آن که مجبور است، آن که تلکه ميکند
سال آخر دورهی ليسانس يکي از دخترهای کلاس ما که حسابي هم درسخوان بود رفت و برای اعزام به خارج امتحان داد. يک مدتي بعد خبردار شديم که قبول شده. خيلي حقش بود که قبول بشود برای اين که يک سر و گردن از همهی ما بهتر بود. تصادفأ آدم مذهبيای هم نبود و با همهی اينها توانسته بود از سد گزينش هم رد بشود. چند مدتي به طور مستقيم خبری از او نداشتيم ولي غير مستقيم از طريق دو تا از دخترهای کلاس که بعد از تمام شدن دانشگاه گاهي دوره داشتيم خانهی همديگر از حال او هم با خبر ميشديم.
يک وقتي خبر دادند که ازدواج کرده و خيلي مدت کوتاهي بعد هم خبر دادند که فلان روز دارد ميرود از ايران. کجا؟ استراليا. با همکلاسيهای ديگر قرار گذاشتيم همگي برويم فرودگاه برای بدرقهی او و همسرش. يک دسته گل هم خريديم و رفتيم فرودگاه. هر دو خانواده آمده بودند و داشتند ريز ريز اشک ميريختند. ما همکلاسيها ديديم خوب است بزنيم به شوخي و خنده که حال خانوادهها هم بهتر بشود. کلي توی سر و کول همديگر زديم تا دست آخر همه افتادند به خنده و خلاصه مسافران و خانوادهها با خنده از هم جدا شدند.
يک سال بعد همکلاسي ما از استراليا آمد برای يک ديدار کوتاه با خانواده. و باز ما همگي رفتيم خانهشان. منتهای مراتب خبری از همسرش نبود. خيلي با احتياط سؤال کرديم که فلاني کجاست؟ گفت نيامده. و تمام شد. اما وقتي که همکلاسي ما برگشت به استراليا يکي از دخترها خبر داد که بله اساسأ زندگي مشترکشان فيصله پيدا کرده.
همکلاسي ما در استراليا دکترايش را گرفت و چون طبق قوانين نميتوانست به عنوان دانشجوی بورسيهی ايران در استراليا بماند رفت امريکا. وقتي من آمدم استراليا او رفته بود اما نشانياش را در امريکا پيدا کردم و چند باری تلفني و اينترنتي با هم گپ زديم. ميگفت قانون اعزام او را مجبور کرده بوده که ازدواج کند و او هم لاجرم ازدواج کرده. اما بعدأ که آمده بودند استراليا همسرش نتوانسته با شرايط درس خواندن و اينها بسازد و خلاصه جدا شدهاند.
اين از اين.
من که داشتم ميآمدم خارج از کشور خيلي اتفاقي با دو نفر آشنا شدم که اينها هم از طريق بورس دولتي آمده بودند استراليا و همينجا درس خوانده بودند. اما هر چقدر که من از طريق اينترنت اطلاعات داشتم دربارهی استراليا و زندگي اينجا، اينها انگار نه انگار، بيخبر از دار دنيا. از قضا هر دویشان هم پست و مقام دولتي، و نه دانشگاهي داشتند. خيلي مايهی تعجبم بود که چطور ممکن است اينها اين همه کم اطلاع باشند.
و اما حالا که آمدهام استراليا.
در اين چند ساله که آدمهای مختلف را ميبينم متوجه شدهام که بر خلاف تصور رايج است که همهی بورسيهایها فاميلهای ائمهی جمعه و نظر کردهی حکومتند واقعأ اينطور نيست. تویشان آدم درسخوان هم زياد است که مثل همهی مردم مجبور شدهاند بروند از مسجد محل و چهار تا آدم دری وری هم تأييديه بگيرند، راه ديگری هم نيست. البته از آن طرفش هم هست که ميبينيد آدم بيکاره هم فرستادهاند که واقعأ نورچشمي بوده و اين هم شبيه به وضع خود ايران است که چهار تا نظر کردهی بيکاره را ميگذارند مدير و رئيس و صد تا آدم درست و حسابي زير دستشان عذاب ميکشند. اتفاقأ همينهايي که در ايران متظاهرند و جانمازشان را توی راهرو پهن ميکنند (من خودم زياد از اين مدل آدمها ديدهام) اينجا هم فرصت طلبند. حالا خندهتان ميگيرد ولي يک بابايي بود که با بورس دولت آمده بود استراليا و يک چند مدتي وبال گردن چند نفر از ما شده بود، حالا هم که استاد دانشگاه شده در ايران. اين جناب از سيم تلفن مجاني هم نميگذشت و خيلي مايهی خنده شده بود که اصلأ سيم تلفن اضافي توی خانهاش هيچ کاربردی نداشت.
از قضا بين دانشجويان غير بورسيه هم از اين مدل آدمها هست و ممکن است به هر طريقي که بتوانند چند دلاری تلکهتان ميکنند برای يک قوطي نوشابه. اين يکي را هم من ديدهام.
چند وقت پيش داشتم با يکي از دوستانم حرف ميزديم که واقعأ به يک چشم نگاه کردن همهی بورسيهها انصاف نيست، درست مثل غير بورسيهایها، و واقعأ تا سر و کار آدم نيفتاده نبايد قضاوت کلي بکند. يکيشان ميشود امثال همان همکلاسيمان که از سر اجبار ازدواج کرد که لابد تأييدش کنند و يکي هم ميشود همانهايي که انگار نه انگار آمده بودند خارج از کشور.
يک وقتي خبر دادند که ازدواج کرده و خيلي مدت کوتاهي بعد هم خبر دادند که فلان روز دارد ميرود از ايران. کجا؟ استراليا. با همکلاسيهای ديگر قرار گذاشتيم همگي برويم فرودگاه برای بدرقهی او و همسرش. يک دسته گل هم خريديم و رفتيم فرودگاه. هر دو خانواده آمده بودند و داشتند ريز ريز اشک ميريختند. ما همکلاسيها ديديم خوب است بزنيم به شوخي و خنده که حال خانوادهها هم بهتر بشود. کلي توی سر و کول همديگر زديم تا دست آخر همه افتادند به خنده و خلاصه مسافران و خانوادهها با خنده از هم جدا شدند.
يک سال بعد همکلاسي ما از استراليا آمد برای يک ديدار کوتاه با خانواده. و باز ما همگي رفتيم خانهشان. منتهای مراتب خبری از همسرش نبود. خيلي با احتياط سؤال کرديم که فلاني کجاست؟ گفت نيامده. و تمام شد. اما وقتي که همکلاسي ما برگشت به استراليا يکي از دخترها خبر داد که بله اساسأ زندگي مشترکشان فيصله پيدا کرده.
همکلاسي ما در استراليا دکترايش را گرفت و چون طبق قوانين نميتوانست به عنوان دانشجوی بورسيهی ايران در استراليا بماند رفت امريکا. وقتي من آمدم استراليا او رفته بود اما نشانياش را در امريکا پيدا کردم و چند باری تلفني و اينترنتي با هم گپ زديم. ميگفت قانون اعزام او را مجبور کرده بوده که ازدواج کند و او هم لاجرم ازدواج کرده. اما بعدأ که آمده بودند استراليا همسرش نتوانسته با شرايط درس خواندن و اينها بسازد و خلاصه جدا شدهاند.
اين از اين.
من که داشتم ميآمدم خارج از کشور خيلي اتفاقي با دو نفر آشنا شدم که اينها هم از طريق بورس دولتي آمده بودند استراليا و همينجا درس خوانده بودند. اما هر چقدر که من از طريق اينترنت اطلاعات داشتم دربارهی استراليا و زندگي اينجا، اينها انگار نه انگار، بيخبر از دار دنيا. از قضا هر دویشان هم پست و مقام دولتي، و نه دانشگاهي داشتند. خيلي مايهی تعجبم بود که چطور ممکن است اينها اين همه کم اطلاع باشند.
و اما حالا که آمدهام استراليا.
در اين چند ساله که آدمهای مختلف را ميبينم متوجه شدهام که بر خلاف تصور رايج است که همهی بورسيهایها فاميلهای ائمهی جمعه و نظر کردهی حکومتند واقعأ اينطور نيست. تویشان آدم درسخوان هم زياد است که مثل همهی مردم مجبور شدهاند بروند از مسجد محل و چهار تا آدم دری وری هم تأييديه بگيرند، راه ديگری هم نيست. البته از آن طرفش هم هست که ميبينيد آدم بيکاره هم فرستادهاند که واقعأ نورچشمي بوده و اين هم شبيه به وضع خود ايران است که چهار تا نظر کردهی بيکاره را ميگذارند مدير و رئيس و صد تا آدم درست و حسابي زير دستشان عذاب ميکشند. اتفاقأ همينهايي که در ايران متظاهرند و جانمازشان را توی راهرو پهن ميکنند (من خودم زياد از اين مدل آدمها ديدهام) اينجا هم فرصت طلبند. حالا خندهتان ميگيرد ولي يک بابايي بود که با بورس دولت آمده بود استراليا و يک چند مدتي وبال گردن چند نفر از ما شده بود، حالا هم که استاد دانشگاه شده در ايران. اين جناب از سيم تلفن مجاني هم نميگذشت و خيلي مايهی خنده شده بود که اصلأ سيم تلفن اضافي توی خانهاش هيچ کاربردی نداشت.
از قضا بين دانشجويان غير بورسيه هم از اين مدل آدمها هست و ممکن است به هر طريقي که بتوانند چند دلاری تلکهتان ميکنند برای يک قوطي نوشابه. اين يکي را هم من ديدهام.
چند وقت پيش داشتم با يکي از دوستانم حرف ميزديم که واقعأ به يک چشم نگاه کردن همهی بورسيهها انصاف نيست، درست مثل غير بورسيهایها، و واقعأ تا سر و کار آدم نيفتاده نبايد قضاوت کلي بکند. يکيشان ميشود امثال همان همکلاسيمان که از سر اجبار ازدواج کرد که لابد تأييدش کنند و يکي هم ميشود همانهايي که انگار نه انگار آمده بودند خارج از کشور.
نظرات