اين همه تلفات برای بهانه دادن

يک موضوعاتی هست که آدم فکر می‌کند کاش هرگز درباره‌شان نمی‌دانست. يک عمر مدام با آدم می‌مانند. نه می‌شود به کسی بگوييدشان، نه می‌توانيد هميشه نگفته نگه‌شان داريد. توفانی به پا می‌شود.

خرمشهر استخر سرپوشيده نداشت. برای همين هم ماهايی که اهل شنا بوديم زمستان‌ها می‌رفتيم سراغ يک ورزش ديگری و تابستان‌ها تا اوايل پاييز می‌رفتيم سراغ شنا.

فکر می‌کنم حدود مرداد ماه سال 1356 يک روزی کنار استخر ديدم پدرم دارد با يک آقای نسبتأ جوانی حرف می‌زند. شايد دو ساعتی با هم قدم می‌زدند يا گاهی يک جايی نشسته بودند و حرف می‌زدند. من آدم‌های دور و بر پدرم را می‌شناختم چون مدام همه جا چسبيده به او بودم. متوجه بودم که اين آقای جوان ناشناس است. خيلی وقت‌ها همين ناشناس‌های جوان می‌آمدند خرمشهر برای توصيه گرفتن که بروند دانشکده ورزش، يا يک کسی معرفی‌شان کرده بود که بيايند توی دم و دستگاه ورزش.

چند وقت بعد يک روز پدرم خبر داد که يک ميهمان با همسر و چهار تا بچه‌اش می‌آيند خانه‌مان. شبی که آمدند برای ميهمانی معلوم شد همان آقای جوان ناشناس توی استخر بوده. از تهران آمده‌ بودند. بعدترها معلوم شد که تاجر بوده اما ورشکسته شده و با توصيه‌ی دوستان پدرم آمده بوده که زندگی‌اش را از خرمشهر شروع کند. کجا بهتر از خرمشهر که کار و زندگی مردمش از تهران هم بهتر بود. چهار تا بچه‌ی کوچک داشت. بزرگ‌شان تازه کلاس اول دبستان بود. باقی هم يکی يک سال از همديگر کوچک‌تر بودند. سه تا پسر و آخری يک دختر.

يک جای نسبتأ دوری يک خانه اجاره کردند و کم‌کم با هم دوست شديم. غريبه بودن‌شان با محيط هم باعث شد بيشتر بهشان سر بزنيم. من يادم هست که چطور خانه‌شان هر بار با يک وسيله‌ی تازه‌ای که می‌خريدند کامل‌تر می‌شد. يک روز هم با همان آقای ناشناس که ديگر با من دوست شده بود رفتيم يک فرش ماشينی برای خانه‌شان گرفت، سی هزار تومان قسطی از مغازه‌ی کاظمی در خرمشهر.

کم‌کم که حال و روز انقلابی آمده بود به جامعه‌ی قبل از انقلاب گاهی که خانه‌شان بوديم حرف‌هايی می‌زد که من هنوز سر در نمی‌آوردم ازشان. بعد کم‌کم که سخنرانی‌های توی مساجد شروع شد و نوارهای کاست دست مردم می‌رسيد همان آقای ناشناس هم بعضی از کاست‌ها را می‌آورد و می‌شنيديم. آرام آرام هم صورتش تغيير می‌کرد. ريش گذاشته بود. دو سه باری که رسيديم خانه‌شان در حال نماز خواندن بود. بعد هم کتاب‌های مذهبی اين طرف و آن طرف بود. من رفته بودم کلاس اول دبيرستان و پشت لبم سبز شده بود. کرک‌‌های ريشم هم صورتم را گرفته بود. يکی دو بار هم با خنده و شوخی گفت ريشت رو نزنی.

انقلاب آمد و آقای ناشناس صف جلوی راهپيمايی‌ها بود. خيلی پر حرارت. من و دوستانم خيلی دفعات او را با بلندگو ديده بوديم که شعار می‌داد و مردم دنباله‌ شعارش را می‌گرفتند. من و دوستانم شيفته‌اش شده بوديم. چند باری همسرش از لابلای راهپيمايی‌ها آمده بود و بچه‌هايش را گذاشته بود خانه‌ی ما که برود با جمعيت. من واقعأ نمی‌دانم کار و کسبش چطور بود يا چطور می‌گذشت اما آنقدری بايد خوب می‌بود که زندگی‌شان تغييرات جدی کرده باشد. يک روز با يک شورلت بزرگ آمدند خانه‌ی ما. يادآوری تصوير ماشين‌شان بعد از اين همه سال هنوز هم عذاب آور است.

انقلاب به ثمر رسيد. معلوم بود سرش شلوغ است. با اين همه هنوز هم رفت و آمدمان پا بر جا بود. يک روزی آمده بودند خانه‌مان برای شام. بعد از شام شروع کرد به حرف زدن که ما دنيا را داريم دگرگون می‌کنيم. بايد همه را به خودمان نزديک کنيم. بايد راه انقلاب کردن را يادشان بدهيم. از همين عراق بايد شروع کنيم. مردمش منتظرمان هستند.

دائم مسافرت می‌رفت. گاهی شب‌ها مسيرهای مسافرتش را می‌رفت که صبح برسد به جايی که قرار داشت. گاهی خانواده‌اش که تنها بودند به من خبر می‌داد که بروم خانه‌شان که مثلأ مواظبت کنم ازشان. همين حرف‌هايی که مردم دنيا منتظرمان هستند را همسرش هم می‌زد. من هم افتاده بودم به کتاب خواندن. بحث کردن بلد نبودم ولی کتابخانه‌شان شده بود پاتوق شب‌هايی که خانه‌شان بودم.

يک شبی خانه‌شان بودم. صبح زود رفتم که برسم کارهای خودم. تا رسيدم خانه‌مان ديدم پدرم دارد تلفنی حرف می‌زند. دو سه باری ‌پرسيد شما مطمئنيد؟ آماده شد که برود بيرون گفتم چيزی شده؟ گفت نه. معلوم بود يک چيزی شده چون از قيافه‌اش می‌شد فهميد که يک چيزی شده. طبق معمول چسبيدم به او که من هم می‌آيم. آنقدری که قيافه‌اش درهم بود اصلأ به بحث هم نکشيد که نه نيا. سوار ماشين شديم و رفتيم به طرف جاده‌ی خرمشهر- اهواز. يک جايی کنار جاده ديديم يک شورلت بزرگ مچاله شده. و پدرم افتاد به زار زار گريه کردن. من آقای ناشناس را ديدم که چه شده بود. بعد از اين همه سال هنوز هم عذاب آور است. شماره‌ی خانه‌ی ما را توی جيبش پيدا کرده بودند و خبرمان کردند.

تا خبر برسد به همسرش اوضاعی شد. محشری شده بود از آدم توی خانه‌ی ما. يکی می‌آمد يکی می‌رفت. من اصلأ حال و روزم آنقدر از ديدن صحنه‌ی واقعه خراب بود که حرف هم نمی‌توانستم بزنم. خانه‌ی ما شده بود محل زار زدن‌های همسرش. بچه‌هايش هم که قد و نيم قد ويلان بودند همه طرف. فردايش سه چهار نفر از تهران آمدند. يکی‌شان برادر خود آقای ناشناس و يکی هم برادر همسرش. آن‌ها هم آمدند خانه‌ی ما. يک هفته‌ای به دنبال کارهای مربوط به واقعه بودند و من خيلی از همان دو نفر می‌شنيدم که می‌گفتند او را کشته‌اند. نمی‌دانم راست بود يا نه.

برادرها زندگی آقای ناشناس را جمع کردند و با زن و بچه‌هايش بردند تهران. جنگ که شروع شد آن‌ها مدت‌ها بود که تهران بودند. تا روزگار ما جنگزده‌ها آنقدری به جنگ عادت کند که از خوزستان گاهی سفر کنيم به اين طرف و آن طرف دو سالی طول کشيد. من سال قبل از سربازی رفتنم يک سفر کوتاه رفتم تهران. نشانی‌شان را داشتم و رفتم خانه‌شان که در واقع خانه‌ی برادرشان بود. با او زندگی می‌کردند. برادرشان مجرد بود اما آنقدرها هم جوان نبود.

توی خانه‌ی برادرشان عکس‌های يک آدم معروفی را می‌ديدم که همان اوايل انقلاب زياد از تلويزيون ديده بودم. معلوم شد برادر همسر آقای ناشناس خيلی خيلی به آن آدم معروف نزديک است. توی عکس‌های خانوادگی هم بين‌شان بود. همسر آقای ناشناس هنوز هم بر سر حرف‌هايش برای نجات مردم عراق بود. جنگ هم که درگرفته بود و با حرارت بيشتر درباره‌ی نجات عراقی‌ها از دست حکومت صدام حسين حرف می‌زد. دورانی بود. چند وقت بعد هم برادر همسر آقای ناشناس از ايران رفت.

من رفتم سربازی و بعد آمدم دانشگاه. همين دانشگاه شهيد بهشتی که اسمش را گذاشته بوديم شهيد ملی سابق. حالا که تهران بودم گاهی می‌رفتم خانه‌شان. بعد از سربازی و آن همه سال جنگزدگی آنقدری از جنگ متنفر بودم و احساس عقب افتادگی از زندگی بهم دست داده بود که حوصله‌ی شنيدن از سياست را نداشتم. آمده بودم وسط دنيای بی سر و صدا و لباس و مد. دانشگاه ملی هم شده بود مثل بازار عطرفروش‌ها برای شاگرد دباغی که من بودم. خيلی‌ها آن روزها شاگرد دباغ دوران جنگ توی خوزستان بودند.

تا اين که موشک باران‌های تهران هم شروع شد. چند وقت قبلش خانواده‌ی من هم از اهواز آمده بودند تهران. رفته بوديم توی شهرک اکباتان خانه گرفته بوديم. خانه‌مان هم پر شده بود از دوستان و فاميل‌هايی که خانه‌های‌شان وسط شهر بود و از ترس موشک‌ها پناه آورده بودند به خانه‌ی ما. شب‌ها از روی سر آدم‌ها بايد رفت و آمد می‌کرديم از بس که همه جا خوابيده بودند.

يک روز ظهر که باز موشک باران شروع شد زنگ زدند خانه‌مان که آب دست‌تان است بگذاريد زمين و بياييد خانه‌ی همسر آقای ناشناس. من و پدر و مادرم رفتيم محل‌شان. دو تا بولدوزر داشتند توی خرابه‌ها آوار برمی‌داشتند. خانه‌ها را که شمرديم معلوم شد موشک صاف خورده به خانه‌ی همسر آقای ناشناس. مادرم همانجا از حال رفت. من نشاندمش کنار پياده‌رو که هوش و حواسش بيايد سر جايش و پدرم رفت تا نزديکی‌های بولدوزرها.

همسر آقای ناشناس و چهار تا بچه‌هايش کشته شده بودند.

هنوز هم نمی‌شود از همه‌ی چيزهای ديگر گفت. از خيلی چيزها و از جمله از آن آقای معروفی که عکسش روی ديوار خانه‌ی برادر همسر آقای ناشناس بود و سال‌ها بعد و تا هنوز عکسش را می‌شود يک روزهايی از سال ديد. واقعأ نمی‌شود گفت ... توفانی به پا می‌شود.

ولی من هنوز يادم هست که آقای ناشناس و همسرش تا بود درباره‌ی اين که چطور بايد در عراق انقلاب راه بيندازند حرف می‌زدند.

کی می‌داند واقعأ چقدر آد‌م‌ها بابت همين انقلاب راه انداختن در عراق و گزگ دادن به دست صدام حسين کشته شدند؟ مگر فقط ايرانی‌ها کشته شدند؟ مگر ما برای عراقی‌ها دسته گل پرتاب می‌کرديم؟ لابد توی عراقی‌ها هم کلی از همين آقای ناشناس و همسر و بچه‌هايش بوده‌اند.

اين همه تلفات برای انقلاب راه انداختن در عراق. اين همه تلفات برای بهانه دادن به دست يک ديوانه.

نظرات

پست‌های پرطرفدار