قندهار ايتاليا

رفته بودم سفر قندهار ايتاليا. انصافأ آدم خفه می‌شود از بس که راه دور است.

از بريزبن که راه افتادم به طرف مالزی هشت ساعتی طول کشيد تا از خود استراليا خارج بشوم، که خودش مسافرتی‌ست. به وقت مالزی حدود 8 صبح رسيدم به مرکز شهر کوالالامپور. قبلأ شهر را حسابی ديده بودم ولی باز آدم هر بار که به شهرهای در حال رشد پا می‌گذارد يک چيز تازه‌ای کشف می‌کند. ديدم حالا باز دوباره چند ساعت بايد توی هواپيما بشينم، دست کم توی کوالالامپور تا می‌شود راه بروم.

عصری رفتم نشستم توی محوطه‌ی پشتی برج‌های KLCC. شمردم ديدم دور همين محوطه مرکزی شهر 11 تا جرثقيل کار گذاشته بودند. يعنی واقعأ شهر دارد هر روز رونق بيشتری پيدا می‌کند. يک چيز جالبی هم هست توی مالزی. نوشته‌های روی در و ديوار به الفبای انگليسی‌ست ولی وقتی می‌خوانيدشان متوجه می‌شويد اصلأ عربی هستند. فارسی هم توی‌شان می‌بينيد ولی عربی‌هايش بيشتر است. يک چيزی شبيه به ترکيه.




به خاطر رطوبت هوا و باران مدام، از در و ديوار شهر هم سبزه و گياه زده است بيرون منتها يک کمی که عادت نداشته باشيد به هوای گرم و مرطوب مالزی آن اوايل بهتان سخت می‌گذرد ولی آرام آرام شروع می‌کنيد به کشف زيبايی‌های مالزی.



باز صبح زود رسيدم رم. گفته بودند که يک نفر می‌آيد فرودگاه دنبالت. که آمد. از دقيقه‌ای که جناب‌ جيووانی آمدند دنبالم داستان ايتاليا رفتن خنده‌دار شد. نه جناب‌شان انگليسی بلد بود، يک کلمه، نه من ايتاليايی بلد بودم، يک کلمه. در نتيجه زديم به سرخپوستی حرف زدن. ديده‌ايد که چقدر ايتاليايی‌ها با دست‌های‌‌شان حرف می‌زنند. ايشان تقريبأ تمام راه يک بند بحث فرمودند، يک دست‌شان به فرمان ماشين، آن يکی توی هوا برای بحث کردن.



من واقعأ درباره‌ی رانندگی در ايتاليا قضاوتی نمی‌کنم چون يک هفته خيلی کم است منتها در مدت دو ساعتی که با همين جناب جيووانی بودم صد در صد می‌توانم قضاوت کنم. عکس هم دارم برای اثبات موضوع. تقريبأ در تمام مسير بزرگراه روی خط رانندگی کرد، استثنأ دو جای يک جاده‌ی دو طرفه هم خيلی از خط وسط فاصله گرفت و نزديک شد به کناره‌های جاده. دليلش اين بود که در هر دو جا ماشين‌های روبرويی داشتند می‌آمدند روی ماشين‌مان.



همان اول نزديک فرودگاه که نشستيم توی ماشين من طبق معمول کمربند ايمنی را بستم. جناب‌شان يک چيزی فرمودند که بعد با ايما و اشاره معلوم شد که يعنی "خيلی سوسولی". ديدم يا بايد با اين مدلی که فرمودند همينطوری سوسولی تا کنيم يا محض رو کم کنی بايد در ماشين را نيمه باز با دستم نگه دارم. خوب البته اينجانب زدم به سوسول بازی.

حالا اميدوارم امام رضا بطلبد يک سفر برويد همين طرف‌هايی که من رفتم چون مسير رم به ويتربو به شدت زيبا بود.



شهر ويتربو هم خيلی مدل فيلم‌های ايتاليايی‌ست. پر است از خانه‌های قديمی و کوچه پسکوچه. منتهای مراتب جالب بود که توی شهر به اين کوچکی هيچ خبری از دوچرخه و دوچرخه سوار نبود. در عوض تا دلتان بخواهد ماشين بود که همه جای ممکن پارک شده بودند.



همايشی که برايش دعوت شده بودم مربوط بود به محيط زيست و توسعه در کشورهای جهان سوم. بعد از مدت‌ها هم کلی از دوستانم را از اين طرف و آن طرف دنيا ديدم.



حالا انصافأ فقط هندی‌ها نيستند که قر توی کمرشون فراوونه نمی‌دونن کجا بريزن. پاکستانی‌ها هم در همين مسير خطير رقص و آواز و قر توی کمر هستند و هيچ هم کم ندارند. اين جنابی که عکسش را می‌بينيد احمد رضا خبرنگار بخش اردو راديو بی بی سی هست. من دو بار ديگر هم با احمد رفته بودم مسافرت و کنفرانس. نه که چپ و راست در حال آواز خواندن و رقصيدن است بايد به زور ساکتش کرد برای همين هم اسمش را گذاشته‌ايم Ahmad Dance. جدی جدی خودش به تنهايی يک شبکه‌ی رقص و آواز و خبر را راه می‌برد. خرجش يک لباس عوض کردن است.



جهت اطلاع‌تان يک جايی داشتيم شام می‌خورديم، يک نوازنده‌ی گيتار و يک خواننده هم داشتند ملايم می‌زدند و می‌خواندند. يک دفعه ديديم يک آهنگ فجيع پاکستانی شروع شد. جناب Ahmad Dance رفته بود خواهش کرده بود که يک کمی پشت ميکروفن بخواند برای ملت. اين مادر مرده‌ها هم ديده بودند اين بابا اينقدر پر حرارت است ميکروفن را داده بودند دستش. دو تا آهنگ به زبان پاکستانی خواند، مقادير معتنابهی هم رقصيد و بعد کک مربوطه را انداخت به فلان باقی اهالی.



اين که می‌بينيد اسمش جليله‌ست و خبرنگار الاهرام مصر است. يک آهنگ فرانسوی خواند و بعد يک آهنگ از ام کلثوم.



اين دو تا هم جامائيکايی هستند. آن سمت راستی اسمش زيدی‌ست. جزو بهترين روزنامه نگاران حوزه‌ی محيط زيست است. مقالاتش حرف ندارند.



اين هم مه‌دور است که اهل کنگوست. يک آهنگ فرانسوی خواند که مسلمان نشنود کافر نبيند. غمزه، غمزه، شور، احساس، شديد کش و واکش، منتها صدای در حد بوق تريلی.



اين آخری هم آلفونسو، دبير همايش است که اصلأ سردبير يک نشريه‌ی زيستمحيطی در واتيکان است. يک قطعه‌ای خواند که من با صدای پاواروتی شنيده بودم اسمش O Sole Mio هست. بعدأ هر جايی که دعوت بوديم و تعداد ايتاليايی‌ها بيشتر از مدعوين بود همه‌شان با هم O Sol Mio می‌خواندند. خلاصه که واتيکان هم بعله.



اين خانمی که عکسش را می‌بينيد از فيليپين آمده بود. واقعأ اسمش سخت بود يادم نماند. با هواپيمايی آليتاليا آمده بود. ساک و وسايلش توی هواپيما گم شده بود. تا روز آخر هم پيدا نشد. هر روز به خرج کنفرانس می‌رفتند برايش لباس می‌خريدند که بلکه ساک پيدا بشود، که نشد.



اين کاتياناست که سردبير يک نشريه‌ی محيط زيستی در کستاريکاست. يک چيز خيلی جالبی بگويم تعجب کنيد. گفت يک شرکت هواپيمايی در همان کستاريکا از او دعوت کرده بوده که برود سردبير نشريه‌ی تبليغاتی‌شان بشود و از آشنايی‌اش با گردشگری طبيعی استفاده کند برای تبليغ مسيرهايی که شرکت در آن‌ها پرواز دارد. نقاط ديدنی را معرفی کند و از اين کارها. حدود يک سالی بود که نشريه‌شان را اداره می‌کرد، علاوه بر نشريه‌ی خودش. گفت نشريه‌ها را می‌آورم ببينی. نشريه‌ی خودش که کاملأ به زبان اسپانيايی بود و فقط عکس‌هايش را ديدم. اما نشريه‌ی مربوط به شرکت هواپيمايی دوزبانه بود. قسمت شناسنامه‌ی مجله را خواندم ديدم صاجب هواپيمايی يک آقای ايرانی‌ست به نام خواجوی. گفتم اين آقا که ايرانی‌ست که. گفتم از امريکا آمده و شرکت هواپيمايی را خريده و شرکت‌شان خيلی هم معروف شده. مجله‌شان خيلی حسابی بود انصافأ. از راه دور هم برای آقای خواجوی سلام و احوالپرسی فرستادم.



باز يک چيز جالب‌تر. توی سالن کنفرانس سه تا تابلوی بزرگ نقاشی قديمی نصب کرده بودند. در واقع دکور خود محل برگزاری همايش بود که يک قلعه‌ی قديمی بود که بازسازی‌اش کرده بودند. موضوع نقاشی‌ها هم مربوط بود به يک چيزی مثل صحنه‌ی جنگ‌های قديمی. ديدم کنار نقاشی‌ها به زبان فارسی شرح بعضی‌ وقايع را نوشته‌اند. با رسم الخط‌های قديمی فارسی.



يک کليسايی کنار هتل محل اقامت‌مان بود که شب اول سر هر ساعتی ناقوس‌شان يک زنگ می‌زد. اعصاب ملت را ريخته بود به هم. از قرار يک جورهايی سيم‌های زنگ هم اتصالی کرده بود، هر از گاهی سر ربع ساعت هم يک تک ضربه‌ای می‌زد، همينطور الکی. باز دو سه بار هم معلوم نبود به چه مناسبتی دو سه دقيقه بعد از زنگ ساعت باز يک ته مانده‌‌ای هم پيدا می‌کرد. يک دنگ کوتاه‌تری هم می‌شنيديم. به سلامتی‌تان تا صبح مشغول زنگ شماری بودم. فردايش معلوم شد همه‌ی ملت آمار زنگ زدن را داشتند. خلاصه يکی از برگزار کنندگان همايش رفته بود به اهل کليسا گفته بود اين‌هايی که اينجا هستند دارند از خدا و پيغمبر برمی‌گردند، بی زحمت يک فکری برای اين چند روز بکنيد.



رضايت داده بودند تا صبح سه تا زنگ بزند. منتها همان سه تا را هم گذاشته بودند صاف وسط خواب مردم. سه شب به اندازه‌ی يک دفترچه چهل برگی نفرين‌شان کردم. شب سوم هم رفتم ببينم اين ناقوس اصلأ کجا هست. معلوم شد اتاق من با ناقوس صاحاب مرده حدود 100 متر فاصله دارد. چند تا عکس از ناقوس مربوطه گرفتم که ضميمه‌ی دفترچه کنم برای آن دنيا که بيخودی نزنند يک ناقوس ديگری را از کار بيندازند. صاف بخورد توی هدف.



حالا همان شب معلوم شد در 20 قدمی کليسا يک سينما هم هست. لابد صبح‌ها اين‌ها فيلم جهنمی نشان می‌دهند، شب‌ها آن‌ها مردم را هل می‌دهند به طرف بهشت. منتهای مراتب اين‌ها زيادی به بهشت فشار می‌آورند و در نتيجه از آن طرف می‌زند بيرون. برای همين هم ساخت سينما در بيست قدمی کليسا برای جمع آوری درآمد حاصل از اضافی‌های بهشت خيلی ضرورت دارد.



خوب، اين جنابی که می‌بينيد اسمش Darryl است. معروف‌ترين روزنامه نگار محيط زيستی دنياست. هندی هم هست. من خيلی افتخار دارم که با او دوست هستم. چند باری هم با هم مسافرت رفته‌ايم. حسابی با سواد است توی کارش. اين داستان بمبگذاری‌های بمبئي هم رفته بود روی اعصابش، چون خانواده‌اش در بمبئی زندگی می‌کنند.



اين يکی اسمش Yu-Tzuست و تايوانی هم هست. هر خبر بدی که درباره‌ی ايران می‌شنود با لطف تمام ايميل می‌زند و احوالپرسی می‌کند. در جريان همايش هم گير داده بود به يک پروفسور آلمانی که کجای ما آسيايی‌ها به شما اروپايی‌ها شباهت دارد که توی سخنرانی‌ات گفتی آسيا هم شده‌ مثل اروپا و همه ريخت و پاش دارند توی زندگی‌شان.



اين جناب ناشر است و از امريکا آمده بود. کار اصلی انتشاراتی‌اش در زمينه‌ی محيط زيست است و به قول خودش آمده بود برای بازآموزی که بشنود توی دنيا چه خبر است درباره‌ی محيط زيست.



و اما اين خانمی که می‌بينيد اهل پاکستان است. سه بار در سه تا کنفرانس با هم بوديم. از همان کنفرانس اول هر جايی من و او باشيم به روزنامه نگاران اعلام می‌کند اگر می‌خواهيد بدانيد اوضاع زنان در کشورهای اسلامی چطوری‌ست اوضاع من و همايون را ببينيد. من نصف همايون هستم. اسم ايشان هما ست. به قول خودش بايد فاميلش را هم به اسمش اضافه کند که تازه بشود به اندازه‌ی اسم من. فاميلش هم بيگ است. به زبان انگليسی هم که بگيريد درست از آب درمی‌آيد. هما بيگ علاوه بر روزنامه نگاری يک NGO هم دارد که کارش آموزش محيط زيست به زنان شهری‌ پاکستان است چون معتقد است زنان روستايی بيشتر در مورد محيط زيست اطلاعات دارند. يک خبرنگار اهل استونی به نام Ulle آمده بود با هما مصاحبه می‌کرد عکس هر دوی‌شان را گرفتم برای انتشار در همان نشريه‌ی استونيايی.



اين خانم اسمش نوال است و اهل سودان هم هست. سر ميز صبحانه کلی درباره‌ی دارفور با هم گپ زديم. می‌گفت گرفتاری دارفور در اصل مربوط به منابع آب منطقه‌‌ست که اعراب و افريقايی‌ها را به جان هم انداخته. به شدت هم از عمر البشير انتقاد می‌کرد که اقتصاد سودان را از بين برده. يک چيز جالبی هم می‌گفت. اين که آن اوايل کار عمر البشير خيلی در مورد حجاب خانم‌ها سخت می‌‌گرفته‌اند ولی حالا ديگر کاری به مردم ندارند.



و غذا که همه چيز يک طرف، اين اسپاگتی‌های ايتاليايی هم يک طرف. بابا هر غذايی که سفارش داديم يک ظرف اسپاگتی هم گذاشتند کنار دست‌مان. نمی‌دانم هميشه رسم‌شان است يا برای ميهمان بازی اين مدلی شده بود. اما انصافأ که غذاهای ايتاليايی تا جايی که من چشيدم حرف نداشتند. چند جايی ميهمان شديم و غذا و شيرينی همينطور از در و ديوار می‌ريخت. ميزبانان هم دست کمی از ما ايرانی‌ها نداشتند که تا يک چيزی نمی‌خورديد ول کن نبودند.



روز آخر که داشتيم می‌آمديم به طرف رم همه آمديم نشستيم توی اتوبوس که راه بيفتيم. ديديم يک نفر هی می‌آيد و وسيله می‌آورد و باز می‌رود توی هتل. معلوم شد يک روزنامه نگار اهل بلگراد است که اسمش يوبا بود پنج تا ساک با خودش لباس آورده بوده. داشتيم خفه می‌شديم از خنده که چقدر لباس آورده با خودش. تا آمد توی اتوبوس ملت شروع کردند به عکاسی و فيلمبرداری از او.


خلاصه با زور آمد توی ماشين و راه افتاديم. توی راه داشتم با يک روزنامه نگار امريکايی حرف می‌زدم که قرار بود برود بازديد از يک کارگاه شراب سازی اطراف فلورانس. يوبا آمد گفت يک کاری برايم می‌کنی؟ گفتم حتمأ. گفت من يک دوست ايرانی دارم که هفتاد سالش است.همسرش سفير سابق ايران بوده در يوگسلاوی. حالا هر دوی‌شان در بلگراد زندگی می‌کنند. می‌شود تو يک چيزی به زبان فارسی بنويسی من ببرم به او نشان بدهم خوشحال بشود؟ گفتم حتمأ می‌نويسم ولی چی بنويسم؟ گفت هر چی دوست داری بنويس.

نوشتم: "سلام. اسم من همايون خيری‌ست و در يک همايشی با يوبا آشنا شدم. از من خواست برای‌تان به زبان فارسی چيزی بنويسم. فکر کردم بهترين آرزويم را برای‌تان بنويسم. آرزو می‌کنم زندگی‌تان خوش باشد".

نظرات

پست‌های پرطرفدار