امير و عنبر يا خر در لاهور
پنج سال پيش يک جشنوارهی عروسکي در لاهور پاکستان برگزار ميشود که خيلي از هنرمندان عروسک گردان از همه جای دنيا ميروند به اين شهر. از قضا يک هنرمند عروسک گردان اهل بريزبن هم برای شرکت در اين جشنوارهی هنری ميرود به شهر لاهور. اسم اين جناب برايان است و 27 سال سن دارد و در ضمن اينجانب هم زيارتشان کردهام. در همان جشنواره يک دختر 17 سالهی پاکستاني به نام عنبر به عنوان تماشاگر ميآيد برای ديدن نمايشهای عروسکي و از جمله همين نمايشي که برايان داشته.
به طور ناغافل چشم اين دو نفر به همديگر ميافتد و عاشق همديگر ميشوند، و از همين جا هم يک داستان پر آب چشم به راه ميافتد. منتهای مراتب اصل داستان در اين است که عنبر از يک خانوادهی مسلمان متعصب است و برايان تقريبأ بيدين ِ صوفي مسلک است از مدل استراليايي، البته تقريبأ هم ندارد چون بيدين است ولي خانوادهاش مسيحيست. خانوادهی عنبر نه تنها با فرنگي بودن برايان مسئله دارند بلکه با بيدين بودنش هم آبشان توی يک جوی نميرود و در نتيجه اصل مطرح کردن اين داستان عشقي برای خانوادهی دختر کار سادهای نيست. اضافه بر اينها يک گرفتاری ديگری هم هست و آن اين است که نه پسر بلد است به زبان اردو حرف بزند و نه دختر بلد است درست انگليسي حرف بزند.
تمام اين اتفاق آشنايي و عاشق شدن در مدت دو هفته رخ ميدهد ولي چون خيلي اساسي بوده در نتيجه پنج سال آزگار پسر در راه لاهور و بريزین در حال رفت و آمد بود.
در اين سالها، اول از همه ميروند با واسطه تراشيدن به گوش خانوادهی دختر ميرسانند که يک پسر استراليايي عاشق دخترتان شده و ميخواهد از او خواستگاری کند. مثل باقي کشورهای خاورميانه، اول خيلي خون همه به جوش ميآيد و اينها. در اين مدت خونفشاني، دختر و پسر با همديگر مرتبط بودهاند از طريق تلفن و اينترنت. که نشان ميدهد همهی جوش آمدنها کشک بوده، مثل باقي موارد جوش آمدنهای خانوادهها و ايضأ حکومت در زمينهی عشق و عاشقي.
بعد از مدتي که آرامش برقرار ميشود موضوع بيديني پسر ميشود موضوع اصلي برای بهانه تراشيدن که حالا اگر مسيحي بود باز يک حرفي داشتيم که با هم بزنيم ولي ايشان اصولأ بيدين است و جای حرف زدن نميماند. خوب باز هم کشک! چون پسر ميگويد اگر به اين است که ميگوييد خوب من ميروم مسلمان ميشوم. که ميشود و اسمش را هم تغيير ميدهد به امير.
خوب جناب اميرخان فعلي ميرود و به خانوادهی دختر ميگويد حالا که مسلمان شدهام ديگر چي؟ باز هم گرفتاری پشت گرفتاری تا آخر سر بعد از 5 سال که پدر صاحاب بچهی اميرخان داستان درميآيد بلاخره همه مشکلات حل ميشود.
از سال چهارم اين آشنايي يکي از دوستان من که کارگردان است و ايراني هم هست موضوع را دنبال ميکند. البته با يک آرتيست بازیای که خود پشت صحنههای اين ماجرا کمتر از اصل داستان جذاب نيست. آرتيست بازیاش مال اين است که آوردن دوربين فيلمبرداری وسط اين داستان بزن بزن اسلام و بيديني يعني ريختن دو سطل بنزين سوپر روی شعلههای در حال اهتزاز. تازه که دوربين فيلمبرداری هم از طرف اسلام وارد نشده بلکه آن کسي که دوربين را آورده وسط خودش هم نيمچه فرنگيست و از استراليا رفته آنجا.
هر چند مدتي که اميرخان هوس ديدار و چک و چانه زدن با خانوادهی عنبر خانم به سرش ميزده جناب کارگردان هم دوربين به دست راه ميافتاد و ميرفت پاکستان. يک چند باری هم از يک آدمي در همان پاکستان خواهش ميکند که برود فيلمبرداری کند که خيلي به دردبخور از آب درنميآيد و در نتيجه همهی کار ميافتد به دوش خودش. گاهي که اين ماجراها را تعريف ميکند کلي ميخنديم.
امشب قرار است اين مستند از تلويزيون SBS استراليا پخش بشود ولي قبل از اين سه بار در سه جشنوارهی ديگر از اين فيلم تقدير شده که عبارتند از جشنوارهی بينالمللي فيلم بريزبن، جشنوارهی بينالمللي فيلمهای مستند آمستردام و جشنوارهی فيلمهای مستند هند.
حالا اين قسمت آخرش که از همه بامزهتر است اسم فيلم است. اسم فيلم عبارت است از Donkey in Lahore يا همان "خر در لاهور". خوب علتش اين است که آن نمايش عروسکي اوليه که سبب آشنايي برايان يا امير فعلي با عنبر شده يک شخصيت اصلي داشت که عبارت بود از يک خر عروسکي.
حالا البته خود دانيد چون فکر آدم هزار راه ميرود!
نظرات