گزارش مدرسه حکيم نظامی

چند وقت پيش يک صفحه از روزنامه اطلاعات از طريق پدر يکی از دوستانم به دستم رسيد که مربوط بود به يک مراسم ساليانه تجليل از معلم‌های قديمی. همان کسی که روزنامه را برايم آورد و مراسم را هر سال راه می‌اندازد آمده بود استراليا برای ديد و بازديد و چون خيلی هم خوش مشرب بود، بعد از مدت‌ها يک گپ مفصل زديم. خيلی حيف شد که ضبط نکردم که بشنويد.

داستان از اين قرار بوده که چند تا پزشک، که يکی‌شان هم همين کسی بود که با او گپ زدم، برای مدت‌های طولانی هفته‌ای يک شب می‌رفتند توی يک رستورانی دور هم شام می‌خوردند. از اين طرف و آن طرف هم گپ می‌زدند. کم‌کم به فکرشان می‌رسد که سراغ همکلاسی‌های قديم‌شان را هم بگيرند که اگر آن دور و اطراف هستند همان شب‌های شام خوردن بيايند به اين جمع ملحق بشوند. چند تايی را پيدا می‌کنند و جمع‌شان بزرگ‌تر می‌شود.

بعد از مدتی باز به فکرشان می‌رسد که خبری از معلم‌های دبستان‌شان را بگيرند که اصلأ در قيد حيات هستند يا نه. از خوش شانسی‌شان بعضی از معلم‌ها را پيدا می‌کنند و عليرغم کهولت سن هوش و حواس‌شان برقرار بوده و شاگردها را يادشان می‌آمده. خود همان پزشک‌ها هم همگی‌شان يک چيزی حدود 60 سال پيش با همديگر همکلاسی بوده‌اند و بعد که جمع بزرگ‌تر می‌شود همکلاسی‌های ديگر که در مشاغل ديگر هم بوده‌اند به جمع اضافه شده‌اند. خلاصه که می‌روند و معلم‌ها را هم پيدا می‌کنند. شهری که اين جمع در آن همکلاس بوده‌اند قم بوده و معلم‌های قديمی هم همانجا زندگی می‌کرده‌اند.

يک روزی تصميم می‌گيرند که بروند با اوليای مدرسه حرف بزنند که اجازه بدهند مراسم تجليل از معلم‌ها را در همان مدرسه‌ی سابق‌شان برگزار کنند. حتی گفته بودند که يک کمکی هم به مدرسه می‌کنند. اهل مدرسه هم اجازه می‌دهند و مراسم همانجا برگزار می‌شود. کم‌کم داستان گردهمايی اين گروه حسابی پا می‌گيرد و سراغ باقی همدوره‌ای‌ها و باقی شاگردهای مدرسه‌ را هم اين طرف و آن طرف دنيا می‌گيرند و خبرشان می‌کنند که فلان روز مراسم داريم. خيلی از خارج نشين‌ها هم راه می‌افتند برای همان روز می‌آيند و دوستان‌ سابق‌شان را می‌بينند. هيچ کجای مراسم هم ربطی به دولت و وزارت آموزش و پرورش نداشته، خود همان گروه دانش آموزان سابق کارهای مراسم را انجام می‌داده‌اند.

تا اين که يک وقتی می‌خواستند از يکی از معلم‌های‌شان قدردانی کنند که ظاهرأ مورد پسند دم و دستگاه دولت نبوده و اين‌ها می‌مانند که چه کار کنند. اولياء مدرسه هم نمی‌خواسته‌اند امکان برگزاری را به همان دليل بدهند. همان کسی که اين‌ها را برای من تعريف می‌کرد و خودش هم راه اندازنده‌ی اصلی و مجری مراسم بوده از طريق يکی از بيمارانش يک راهی پيدا می‌کند برای ديدن محمود دعايی مدير مسئول روزنامه اطلاعات.

از قرار دعايی می‌گويد دو سه روزی به من وقت بدهيد که ببينم چه می‌شود کرد. دو سه روز بعد می‌گويد حل شد و برويد مراسم بگيريد. اين‌ها می‌گويند ما که تا به حال از کسی کمک نگرفته‌ايم ولی اين بار که ممکن است باز يک دردسر ديگری برای‌مان درست کنند شما محل برگزاری مراسم را هم به ما معرفی کن که گرفتاری نداشته باشيم. دعایی می‌گويد بياييد توی سالن روزنامه اطلاعات مراسم‌تان را برگزار کنيد. اين‌ها هم می‌روند و همه چيز به خوبی برگزار می‌شود.

جالب است که خود دعايی هم می‌گويد که گزارش مراسم را بنويسيد که در روزنامه منتشر کنيم. همان مجری مراسم هم گزارش را می‌نويسد و منتشرش می‌کنند. من به ايشان گفتم همين را می‌نويسم توی وبلاگ که از کار خوب دعايی هم حرف زده باشيم چون کار خوب از هر کسی که سر بزند سزاوار قدردانی‌ست، بخصوص که در مورد معلم‌ها باشد که به طور خاص هم زحمتکش هستند و هم زحمت‌شان همیشه بی جيره و مواجب است.

اين هم عکس‌ و گزارش همان مراسم.



منتها يک کارهايی توی آموزش و پرورش بعد از انقلاب کرده‌اند که آدم متأسف می‌شود. يک نمونه‌اش اين است که بعد از انقلاب رفته بودند لوح يادبود دبيرستان البرز را که اسم آدم‌هايی که به مدرسه کمک کرده بودند روی آن نوشته شده بود را کنده بودند. اگر مصاحبه‌ی مرحوم مجتهدی در مجموعه‌ی تاريخ شفاهی دانشگاه هاروارد را بخوانيد می‌بينيد که چقدر مرحوم مجتهدی از اين کار گلايه کرده. حق هم داشته، اسم آن آدم‌هايی که کار خوب کرده‌اند چه ربطی به انقلاب داشته که برداشتيد لوح را کنديد.

يک نمونه‌ی ديگرش هم همين مدرسه‌ای‌ست که داستانش را نوشتم. قبل از انقلاب اسم مدرسه حکيم نظامی بوده، اما بعد از انقلاب اسم مدرسه را عوض کرده‌اند به امام جعفر صادق. زورکی همه چيز را می‌خواهند ربط بدهند به انقلاب.





يک چيزی هم از اين کارهای زورکی بنويسم اين آخر کار بخنديد. يکی از دوستان پدر من اسم چهار تا از پسرهایش که قبل از انقلاب به دنيا آمده بودند عبارت است از سام، سهراب، نريمان و گشتاسب. اسم خود آقای پدر هم رستم است. دو تا دختر هم دارد که اسم آن‌ها هم شاهنامه‌ای‌ست. مدت کوتاهی بعد از انقلاب صاحب يک پسر ديگر می‌شود و می‌رود اداره ثبت برای شناسنامه گرفتن. دو سه تا اسم شاهنامه‌ای هم داشته محض احتياط. مأمور ثبت گفته بوده که نمی‌شود اين اسم‌ها را بگذاری و ديگر انقلاب شده. پدر بچه گفته خوب من همه‌ی بچه‌هايم اسم‌شان اينطوری‌ست نمی‌شود يک باره يکی‌شان بشود حمزه عليه السلام که. يک مدتی اين در و آن در می‌زنند تا بلاخره طرفين به يک اسم خفيف‌تر رضايت می‌دهند. اسم بچه را می‌گذارند هومن.

نظرات

پست‌های پرطرفدار