خانم‌ها، آقايان معرفی می‌کنم ... پلنگ آقا

امروز پلنگ آقا فرمودند با اين اوضاعی که دنيا دارد به نظرت آخر و عاقبت آزمايشگاه ما چطوری می‌شود؟ يعنی انصافأ من نفهميدم اين آزمايشگاه ما چقدر در نظر ايشان مهم شده که امور دنيا يک طرف، آخر و عاقبت آزمايشگاه ما هم يک طرف. حالا اين حرف‌ها را داشت در حالی که به صفحه‌ی کامپيوترش خيره شده بود می‌زد.


گفتم آدم حسابی تو چطور حساب کردی که ما ناغافل اين همه مهم شديم؟ فرمودند از خودت بپرس.

خوب البته واقعيتی‌ست. چهار ماه آزگار من و پلنگ آقا به رئيس‌مان گفته بوديم که بی زحمت يک سری تشريف بياوريد توی آزمايشگاه برای چند فقره آوارگی ما که بلاخره يک رهنمودی بدهيد. ايشان از وقتی که رئيس دانشکده شده يک طور فجيعی اوضاع‌شان به هم ريخته. يک کمی به طرف نابسامانی شخصی، که به قول پلنگ آقا انگار جناب‌شان طاقت موقعيت جديد را نداشته‌اند، يک کمی هم به طرف نابسامانی عمو مردکی و گوش به دهن مردم بودن، که باز به قول پلنگ آقا ناشی از پارانويای مديريتی‌ست. اين پارانويا را خيلی خوب آمد واقعأ.

حالا توی اين چهار ماه گذشته آقای رئيس در محوطه‌ی آزمايشگاه به طور تلگرافی حضور داشته‌اند و در نتيجه که ما هم که احساس گعده‌ کردن داريم نتوانسته‌ايم دو کلام با جناب رئيس اختلاط کنيم. در نتيجه امور بر همان روال آوارگی می‌چرخد.

حالا جريان آوارگی تعميم پيدا کرده به کل اهالی آزمايشگاه ولی از آن طرف تازگی‌ها معلوم شده همه‌ی اهل دانشکده صبح تا شب فکر می‌کنند که يکی دارد ما جماعت آقای رئيس را باد می‌زند. همين هم هست که پلنگ آقا را به اين نتيجه رسانده که ما که توی دم و دستگاه خودمان باخبريم که خبری نيست منتها از قرار معلوم باقی ملت دارند زنگ ساعت‌شان را با رفت و آمد ما تنظیم می‌کنند. همين هم هست که اوضاع جهان ريخته به هم چون رفت و آمد ما هم ريخته به هم. بنابراين نابسامانی‌های جهانی از همين يک گله آزمايشگاه ما نشأت می‌گيرند. به پلنگ آقا گفتم آدم حسابی گفته بودند دنيا کوچک شده اما نه اينقدر.

خلاصه که يک جورهايی احساس آخر و عاقبت آزمايشگاه ما چطور می‌شود به پلنگ آقا دست داده. به باقی اهالی هم دست داده منتها فقط ايشان فعلأ دارد حرفش را می‌زند.

اين از اين.

به پلنگ آقا گفتم بعد از سال‌ها قلمفرسایی درباره‌ات حالا بايد مردم بلاخره بدانند چه شکلی هستی. همينطور روی صندلی‌اش يک چرخی زد که همين حالت خوب است؟ گفتم مردم خواب‌شان نمی‌برد ها.


گفتم جان مادرت درست بشين عکست را بگيرم آبروريزی‌اش می‌افتد گردن خودت ها. باز اين از آب درآمد.



گفتم انصافأ يک جوری که مردم بدانند جناب‌تان دکتر علوم اعصاب هستيد هم ادا دربياور که باز عکست را بگيرم. خيلی با وقار نشست و عکسش را گرفتم. البته يک در هزار هم اين طوری از آب درنمی‌آيد.



خلاصه که پلنگ آقا رونمايی شدند که نگوييد پس جناب‌شان چه شکلی هستند.

نظرات

پست‌های پرطرفدار