از اين طرف، از آن طرف

از اين هفته رفته‌ام توی خط تبليغات برای کالاهای فرهنگی در "راديو تابستانه". خوب يعنی چی؟ يعنی اين که اگر کار فرهنگی می‌کنيد و روی اينترنت هم نشانی داريد درباره‌ی کاری که می‌کنيد خيلی کوتاه در حد 30 ثانيه حرف بزنيد و صدای خودتان را ضبط کنيد، نشانی را هم بگوييد و همه را به صورت فايل mp3 بفرستيد به ايميل من تا بگذارم توی "راديو تابستانه". نشانی ايميل هم آن بالا سمت چپ هست. کارهای فرهنگی هم عبارتند از کتاب تازه‌ی خودتان، برنامه‌ی راديويی يا تلويزيونی که به صورت گروهی يا شخصی‌ توليدش کرده‌ايد، و وبلاگ‌تان. وبلاگ‌تان را هم می‌توانيد تبليغ کنيد. در ضمن چون "راديو تابستانه" يک راديوی متفاوت و پر از موسيقی‌های شاد است برنداريد متن گريه‌آور بخوانيد لطفن. حتی اينجوری هم می‌شود که دو سه نفری با هم اسم وبلاگ‌تان را با صدای بلند بگوييد و صدای‌تان را ضبط کنيد بعد يکی‌تان نشانی وبلاگ را اعلام کند. باقی داستان که عبارت است از موسيقی گذاشتن برای تبليغ‌تان با من. نگران آن قسمتش نباشيد. جوانی هستم خوش تيپ در جستجوی همسری ايده‌آل هم نداريم بی‌زحمت.

اين از اين طرف.

حالا از آن طرف گفتم تبليغ ياد يک چيزی افتادم که عکسش را هم دارم. يکی از آقايان مهندس به مناسبت يک مراسم نامزدی برای تمام ميزها دسته گل درست کرده بود. همين خود جناب‌شان کارهای چوبی هم انجام می‌دهند به چه خوبی. منتها بايد با زور از زبان ايشان حرف کشيد بيرون. قسمت هنری‌شان صد امتياز می‌گيرد، قسمت تبليغات‌شان را به زور 2 می‌شود داد. من فکر کردم دسته گل‌ها را از جايی خريدند بعد خيلی اتفاقی درباره‌ی اين که چقدر دسته گل‌های قشنگی روی ميزها هست حرف زديم که فرمودند خودم درست‌شان کردم. آن شمعدان وسط دسته گل‌ها را هم رفته بوده يک جای دوری خريده که خيلی همه چيز به همديگر بيايد. روز مسابقه کيک‌پزی هم نه خود همين جناب نه همکارشان دو کلمه حرف نزدند در حالی که آن يکی آقای مهندس که فاميل‌شان هم هست تمام محل مسابقه را گذاشته بود روی سرش و دست آخر هم گروه‌شان بهترين جايزه‌ی مسابقه را گرفت. حالا من گفتم عکس اين دسته گل‌ها را بگذارم روی وبلاگ بلکه ديده بشوند. خودش که حرف نمی‌زند.



اين هم از اين.

داشتم ورقه‌های گزارش آزمايشگاه را صحيح می‌کردم ديدم يک دختری خيلی کولاک کرده بود گفتم مشاهده بفرماييد. برداشته به جای منگنه کردن ورقه‌ها به هم، گيره سر خودش را زده به ورقه‌ها.



ورق زدم که اسمش را ببينم ديدم اسمش را هم روی يک تکه کاغذ پاره نوشته گذاشته لای ورقه‌ها.



خوشبختانه رخت چرک‌های خانه‌شان را نگذاشته بود وسط ورقه‌ها بلکه بشوريم بديم خدمت‌شان. يعنی رکورد تنبلی را زده.

اين هم از رکورد جهانی تنبلی که فرو ريخت.

اخوی آقای مهندس دسته گل داشت می‌رفت ايران. گفتم چی به ايشان هديه بدهيم که بداند خيلی به يادش هستيم. دو تا تی‌شرت سبز خريده بودم يکی‌شان را برداشتم برای يادگاری دادن به ايشان. همه‌ی اهالی منطقه‌ی دوست و رفقا برايش يکی دو خطی نوشتند و امضا کردند. تی‌شرتی شده بود از خوشگلی. يکی از رفقای من پايش از دو جا زير زانو شکست بود داده بود دختر خاله‌ی نقاشش روی گچ پايش را يک نقاشی بزرگ کشيده بود. نقاشی هم عبارت بود از يک رقاص اسپانيولی با دامن چين‌دار قرمز. نزديک به دو ماه من و ايشان با ماشين اينجانب می‌رفتيم دانشگاه شهيد ملی سابق. هر روز نيم ساعت زودتر از من تشريف می‌بردند روی کاپوت ماشين می‌نشستند که مراجعان تشريف ببرند اطراف خانم رقاص را امضا کنند. شده بود روابط عمومی دانشگاه. حالا اين تی‌شرت هم دو سه روزی در حال انجام امور روابط عمومی بود تا روز آخر که داديم به جناب مسافرمان.


اين هم از امضای گروهی

در خاتمه برنامه توجه شما را جلب می‌کنم به يکی از عکس‌های مربوط به مسابقه‌ی دوی 5 کيلومتر در ماراتون گلدکوست. عکس مربوط به اينجانب است که نزديک خط پايان هستم. خوب که نگاه کنيد يک گروه ديگری هم آن طرف می‌بينيد که من هم قرار بود در طرف آن‌ها باشم منتها يک بابايی به من گفت از اين طرف بدو. در نتيجه بيچاره‌های آن طرف آب هم دست‌شان ندادند ولی من با سر رفتم توی بخش آب پرتقال‌ها.



اميدوارم آن آقايی که مسير عوضی را به من نشان داد سال آينده هم باشد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار