعد بتونم به بچهها کمک کنم.
من: جالبه. حالا اين کليسايي که تو رو ميفرسته چه امکاني در اختيارت ميذاره؟
دختر: محل زندگي و غذا، يک کمي هم پول، همين.
من: مگر برای اونها کار نميکني؟
دختر: يک سال از امکانات اونها استفاده ميکنم ولي در استخدامشون نيستم.
من: پس در واقع يک جور کار خيريهست که انجام ميدی؟
دختر: از جنبهی مالي ميشود اينطور هم گفت ولي برای خود من خيلي مهمه که بتونم يک کاری برای نيازمندان انجام بدم. البته بعدش ميتونم برگردم و توی همين رشتهای که يک سال کار تجربي انجام دادم درس بخونم. بعضيها ميرن افريقا برای کمک به طبيعتش، من ميرم برای کمک به کودکانش.
من: لابد کليسا آدمهای مذهبي رو انتخاب ميکنه برای اين کارها؟
دختر: اگه منظورت اينه که من مذهبي هستم اصلأ نيستم. تا وقتي اونجا هستم بايد مقررات اونها رو رعايت کنم همين. خوب يک چيزهايي به عنوان اعتقاد دارم ولي مذهبي نيستم.
من: حالا هيجان زده هم هستي که داری ميری افريقا؟
دختر: آره. به نظرم خيلي بايد جالب باشه.
من: خوب پس تا دو ماه آينده حسابي درگير تدارکات مسافرت هستي!
دختر: آره. بايد حسابي هم ورزش کنم.
من: مگه مسابقه داری اونجا؟
دختر: ها ها ها ... نه بابا ... بايد يک کمي تناسب اندام پيدا کنم.
من: خيلي خوش به حالشون.
دختر: چرا؟
من: خوب بلاخره ...
.
.
.
حالا امروز ياد آن همکلاسيام افتادم که لابد با آن جذابيتش تبديل شده است به قوز بالای قوز بدبختيهای ديگر افريقاييها.
نظرات