آن که عقل دارد و زندگي نميکند
واقعأ که چه دنياييست!
از بين دوستان قديمي من يکيشان هست که تقريبأ از دوران دبستان تا با امروز با هم رفيق ماندهايم، دانشگاهمان هم يکي بود ولي دو تا رشتهی متفاوت ميخوانديم. ميشود گفت چيزی نيست از زندگي ما دو نفر که آن يکي نداند.
يک وقتي اين دوست من با يک دختر خانمي دوست شد که اتفاقأ او هم همدانشگاهي ما بود. اگر محاسبهام درست باشد حالا آن دختر بايد نزديکيهای چهل سالش باشد. خوب ميشود گفت عجيبترين آدمي بود که ديده بودم، نه از بدی، بلکه از تفاوت. همه جور فداکاریای در حق هر آدمي که نياز به کمک داشت ميشد از او انتظار داشت. بدون چشمداشت هم محبت ميکرد و همين شده بود که دوست من ديوانهوار به او علاقه پيدا کرده بود.
تا جايي که خودم هم ديده بودم مورد احترام همهی آدمهای اطرافش هم بود. خيلي هم با اعتماد به نفس. مثلأ در همان سالهای 64 و 65 که دانشگاهها محل بگير و ببند دخترها و پسرهايي بود که ممکن بود با هم دو کلمه حرف بزنند همين دختر خانم به نمايندهی کلاسشان که يک پسر مذهبي بود گفته بود که چرا با من که حرف ميزنيد به من نگاه نميکنيد.
دوستي اين دو نفر داشت به ازدواج ميکشيد که يک روزی دوستم آمد با يک حال زار و نزار که من دارم ميميرم و اصلأ سر در نميآورم و اينها. گفتم خبری شده بينتان؟ گفت امروز رفته بوديم بيرون و داشتيم حرف ميزديم که يک موضوعي را به من گفت که مثل برق گرفتهها شدم و حالا نميدانم چه کار بايد بکنم.
از قرار در بين حرفهایشان، دخترخانم به دوست من ميگويد که اصولأ گذشتهی من چقدر برايت مهم است؟ دوست من گفته بوده که اگر منظورت به دوست پسر داشتن است که مهم نيست. اين موضوع را خودش قبلأ به دوست من گفته بود که قبل از دانشگاه آمدن دوست پسر داشته. البته ما همهمان خورده بوديم به تعطيلي دانشگاهها و صاف از دبيرستان نيامده بوديم دانشگاه و کمي دنيای اطرافمان را ديده بوديم. من و دوستم که يک سالي علافي کشيديم و بعد دو سال رفتيم سربازی و بعد سال بعدش رفتيم دانشگاه. خيلي از دخترها هم از اين تأخير در دانشگاه رفتنها داشتند.
خلاصه که به اين دوست من ميگويد که من به دليل اين که در همان دوره خودم خواسته بودم ارتباطم با دوست پسرم بيشتر از دوستي بوده و يک بار با او همخوابه شدهام و خوب است که بداني.
دوست من نتوانست موضوع را با خودش حل کند و گمانم دو ماه هر روز يک مسير طولاني را پياده ميرفتيم و حرف ميزديم و عقل هيچ کداممان به جايي نميرسيد. نه ميتوانست دل بکند و نه کنار ميآمد. تا اين که يک روز بعد از يک دعوای خيلي مفصل بلاخره به اين نتيجه رسيديم که دوست من اصولأ با عقلش بيشتر از احساسش زندگي ميکند. و دوستيشان تمام شد. اما يک چيزی از اين دوستي باقي ماند.
حدود دو هفته بعد از به هم خوردن دوستيشان، همان دختر دو تا نامه برای دوست من فرستاد. دوستم با گريه آمد خانهمان و گفت اين نامهها بخوان و بعد نگهشان دار پيش خودت. مضمون نامهها اين بود که من با اختيار خودم و در زماني که دوست داشتم از چيزی لذت ببرم دست به کاری زدم که حالا از انجام دادنش پشيمان نيستم.
من هنوز آن دو تا نامه را نگه داشتهام. سالهاست پيش من باقي ماندهاند. در حالي که دوستم پزشک متخصص شد و ازدواج کرد و حالا دو تا بچه دارد، ... و البته زندگي نميکند ...، و هنوز که هنوز است سراغ آن دو تا نامه را ميگيرد که آيا من هنوز برايش نگهشان داشتهام يا نه. آن دختر هم از ايران رفت.
آدم گاهي با خودش فکر ميکند چقدر از اين نامهها هست که گيرندهشان عقل دارد اما زندگي نميکند.
از بين دوستان قديمي من يکيشان هست که تقريبأ از دوران دبستان تا با امروز با هم رفيق ماندهايم، دانشگاهمان هم يکي بود ولي دو تا رشتهی متفاوت ميخوانديم. ميشود گفت چيزی نيست از زندگي ما دو نفر که آن يکي نداند.
يک وقتي اين دوست من با يک دختر خانمي دوست شد که اتفاقأ او هم همدانشگاهي ما بود. اگر محاسبهام درست باشد حالا آن دختر بايد نزديکيهای چهل سالش باشد. خوب ميشود گفت عجيبترين آدمي بود که ديده بودم، نه از بدی، بلکه از تفاوت. همه جور فداکاریای در حق هر آدمي که نياز به کمک داشت ميشد از او انتظار داشت. بدون چشمداشت هم محبت ميکرد و همين شده بود که دوست من ديوانهوار به او علاقه پيدا کرده بود.
تا جايي که خودم هم ديده بودم مورد احترام همهی آدمهای اطرافش هم بود. خيلي هم با اعتماد به نفس. مثلأ در همان سالهای 64 و 65 که دانشگاهها محل بگير و ببند دخترها و پسرهايي بود که ممکن بود با هم دو کلمه حرف بزنند همين دختر خانم به نمايندهی کلاسشان که يک پسر مذهبي بود گفته بود که چرا با من که حرف ميزنيد به من نگاه نميکنيد.
دوستي اين دو نفر داشت به ازدواج ميکشيد که يک روزی دوستم آمد با يک حال زار و نزار که من دارم ميميرم و اصلأ سر در نميآورم و اينها. گفتم خبری شده بينتان؟ گفت امروز رفته بوديم بيرون و داشتيم حرف ميزديم که يک موضوعي را به من گفت که مثل برق گرفتهها شدم و حالا نميدانم چه کار بايد بکنم.
از قرار در بين حرفهایشان، دخترخانم به دوست من ميگويد که اصولأ گذشتهی من چقدر برايت مهم است؟ دوست من گفته بوده که اگر منظورت به دوست پسر داشتن است که مهم نيست. اين موضوع را خودش قبلأ به دوست من گفته بود که قبل از دانشگاه آمدن دوست پسر داشته. البته ما همهمان خورده بوديم به تعطيلي دانشگاهها و صاف از دبيرستان نيامده بوديم دانشگاه و کمي دنيای اطرافمان را ديده بوديم. من و دوستم که يک سالي علافي کشيديم و بعد دو سال رفتيم سربازی و بعد سال بعدش رفتيم دانشگاه. خيلي از دخترها هم از اين تأخير در دانشگاه رفتنها داشتند.
خلاصه که به اين دوست من ميگويد که من به دليل اين که در همان دوره خودم خواسته بودم ارتباطم با دوست پسرم بيشتر از دوستي بوده و يک بار با او همخوابه شدهام و خوب است که بداني.
دوست من نتوانست موضوع را با خودش حل کند و گمانم دو ماه هر روز يک مسير طولاني را پياده ميرفتيم و حرف ميزديم و عقل هيچ کداممان به جايي نميرسيد. نه ميتوانست دل بکند و نه کنار ميآمد. تا اين که يک روز بعد از يک دعوای خيلي مفصل بلاخره به اين نتيجه رسيديم که دوست من اصولأ با عقلش بيشتر از احساسش زندگي ميکند. و دوستيشان تمام شد. اما يک چيزی از اين دوستي باقي ماند.
حدود دو هفته بعد از به هم خوردن دوستيشان، همان دختر دو تا نامه برای دوست من فرستاد. دوستم با گريه آمد خانهمان و گفت اين نامهها بخوان و بعد نگهشان دار پيش خودت. مضمون نامهها اين بود که من با اختيار خودم و در زماني که دوست داشتم از چيزی لذت ببرم دست به کاری زدم که حالا از انجام دادنش پشيمان نيستم.
من هنوز آن دو تا نامه را نگه داشتهام. سالهاست پيش من باقي ماندهاند. در حالي که دوستم پزشک متخصص شد و ازدواج کرد و حالا دو تا بچه دارد، ... و البته زندگي نميکند ...، و هنوز که هنوز است سراغ آن دو تا نامه را ميگيرد که آيا من هنوز برايش نگهشان داشتهام يا نه. آن دختر هم از ايران رفت.
آدم گاهي با خودش فکر ميکند چقدر از اين نامهها هست که گيرندهشان عقل دارد اما زندگي نميکند.
نظرات