روستايی و هنرمندانه

تا جايی که يادم هست خيلی کم پيش می‌آمد آدم ببيند يکی رفته نانوايی و نان گرم را پيچيده توی يک تکه پارچه يا دستمال پارچه‌ای. تا جايی که من از شش سال پيش يادم هست خود نانواها پاکت نايلونی می‌دادند دست مردم که نان‌شان را تا کنند و با همان ببرند خانه، اگر هم نه که خيلی‌ها خودشان کيسه پلاستيکی داشتند برای حمل نان. اگر واقعأ الان تغيير کرده من حرفم را پس می‌گيرم.

جالب است که اينروزها در استراليا مرتب تبليغ می‌کنند که از پاکت‌های پلاستيکی استفاده نکنيد. جانشين پلاستيک هم شده است پاکت کاغذی يا پارچه‌ای. برای انواع پارچه‌ای‌ها هم هزار جور طرح درست کرده‌اند که بلاخره تا جايی که می‌شود توجه آدم‌ها به يکی از مدل‌های‌شان جلب بشود. منتها خوب که فکر می‌کنيد می‌بينيد ايده‌ی اصلی همان چيزی‌ست که در کشورهای قديمی وجود داشته. يعنی همين مدل استفاده از دستمال برای حمل و نقل مواد غذايی در روستاهای ايران.

نکته‌ی ظريف داستان اين است که در کشوری مثل ايران که سابقه‌ی استفاده از مواد غير پلاستيکی و قابل بازيافت خيلی طولانی‌ست نمونه‌های جديد اين طرح‌ها کمتر پيدا می‌شود و در عوض در کشورهای غربی هر روز يک طرح جديد از همين‌ها وارد بازار می‌شود.

يک مثال جالبش را خود من زياد ديده‌ام توی روستاهای کمی دور افتاده‌ی ايران که هنوز هم رسم است که لحاف چهل تکه درست کنند. يعنی خرده ريزهای پارچه‌ها را بدوزند به هم و زيرش يک آستر بگذارند که بشود لحاف دوران سرما. هزاران سال هم طول کشيده که هر روستايی برای خودش يک طرح خاص داشته باشد که از همان طرح می‌شود به ويژگی‌های روستا و طبيعت اطرافش هم پی برد.

معمولأ اقتصاد خانوارهای روستايی آنقدری دست و دلبازانه نيست که بشود هر محصولی را برای مدت کوتاهی استفاده کرد و دور انداخت، به همين دليل هم حداکثر استفاده از مواد را در توليدات‌شان می‌کنند. همين لحاف چهل تکه يا عروسک‌های پارچه‌ای بهترين نمونه‌هايش هستند. من خيلی انواع متفاوتی از اين محصولات را اين طرف و آن طرف ايران ديده بودم.

اما با همه‌ی اين دانش اقتصادی در روستاها که بومی هم هست و خيلی سازگار با محيطی که در آن زندگی می‌کنند تا پای‌تان را می‌گذاريد به اولين شهر نزديک به روستا به سرعت متوجه تغيير محيط و سر و لباس مردم می‌شويد. لوازم زندگی‌شان هم که اساسأ فرق دارند. رقابت‌های اقتصادی در خانواده‌ها هم هست که کی چقدر بيشتر دارد. بنابراين يک کمی که دقت می‌کنيد می‌بينيد از هزار جور هنری که توی روستاها هست به ندرت يکی دو تای‌شان راه به شهرها پيدا کرده‌اند.

چرا اين اتفاق می‌افتد؟

خوب هزار جور جواب دارد. يعنی هر آدم صاحبنظری می‌تواند يک دليل قانع کننده برای اين اختلاف زندگی شهری و روستايی ارائه کند. منتها من توی استراليا درگير يک تجربه‌ای شدم که فکر می‌کنم می‌شود از زاويه‌ی همين تجربه به اختلاف شهر و روستا نگاه کرد. منطقی هم درمی‌آيد، يا برای من منطقی درآمده.

يک گروهی از هنرمندان آرام آرام رفته‌اند تا جايی که می‌توانسته‌اند روش‌های زندگی اقليت‌های قومی استراليا را اقتباس کرده‌اند. مثلأ هندی‌ها چه مدل لباسی را در چه فصلی می‌پوشند، يا افريقايی تبارها در فصل‌های متفاوت چطور مواد غذايی‌شان را نگهداری می‌کنند، يا امريکای لاتين‌ها بنا بر شرايط آب و هوايی اگر بيمار بشوند چه جور داروهای من درآوردی درست می‌کنند و خوب می‌شوند.

بعد اين يافته‌ها را برده‌اند توی بازار و از تويش محصول مدل روز درآورده‌اند. يعنی جا به جا می‌بينيد لباس هندی با دستکاری‌هايی که برای غربی‌ها جاذبه داشته باشد می‌فروشند. عطر و بخور هم که تا دلتان بخواهد. تابستان‌ها آبميوه‌های عجيب و غريب با استفاده از چاشنی‌ها و ترکيب ميوه‌ها درست می‌کنند. سبد و کلاه افريقايی می‌بافند. من يکی از اين کلاه‌های افريقايی دارم، خيلي هم چيز به درد بخوری‌ست.

معرفی اين محصولات قبل از اين که توسط اهل بازار انجام شده باشد توسط هنرمندان انجام شده. يعنی خود هنرمندان اولين کسانی هستند که از اين محصولات عجيب و غريب استفاده می‌کنند و همين به مردم عادی اطمينان می‌دهد که وقتی فلان هنرمند لباس هندی مآب می‌پوشد پس باقی مردم هم می‌توانند بپوشند. اين دقيقأ همان کاری‌ست که محصولات بخش موسيقی‌اش می‌شود برنامه‌ی "فقر را به تاريخ بسپاريم" که باب گلدوف متولی برگزاری انواعی از کنسرت‌هايش است.

خوب در مورد ما در ايران البته وضع فرق می‌کند. يعنی به محض اين که رسانه‌ها و هنرمندان وارد داستان می‌شوند آدم روستايی تبديل می‌شود به کسی که حرف زدنش مسخره‌ست يا لباس پوشيدنش خنده‌دار است. بوی بد می‌دهد و سوار ماشين که می‌شود همه می‌خندند و در مجموع روستايی بودن يک اتفاقی‌ست که آدم بايد تا می‌تواند از آن دور بشود.

خيلی طبيعی‌ست که وقتی رسانه‌ها چنين تصويری از روستا درست می‌کنند نه تنها هنرمندان حاضر به کشف مزيت‌هايش برای مردم نمی‌شوند بلکه خود مردم هم باورشان می‌شود که همه‌ی خبری که در روستاها هست همين خنده‌دار بودن‌شان است. همين را که بگيريد و ادامه بدهيد آنوقت اگر يک آدمی توی شهر نانش را توی يک تکه پارچه گذاشت می‌شود نشانه‌ی روستايی بودنش و يا بايد خيلی تحمل داشته باشد که جواب خنده‌ی مردم را ندهد يا بايد اصولأ حساب زندگی‌اش را از جامعه جدا کند.

البته يک گرفتاری ديگری هم هست که می‌شود قوز بالای قوز. اين که تا حرف از بومی شدن می‌شود چهار تا آدم می‌زنند به انقلابيگری که به زور مردم را به فوايد زندگی روستايی آشنا کنند يا زورکی يک چيزهايی را از جامعه دريغ کنند که مردم مجبور به روستايی‌وار زندگی کردن بشوند، آن هم بدون معرفی کردن و همينطور با هل و زور. اصلأ خود همين کارشان هم مردم را فراری می‌دهد از اسم روستا.

فکر می‌کردم حالا اين جور کارهايی که منشاء آن‌ها روستايی‌ست اما خيلی هم مفيد هستند را يک جوری هنرمندانه به خودمان معرفی کنيم، يعنی توی همين وبلاگ‌ها. همين توی وبلاگ‌ها ببينيم بلديم يک ايده‌ای را پرورش بدهيم که مزايايش آنقدری باشد که دست آخر يک هنرمندی همين را بردارد و تبديل به يک محصول محيط زيستی کند که به حال طبيعت هم مفيد باشد و البته سود مادی هنرش را هم ببرد؟

آن روزهای قبل از بزن بزن‌های راديو زمانه به فکرم رسيده بود که به مهدی جامی و معصومه ناصری پيشنهاد کنم خوب است از اين کارها بکنيم. سه تا طرح هم آماده کرده بودم که فقط فکر خام نباشد منتها اوضاع زمانه که به هم ريخت من هم ديدم حالا بماند برای يک روزگار ديگری.

حالا فکر می‌کنم از همين خودمان شروع کنيم و بگرديم ببينيم می‌شود مثلأ قرار بگذاريم همه‌مان چند وقتی کيسه‌ پلاستيکی دست‌مان نگيريم و به جايش کيسه پارچه‌ای داشته باشيم برای خريد. مثلأ به ميوه فروش محله‌مان بگويیم سيب و پرتقال را بريز توی کيسه‌ی پارچه‌ای به جای کيسه پلاستيکی. يا برای نان يک کيسه‌ی پارچه‌ای دست کنيم. به نظرم بين اهالی وبلاگستان آدم هنرمند زياد هست که اين کار را با نگاه هنری‌شان ترکيب کنند و محصولات بهتری خلق کنند. حالا من امروز آن بالا توی بخش ويژه‌ی وبلاگ می‌نويسمش ببينيم چی از آب درمی‌آيد.

ضمنأ خير سرتان اصلأ دولت و حکومت و انتخابات را هم قاطی‌اش نکنيد. انصافأ دو تا پاکت پارچه‌ای و يک کمی حرف از روستا اصلأ شور انقلابی لازم ندارد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار