بدو بدو از همه رقم

دو سال پيش همين حدودهای سال رفته بودم يک قهوه خانه‌ای که پاتوق هنرمندان بريزبن است. همينطور اتفاقی با يک آقا و خانمی آشنا شدم که بعد معلوم شد اهل نمايش هم هستند. گپ زدن‌های‌مان کشيده شد به موضوع مراسم سال نو در استراليا، آن هم توی گرمای تابستان که هيچ جايش به لباس بابا نوئل نمی‌خورد.

لابد می دانيد که الان در استراليا تابستان شروع شده و ژانويه هم اصل خرما پزون تابستان است. منتهای مراتب همه جا نشانه‌های سال نوی برفی ديده می‌شود. از همان آقا و خانم شنيدم که هيچ فيلمی وجود ندارد که سال نو را در تابستان نشان داده باشند. گردن خودشان اگر فيلمی هست. ولی يک کمی غريب است که اين همه هنرمند توی نيمکره‌ی جنوبی هست اما دست کم توی اين 6 سالی که من استراليا زندگی می‌کنم چيزی به اين مضمون که سال نوی تابستانی توی آثارشان باشد نديده‌ام. البته تا جايی که از اهلش شنيده‌ام توی نقاشی‌های مينياتور خودمان هم خبری از زمستان نيست در حالی که زادگاه مينياتور در ايران هرگز طرف‌های جنوب نبوده که مثلأ زمستان برفی ندارند.

خلاصه که هر سال من منتظرم ببينم يک هنرمندی پيدا می‌شود که خرق عادت کند و سال نوی تابستانی را از جنبه‌ی لباس و ظاهر بابا نوئل برای نيمکره‌ی جنوبی طراحی کند يا نه. اينقدری کنجکاو هستم که اگر جايی ديدم بنویسم و عکاسی‌اش کنم. يک مدتی هم دلم می‌خواست مينياتور زمستان را ببينم که آن هم نبود. خلاصه که گشتم نبود نگرد نيست.









اين از اين.

ايتاليا که بودم يک خبرنگاری آمده بود به محل کنفرانس که اصلأ ايتاليایی بود ولی بين لندن و رم رفت و آمد داشت. کلی از کارهايی که در هر دو کشور انجام می‌داد حرف زديم. وسط حرف‌های‌مان يک چيز بامزه‌ای ديدم گفتم عکست را می‌گيرم که ملت ببينند.

ديدم مثل خودم ساعتش را می‌بندد به دست راستش. منتها دو تا ساعت بسته بود به مچ دستش. گفتم اين ديگر چه مدلی‌ست؟ گفت برای اين که زمان را قاطی نکنم دو تا ساعت بسته‌ام به دستم که بفهمم اين جا ساعت چند است و آن جا چند است. گفتم خوب است توی سازمان ملل کار نمی‌کنی وگرنه سرتا پايت را بايد ساعت می‌بستی. حالا برايم ايميل زده با کلی شکلک که خوب است چشمم ضعيف نيست وگرنه چطوری بايد دو تا ساعت ديواری به خودم می‌بستم.






اين هم از اين.

توی استراليا همه جور جانور عجيب و غريب می‌بينيد که جاهای ديگر خبری ازشان نيست. نه که جزيره‌ست بلاخره جانورهايش هم مال همين طرف‌ها هستند. حالا توی اين همه موجودات از همه متنوع‌ترشان عنکبوت‌ها هستند که کلی هم دعا و سلام و صلوات مردم بدرقه‌شان است. يک چيزی می‌گويم يک چيزی می‌شنويد. اعتقاد بر اين است که عنکبوت‌ها خوش يمن هستند، درست برعکس ما توی ايران که تا جايی که می‌دانم عنکبوت جماعت هر جا باشد کلکش کنده است.

يک کمی هم البته توی استراليا حق دارند که به عنکبوت‌ها روی خوش نشان بدهند. جمعيت حشرات در سواحل استراليا زياد است و شهرهای مهم هم همگی در ساحل اقيانوس رشد کرده‌اند بنابراين اگر همين مدل مبارزه طبيعی با حشرات از طريق عنکبوت‌ها نباشد در مدت يکسال بايد تمام پول واردات‌ استراليا را بدهند برای خريد حشره کش. خود عنکبوت‌ها بدون گرفتاری می‌افتند به جان حشرات و نتيجه‌اش از جنبه‌ی طبيعی خيلی کارآمدتر از حشره کش است. يک کمی البته منظره‌ی تار عنکبوت که اين طرف و آن طرف تنيده شده زياد است که بلاخره اين را هم بايد جزو سر جهازی مبارزه طبيعی‌ حساب کرد. يک عنکبوت نامربوط هم هست که اسمش "پشت قرمز" است. خيلی صاحاب مرده نامربوط است. سه سال پيش يکی‌شان به دست اينجانب يک حالی داد که بشمار سه دستم شد مثل بادکنک. البته اگر آدم دستش را توی هر سوراخ سنبه‌ای نکند جناب‌شان هم با آدم کاری ندارد، برای همين هم مشکل از اينجانب بود.






اين هم از معرفی حيات وحش.

رفته بودم خيابان مرکزی شهر ديدم يک گروه نوازنده دارند برنامه اجرا می‌کنند. نيم ساعتی اجرای کلاسيک داشتند بعد رهبرشان گفت يک ساعت استراحت می‌دهيم و بعد دوباره برنامه داريم. ارکسترشان هم ارکستر سازهای بادی بود. خلاصه توی همان فاصله‌ی يک ساعت از قرار همه‌ی اهل ارکستر رفتند نهار مفصل خوردند و برگشتند سر جای‌شان نشستند. من فی‌الفور برگشتم نشستم رديف اول که نکند يک نت را نشنيده بگذارم. فکرش را بکنيد آدم برود نهار بخورد بعد بيايد فوت کند توی ساز. پدری از آدم درمی‌آيد. باور نمی‌کنيد بعد از نهار يک بادکنک بگيريد دست‌تان باد کنيد حسابش می‌آيد دست‌تان.





خلاصه که رهبر ارکستر هر چند ضربی که از قطعه‌ی اول می‌رفت جلو يک تشری به نوازندگانش می‌زد که اين نت‌های فالش از کجای‌شان درمی‌آيد. کم‌کم که به رهبر ارکستر ثابت شد که بعد از نهار نمی‌شود توی ساز فوت کرد و کلاسيک هم اجرا کرد. بلاخره رضايت داد به غير کلاسيک و نوازنده‌ها هم حالا نزن کی بزن. همينطور فوت قر و قاطی بود که نثار جماعت می‌کردند. باز هم به هر حال گلی به گوشه‌ی جمال‌شان که با آن وضع نهاری که خورده بودند اصلأ نزدند زير کنسرت ... والا ... آدم نهار بخورد بعد فوت کند توی ساز معصيت دارد.





این هم از بخش هنری.

به نظرم جناب مسيح هر بشارتی که برای آخر و عاقبت مردم داده همان يک لبخند مليح بدو تولدش است که کار داده دست مردم. فيلم شکلات را که ديده‌ايد که آدم اخمو هم که يک قطعه شکلات می‌خورد کيفش کوک می‌شود. حالا توی اين ساز و نقاره‌ی سال نو آی ملت شکلات می‌خرند. رنگ و بوی شکلات هم بيداد می‌کند. آدم بيخبر بيايد توی مراکز خريد فکر می‌کند قرار است تخم شکلات را ملخ بخورد. مسابقه‌ای راه ‌افتاده که بيا به تماشا. فکر می‌کنم باشگاه‌های ورزشی آن پشت و پسله‌ها با شکلات فروش‌ها بده بستانی دارند که از اين طرف اين‌ها بفروشند از آن طرف آن‌ها تبليغ کنند که تا وقت باقی‌ست و هنوز نمرده‌ايد بياييد ورزش کنيد.



اين هم از امور مأکولات.

خدا خدا خدا ... يک چرخ و فلکی راه انداخته‌اند توی بريزبن که تقريبأ از بيشتر نقاط شهر ديده می‌شود. من هنوز نتوانسته‌اند به ترس خودم از ارتفاع به اين بلندی فايق بيايم که سوار چرخ و فلک بشوم. حالا مرض هم دارم هی آه می‌کشم که چه چرخ و فلکی‌. تنها راهی که برايم باقی مانده اين است که بيفتم روی دنده‌ی رقابت که ديگر خون جلوی چشمم را بگيرد و بروم برای رو کم کنی رقيب هم که شده سوار چرخ و فلک بشوم. منتها کو رقيب؟ د بدبختی‌اش اين است که هيچ رقابتی برای سوار شدن به اين چرخ و فلک هم متصور نيست. فقط می‌ماند که يکی بخواهد خودش را از آن بالا بيندازد پايين و بکشد که در اين مورد هم کاکا اين لاف آخری کار ميده دستم. ضمنأ ما خورستانی‌ها کوه و ارتفاع که نداريم که بلکه من يک فکری برای اين موردش بکنم. همه‌اش آب است و نهنگ. ما نهنگ‌ها هم که با چرخ و فلک کاری نداريم. خلاصه گفتم خبر داشته باشيد که اگر من تا به حال سوار اين چرخ و فلک نشده‌ام همه‌اش مربوط است به کمبود امکانات توی خوزستان. ايشالا خوزستانی‌ها همت کنند غير از مسائل مربوط به نهنگ‌ها دو تا لاف کوهستانی هم ياد بگيريم.



نظرات

پست‌های پرطرفدار