مجيد
ممکن است اين را که مي نويسم حالا ديگر رخ ندهد يا شنيدنش برای بعضي ها تازگي داشته باشد ولي برای من و حدود سيصد نفر ديگر رخ داد بنابراين من به اندازه ی تجربه ی شخصي ام محق هستم که درباره اش بنويسم
من مهرماه سال 1362 رفتم سربازی. طبق معمول با يک گروه ديگر از هم سن و سال های خودم که بعدأ وقتي در گروهان های مختلف جايمان دادند معلوم شد حدود سيصد نفر هستيم. بردنمان خرم آباد و شديم سرباز ژاندارمری. همان روزهای اول ورودمان مصادف شد با تاسوعا و عاشورا. به خيلي از سربازها همان بعد از ورود به پادگان و تحويل گرفتن لباس دو سه روزی مرخصي مي دادند که بروند لباس ها را به تنشان اندازه کنند، به ما مرخصي ندادند و گفتند لباس ها را بدهيد به همين خياط پادگان درستشان کنند. طبيعتأ خياط پادگان هم بيکار نبود و درست کردن لباس ها تا ده پانزده روز بعد که آخرين نفرات هم لباسشان اندازه بشود طول کشيد. روز دومي که رسيديم پادگان تعطيل بود، يعني تاسوعا بود، آمدند دم خوابگاه ها و گفتند آماده بشويد برای رفتن به شهر، پادگان ما البته وسط شهر بود ولي بيرون رفتن از پادگان هم اسمش رفتن به شهر بود. من و خيلي ها هنوز لباسمان درست نشده بود بنابراين با همان لباس هاي گل و گشاد و خنده دار رفتيم شهر، نه همينطوری، با صف و رژه و اين ها
اولش فکر کرديم که برای مثلأ انتظامات و اين ها دارند مي برندمان شهر، يک کمي که رفتيم و دسته های سينه زني را ديديم که ديگر داشتند نزديک مي شدند يک باره يکي از گروهبان ها آمد صف ما را عوض کرد و تبديل شديم به دو تا ستون دراز، بعد گفت الان يک نوحه خوان و طبل زن و اين ها از دسته های سينه زني ديگر مي آيند وسط، و شما با خواندن آن ها سينه بزنيد. به هر حال شايد اگر سرباز هم نبوديم خودمان مي رفتيم مراسم تاسوعا ولي حالا ديگر دستور بود، همگي شروع کرديم به سينه زني. هر از گاهي که خسته مي شديم هم يک گروهباني مي آمد با يک چشم غره ما را از خستگي درمي آورد، دست هايمان داشت کنده مي شد از بس از روی اجبار لاينقطع سينه زده بوديم. هر دسته ای بلاخره يک جايي مي نشست اما ما همينطور يک نفس راه مي رفتيم و سينه مي زديم
خلاصه رسيديم به يک جايي که يک حوضچه های بزرگ پر از آب و گل درست کرده بودند. در خرم آباد رسمي است که در ايام محرم و تاسوعا و عاشورا کنار خيابان ها و در مسير سينه زني حوضچه های آب و گل درست مي کنند و عزاداران از روی تألم سر و شانه ها و گاهي صورتشان را آب و گل مي زنند، خودشان به اين مخلوط مي گويند "خرّه". حمام های عمومي هم تقريبأ مجاني است که بعد از مراسم مردم بروند سر و رويشان را بشويند. به حوضچه ها که رسيديم گروهبان ها گفتند خرّه هم بماليد به خودتان. هر کسي هم به ذوق و سليقه ی خودش اما به حدی که گروهبان ها رضايت بدهند گل مالي کرديم خودمان را و دوباره راهمان انداختند
فکر کنم تمام شهر را چرخيديم و سينه زديم، يک جايي هم غذای نذری آوردند که از خستگي نفهميديم ريختيم توی دهانمان يا گوشمان، و بعد برگشتيم پادگان. عرقريزان و داغان. ديگر عصر شده بود، گفتند برويد به حال خودتان باشيد. همه مثل جنازه افتاديم
فردايش که عاشورا بود باز هم آمدند گفتند برويم سينه زني. ظاهرأ تازه سربازها هر سال بايد اين دو روز جور پادگان را مي کشيدند. عجز و لابه هم فايده ای نداشت. با همان خستگي هنوز در نرفته بلند شديم رفتيم سينه زني. ديگر روز عاشورا از بس خسته بوديم واقعأ گريه هم مي کرديم به حال خودمان، از امام حسين رد شده بوديم، به خصوص که عزاداری با گروهبان بالای سر چيز افتضاحي ست. باز هم دور شهر را سينه زديم و خودمان را گل مالي کرديم. عصر شد و قبل از تمام شدن سينه زني ديديم آخر مراسم همه ی دسته ها يک جايي جمع شده اند که هر دسته ای برای ختم مراسم يکي ازشان نوحه بخواند و دسته اش سينه زني کنند که بلاخره خودی نشان داده باشند. گروهبان ها افتادند به دست و پا که کي بلد است از سربازها نوحه بخواند، و پرسان پرسان تا اين که يکي گفت من بلدم، اسمش مجيد بود و بچه ی مسجد سليمان. فرستادنش بالا و ميکروفن گذاشتند جلويش و او هم شروع کرد. خستگي و ناراحتي دو روز سينه زني، آن هم هنوز دو روز نشده از آمدنمان به پادگان، و کم و بيش چشم غره رفتن های نامردانه برای سينه زني همه با هم جمع شد در صدای مجيد. و نوحه ای خواند که به نظرم هر کسي که گريه نکرده بود افتاد به زار زار گريه کردن. خودش هم گريه مي کرد و نوحه مي خواند.، يکي از گروهبان ها که از فرط گريه کردن افتاد به حال غش. خلاصه نوحه خواندني شد
دو ساعتي به همين حال گذشت و برمان گرداندند به پادگان
فردايش يک نفر از مسجد پادگان آمد گفت همه ی آن سيصد نفری که ديروز در مراسم بودند امروز بيايند مسجد برای مراسم عزاداری و آن که نوحه مي خوانده هم زودتر بيايد. ما را بردند مسجد پادگان که از قرار چون ديده بودند اين دسته ی عزاداری روز قبلش گل کاشته به فکرشان رسيده بود که يک مراسمي هم با حضور مقامات شهر بگذارند و دوباره همان سربازهای ديروزی بيايند هنرنمايي
ما البته بعد از يک شب خوابيدن، ديگر به آن اندازه ای که خيابان گردی کرديم خسته نبوديم و مجيد هم به همچنين، بنابراين نوحه خواني و سينه زني مان چيز دندان گيری از آب درنيامد ولي آن آوازه ی شب قبلش کلي از کار را انجام داده بود و خلاصه مراسم قابل قبول به پايان رسيد. ديگر کار همه مان در آمده بود در دوره ی سه ماهه ی آموزشي. شده بوديم سينه زن کرايه ای. هر جايي سينه زن لازم بود در ادارات و اماکن عمومي ما را برمي داشتند پياده يا سواره مي بردند و کارشان را راه مي انداختيم. خودشان هم فهميده بودند که يک سختي بايد بکشيم که نتيجه ی کارمان خوب از آب دربيايد، گاهي با چهار تا فحش يا با رژه ی پيش از سينه زني همه مان را به حال مي آوردند. خلاصه دوره ی آموزشي که تمام شد اهل مسجد پادگان عزادار شده بودند که اين گروه سينه زن را چطور حفظش کنند که بدهند به کرايه. ولي نشد. همه پخش شديم اين طرف و آن طرف و بساطمان هم جمع شد. سال ها بعد هر بار که گذارم از خرم آباد رد مي شد مي رفتم يک سری به همان مسير سينه زني مي زدم، به ياد آن نوحه ای که مجيد خواند و به ياد آن قيافه هامان که تاسوعا و عاشورا گل مالي شده بودند، ياد خودمان مي افتادم

نظرات

پست‌های پرطرفدار