در قاب عکس استراليايی: اول ازدواج کن بعد برو

امروز صبح داشتم توی اتاق خودم کار می‌کردم متوجه شدم يکی از نمايندگان فروش يک شرکت تجهيزات پزشکی- آزمايشگاهی دارد با مدير آزمايشگاه‌مان برای قيمت چند تا وسيله بحث می‌کند. معمولأ توی آزمايشگاه‌ها هميشه يک مناسبتی برای رفت و آمد کارخانجات لوازم آزمايشگاهی هست، يا نمايشگاه می‌گذارند و کيک و شيرينی می‌دهند يا يک آدم معروفی را به خرج خودشان می‌آورند برای سخنرانی و در کنارش باز نمايشگاه می‌گذارند و کيک و شيرينی و پيتزا می‌دهند. در همه حالتی مراسم کيک و شيرينی دادن‌شان برقرار است. حالا امروز از روی حرف‌های که می‌زدند معلوم بود داشتند برنامه‌ی يک نمايشگاه اختصاصی برای آزمايشگاه ما را می‌چيدند. با ده دوازده تا آدمی که توی آزمايشگاه هست لابد به هر کدام‌مان يک کيلو شيرينی و کيک می‌رسد. کم‌کم رفتند توی آزمايشگاه و صدای‌شان را نمی‌شنيدم. سرم به کار خودم گرم بود که متوجه شدم يک نفر دارد می‌زند به چهارچوب در که مثلأ اجازه هست بيايم تو، نگاه کردم ديدم يک دختر سياهپوست خوش تيپ با لباس مشکی ايستاده دم در. گفتم بفرماييد. گفت نوبت خودته که بری نيتروژن مايع بياری. يک کمی دقيق شدم ديدم اين که Reem خودمان است. کلی هر دوی‌مان خنده‌مان گرفته بود. چهار سال پيش در يک آزمايشگاه تحقيقات انگل شناسی پزشکی من و يک دختری با هم کار می‌کرديم. اسمش ريم (Reem) بود، سال‌ها پيش وقتی ده سالش بوده با مادرش از اريتره آمده بودند به استراليا. بعد که من از آن آزمايشگاه آمدم بيرون از ريم بيخبر بودم تا امروز که به عنوان نماينده‌ی شرکت‌شان آمده بوده برای فروش محصولات‌شان. همينطور که رد می‌شده چشمش افتاده بوده به من. گفتم از بس که تنبل بودی من هر روز نيتروژن می‌آوردم.

دختر: ... ها ها ها ها ... خوب تو نگاه کن به قد خودت. من نصف تو هم نيستم.

من: ... ها ها ها ها ... بابا من ده بار ظرف پر از نيتروژن رو می‌آوردم بالا تو يک بار هم ظرف خالی رو نمی‌ذاشتی توی آسانسور ببری پايين ... ببين ريم تو خيلی تنبلی قبول داری که؟

دختر: ... ها ها ها ها ... نه من فقط فکر می‌کردم تو اصلأ اجازه ندی يک خانم محترم ظرف نيتروژن رو ببره و بياره ... ها ها ها ها ...

من: ... ها ها ها ها ... ريم خيلی تنبلی واقعأ ... حالا اينجا چه کار می‌کنی؟

دختر: آمدم برای آزمايشگاه‌تون کيک و شيرينی بيارم برای جبران نيتروژنی که می‌آوردی ... ها ها ها ها ...

من: ... ها ها ها ها ... تو بايد يک مغازه شيرينی فروشی بياری برای جبران ... ها ها ها ها ... ببينم کجا کار می‌کنی؟

دختر: توی شرکت Beckman کار می‌کنم، نماينده فروششون هستم. دو سالی می‌شه.

من: مادرت چطوره؟

دختر: سرگرم رستورانه.

من: رستوران چی؟

دختر: يادته گفتم دنبال يک راهی مي‌گرده که بره کار کنه؟

من: آره کلی هم ناراحت بود.

دختر: دو سال پيش رفت از دولت کمک مالی گرفت که با زنان اريتره‌ای توی بريزبن يک رستوران باز کنن. حالا کارشون گرفته، از صبح تا شب توی رستوران هستند. خيلی غذاهاشون خوشمزه‌س برای همين هم معروف شدن.

من: لابد هر چی افريقايی توی بريزبن هست ميان رستوران مادرت.

دختر: ببين رستوران مادرم نيست رستوران زنان اريتره‌ايه، مادرم مديريتش رو انجام ميده ولی بيشتر مشتريانشون غير افريقايی هستند، غذاهاشون برای ديگران تازگی داره. کلی استراليايی‌ها ميان اونجا.

من: بابات چی؟ هنوز نيومده استراليا؟

دختر: نه، هنوز عربستان سعودی مونده. اون وقتی که بهش اصرار کردم بيا نيومد حالا ديگه خيلی براش سخته که زندگيش رو عوض کنه و بياد.

من: خوب لابد بهش خوش می‌گذره

دختر: اتفاقأ ديگه خوش نمی‌گذره. زنش گذاشتتش رفته اروپا، ممکنه بمونه همونجا پيش فاميل‌هاش حالا بابام تنها شده ميگه اگر کمکم کنی ميام استراليا.

من: می‌تونی کمکش کنی؟

دختر: نه. يعنی امکانش نيست. قبلأ که کوچک‌تر بودم می‌شد از طريق سرپرستی بيارمش ولی حالا ديگه امکانش نيست.

من: خودت نمی‌تونی بری ديدنش.

دختر: نه. دو سه بار سعی کردم برم بهم ويزا ندادن. اگه مسلمان بودم می‌شد ايام حج برم عربستان بابام رو ببينم ولی اين هم نمی‌شه. می‌دونی خودش هم هنوز مطمئن نيست که بخواد بياد. يک شرکت کوچک حمل و نقل راه انداخته. برای آمدن بايد زندگيش رو بفروشه، ولی براش سخته. بهش گفتم هر وقت آماده بودی بگو من شروع کنم ببينيم می‌تونی بيای يا نه.

من: می‌فهمم.

دختر: می‌دونی مادرم خيلی قوی‌تر از پدرم بود. هنوز هم خيلی قوی‌تره. برای همين هم تونست منو بياره اينجا وگرنه بابام اصلأ اهل اين کارها نيست.

من: از کار خودت راضی هستی؟

دختر: آره ولی می‌خوام برم کنبرا کار کنم. دوست پسرم اونجاس. دارم دنبال کار توی همين شرکت خودمون يا شرکت‌های ديگه می‌گردم که بتونم منتقل بشم کنبرا. شايد ازدواج کنيم با هم.

من: اگه تلفنش رو بدی بهش ميگم تو چقدر زرنگی توی کارهات.

دختر: ... ها ها ها ها ... خودش می‌دونه ... بهش گفتم اگر بيام کنبرا خودت بايد کارهای خونه رو انجام بدی.

من: ... ها ها ها ها ... پسر بيچاره. من فکر می‌کنم بايد نجاتش بدم ... ها ها ها ها ...

دختر: ... ها ها ها ها ... بذار يک کمی کار کنه برای من. ببين ما زن‌های افريقايی اينقدر کار می‌کنيم که اصلأ بلد نيستيم زندگی کنيم حالا يک کمی هم مردهامون کار کنن. تو باورت نميشه همين زن‌هايی که الان با مادرم کار می‌کنن توی رستوران مدت‌ها طول کشيد که راضی بشن از خونه بيان بيرون. دايم توی همين استراليا توی خونه بچه‌داری می‌کردن. حالا که اومدن دارن کار می‌کنن میگن چقدر جالبه که می‌تونيم کار کنيم.

من: به نظرم گرفتاری همه‌ی ما جهان سومی‌هاست که خيلی سخته برامون دست از عادت‌هامون بکشيم.

دختر: واقعأ سخته. من الان بايد به همين دوستان مادرم کلی توضيح بدم که می‌خوام برم با دوست پسرم زندگی کنم. من اينجا بزرگ شدم ولی اينا باورشون نميشه. هر وقت ميرم رستوران چند تاشون میگن نکنی بری باهاش زندگی کنی. اول ازدواج کن بعد برو. تازه فکر کن دوست پسرم مال اريتره‌س. اگه اهل يک جای ديگه‌ای بود ديگه چی می‌شد

من: متوجهم.

دختر: خوب من برم. يک روز ميای رستوران غذای اريتره‌ای بخوری؟

من: اگه اونجا نگی به جای يک خانم محترم ميزها رو تميز کن ميام ... ها ها ها ها ...

دختر: ... ها ها ها ها ... اين آدرسش ... يک روز خبر بده بيام معرفيت کنم برات غذای مخصوص درست کنن

من: حتمأ بهت تلفن می‌زنم ميام. ولی من ميز تميز نمی‌کنم ... ها ها ها ها ...

دختر: ... ها ها ها ها ... نمی‌خواد، خودم تميز می‌کنم ... ها ها ها ها ...

نظرات

پست‌های پرطرفدار