گاهي هم به رفيق ما فکر کنين
يک دوستي گاهي که از نوشته های من به هر دليلي خوشش نمي ياد لطف مي کنه و توی اين کامنت ها يک چيزی حواله ی من و مادر و خواهرم مي ده و به هر حال از سلامتي خودش ما رو با خبر مي کنه. يک لينک هم مي گذاره از عکس سيبيل طلا که مي خواد يک خانمي رو ببوسه که من نمي شناسمشون، معمولأ هم اين ترکيب رو مزين مي کنه به اين واژه ی "روزنامه نگاران خارج نشين". خوب اين کامنتدوني جای نظر دادنه و ايشون هم مي نويسن ديگه
اما مي خوام يک چيزی بنويسم و يک آدرس کوچک هم بدم که همين حضرتي که از نوشته های من ناراحت مي شن اقلأ اين رو هم بشنون، واقعأ هم ناراحت نيستم که فحش مي نويسن به هر حال متوجه هستم که شرايط ايران ممکنه هر کسي رو از کوره به در ببره و نوشته های ما هم گاهي پياز داغ شرايط مي شه
دو سال و نيم پيش يک بنده ی خدايي از دانشگاه گرگان آمده بود گريفيث برای يک فرصت مطالعاتي 9 ماهه. طبق وظيفه ی اخلاقي من و دو سه تای ديگه از بچه ها پيشقدم شديم که اگر کمکي ازمون برمي ياد و اين آقا با جايي ناآشناست کمکش کنيم که راه بيفته، اتفاقآ آدم مومني هم بود و تقريبأ تمام ماه رمضاني رو که اين جا بود روزه گرفت. خوب راه هم افتاد. يکي از بچه های باسواد اين جا هم که داره دکترای زبان انگليسي مي گيره خيلي از جهت ارتباط با آدم ها کمکش کرد، بيشتر از ما که اون اوايل زبانمان هم راه نيفتاده بود. يک دو سه هفته ای که گذشت و بيشتر با هم آشنا شديم يک روز که داشتيم از اين طرف و اونطرف حرف مي زديم حرفمون رسيد به روزنامه ها و روزنامه نگارها. اين دوستمون هم سنگ تموم گذاشت در حق روزنامه نگارها و خلاصه يکي از خطبه های خودش رو اختصاص داد به اين که ما همه مزد بگيريم و فاسديم و اين ها. اون موقع هم من هنوز وضع مالي ام خيلي خوب نبود ولي او با پول وزارت علوم آمده بود و ماشالا خوب مي خورد و مي گشت
من هر چه سعي کردم که بهش بگم که بابا اگه اين حرف های تو درست بود که حالا من بايد بهتر از تو بودم نه بدتر، مي بيني که من با پول خودم اين جا هستم و خيلي هم آسون نيست برام که برم يک آدامس هم از سر تفنن بخرم، اما اين پاهاش رو کرده بود توی يک کفش که نه شماها فلان هستيد و بيسار. کم کم که ديگه روش باز شده بود هر از گاهي يک مزه ای هم مي پروند که بله فلان روزنامه نگار رو شنيدم که فلان طوره و اون يکي فاسده. هر چي هر جا توی اين سايت های اينترنتي مي ديد که به روزنامه نگارها ربط پيدا مي کنه به نيابت از بقيه مي آمد تحويل من مي داد، مدت ها ما داستانمون با اين آدم همين بگو مگو ها بود و بلاخره من رابطه ام رو باهاش کم کردم. ديدم اين ديگه راه که افتاده هيچ داره مي دوه و من دارم افتان و خيزان راه مي روم، ديگه کافي بود
اين بابا يک مدتي توی خوابگاه های دانشگاه زندگي مي کرد، يک روز از جايي شنيديم که آبروريزی درست کرده. نيمه شب پا مي شه در يکي از اتاق های ديگه رو مي زنه و از يک دانشجوی خارجي مي پرسه که آدم اين وقت شب يک کار زير نافي داشته باشه بايد کجا بره. اون دانشجو متوجه نمي شه که يعني چي. اين حاليش مي کنه که من مي خوام با يک آدمي سکس داشته باشم و خيلي هم مشکل دارم و اين ها، اون دانشجوی خارجي هم يک دری وری به اين مي گه و در رو مي بنده. فرداش هم مياد به يکي از بچه های ايراني مي گه که اين بابايي که اين جاست و هموطن شماهاست اومده نصف شب اين حرف ها رو زده. بهش بگين اگه يک بار ديگه از اين کارها بکنه مي رم شکايتش رو مي کنم. البته به طور غير رسمي هم رفته بود و به چند نفر هم گفته بود و اين تقريبأ توی خوابگاه ها پيچيده بود و اين رفيق ما هيچ جور نمي تونست انکارش کنه
يک روزی همان موقع ها ديدمش بهش گفتم ديدی افتادی توی چاهي که خودت کندی برای اين و اون، ما هم از گندی که اون زده بود به هر حال احساس ناراحتي مي کرديم و خلاثه که دوره اش تموم شد و رفت و حالا هم که استاد دانشگاه هست. اين رو نوشتم که به اين دوست محترمي که نظرش رو مزين مي کنه به اون عکس سيبيل طلا بگم گاهي آدم ها خودشون باعث دردسر خودشون مي شن، حرف مي زنن ولي قبلش فکر نمي کنن. اگه با يک عکس يا نوشته بشه ثابت کرد که چه کسي چه کاره س پس بايد با خوندن اشعار مولوی هم يقين بدونيم که از صبح تا شب به فکر زير نافش بوده که هي قصه ی کنيز و خر و اين ها رو مي نوشته، حافظ هم يکسره توی بغل ساقي افتاده بوده، سعدی هم دور و برش بچه زياد بوده. مي تونين اينجوری هم فکر کنين به خودتون مربوطه اما از همين راه هاست که به امثال ما مي تونن يک عکس نشون بدن و بعد زندگي مون رو از اين رو به اون رو کنن، وضع خودمون رو توی ايران ببينين
به هر حال اين کامنتدوني در اختيارتونه هر چي دوست دارين بنويسين اما گاهي ياد اون رفيق ما که از دانشگاه گرگان هم اومده بود بيفتين که نصف شب همه ی شعارهايي که داده بود رو فراموش کرد و خودش و بقيه رو به زحمت انداخت
نظرات