روزی که روز شد

عجب روز جالبي بود امروز.

سر کلاس امروز، همان دم در ورودی مشغول تحويل دادن نمونه‌های ميکروسکوپي به دانشجويان بوديم که دو تا دختر آمدند داخل. يک کمي گيج و ويج نگاه نگاه کردند. پيش خودم فکر کردم مثل خودم خواب آلوده هستند سر صبحي. گفتم کارت دانشجويي‌تان را بدهيد و نمونه بگيريد. اولي‌شان کارتش را داد و 5 تا نمونه دادم دستش. رو کرد به دومي گفت انگار درس سختي باشه! دومي هم آمد کارت دانشجويي‌اش را داد، به او هم 5 تا نمونه دادم. هر دوشان خيلي کنجکاوانه به نمونه‌ها نگاه مي‌کردند. من هم متعجب که امروز هفته‌ی چهارم کلاس دانشجويان پزشکي هست، چرا اين دو نفر اين مدلي نگاه مي‌کنند به نمونه‌ها؟ همان دومي گفت اين نوشته‌های رنگي به اين ريزی رو چطوری بايد بخونيم؟ گفتم کدوم نوشته‌ها؟ گفت همين‌ها که زير شيشه هستند. گفتم اينا بافت دستگاه گوارش هستند نوشته‌شون کجا بود؟ گفت چه جالب! يعني ژاپني رو از اين مرحله شروع مي‌کنين؟ گفت وايسا ببينم ژاپني ِ چي؟ اولي گفت مگه اينجا کلاس ژاپني نيست؟ گفتم آدم حسابي روی در به اين بزرگي نوشتن آزمايشگاه بافت شناسي تو همينطوری سرتو انداختي پايين اومدی تو ميگي ژاپني رو از اين مرحله شروع مي‌کنن؟ دانشجوهايي که پشت سرشون توی صف بودن از زور خنده داشتند مي‌مردن. من که خودم رفتم دو سه قدم راه رفتم ديدم دارم خفه مي‌شم از زور خنده.

اين از اين.

و اما يک پسری هست توی همين کلاس که نام خانوادگيش به انگليسي اينجور نوشته شده: Sarafian. چهره‌ش هم خيلي به ايراني‌ها مي‌خورد. دو سه بار هفته‌های گذشته آمدم بپرسم ايراني هستي، گفتم بعدأ. امروز اتفاقي دستش را بلند کرد که يک سؤالي درباره‌ی نمونه‌ای که مي‌ديد داشت. بعد که کمکش کردم پرسيدم کجايي هستي؟ گفت اهل ارمنستان. گفتم فاميلت که ارمني نيست انگار. گفت نه ايراني‌ست. گفتم پس حدسم درست بود. بنابراين فاميلش صرافيان بود. گفتم مي‌داني معنای اسم فاميلت چيه؟ گفت يک چيزی در حدود بازرگان. گفتم دقيقأ همين است و البته اين روزها به کساني که بيشتر در کار مبادله‌ی پول خارجي هستند مي‌گويند صراف. جالب بود.

اين هم از اين.

بعد از ظهر در يک آزمايشگاه ديگری بودم ديدم يک نفر را صدا مي‌زنند به اسم "شريف". قيافه‌اش به عرب‌ها نمي‌خورد. از کنار همديگر که رد مي‌شديم يک سری برای همديگر تکان داديم به نشانه‌ی سلام. دفعه‌ی بعد پرسيدم اهل کجايي؟ گفت افغانستان و طبيعتأ کانال عوض شد به فارسي حرف زدن. دندانپزشک بود و تازه شش ماه است که آمده استراليا و همسرش که او هم افغاني‌ست در دانشگاه خودمان دارد دکترای بيوتکنولوژی مي‌گيرد. در همان دوره‌ی طالبان يک سال آخر دکترايش را تمام کرده ولي مدرکش را در دوره‌ی بعد از طالبان گرفته بود چون برخورده بود به بزن بزن‌های جنگ. بعد هم 6 سال در پيشاور پاکستان کار کرده بود در مطب خودش.

خيلي لذت بردم از گپ زدن با او چون آدم باسوادی بود و بسيار خوش صحبت. مفصل مي‌نويسم درباره‌اش چون هفته‌ی ديگر مي‌بينمش. باسوادهای افغان هيچ کم ندارند از باقي باسوادهای دنيا، حتي همان‌هايي‌شان که مثل شريف تازه 6 ماه است آمده‌اند به دنيای غرب.

دو تا چيز گفت که خيلي خنديديم. گفت برای امتحان آخری که داده که جواز طبابت بدهند به او، در همان دوران طالبان، همه‌ی دانشجويان را با فاصله‌ی زياد دور از هم روی زمين نشانده بودند و بين هر چند نفرشان هم يک مأمور مسلح که نکند تقلب کنند. مي‌گفت يک بدبختي سرش را برگرداند، مأمور مسلح جلسه‌ی امتحان يک جوری با قنداق تفنگ زد توی صورتش که از همانجا با برانکار بردنش بيمارستان.

دومي‌اش هم اين بوده که جناب دندانپزشک هم بايد در مطب و در حين مريض ديدن دستار به سرش داشته و البته به قول شريف ريش بلند. مي‌گفت من هر بار مي‌خواستم توی دهان بيمارم را ببينم دستار از سرم مي‌افتاد و گرفتاری داشتم تا کارم تمام بشود. قرار است گواهي نظام پزشکي‌اش را بياورد ببينم که به قول خودش اصلأ نمي‌شود تشخيص داد که صاحب عکس همين شريف فعلي‌ست.

خلاصه که روزی بود که روز شد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار