کلارينت و کاکتوس
يک ماه و نيم پيش انجمن روزنامه نگاران علمی استراليا يک ايميلی برای همهی اعضايش فرستاد که موزه تاريخ طبيعی و خانه علم ايالت کوئينزلند به 5 نفر آدم نياز دارد که بتوانند برای بازديد کنندهگان و به زبان ساده دربارهی علم و نمونههای موزه حرف بزنند. از قرار که خيلی جاهای ديگر هم همين خبر را منتشر کرده بودند. گفتم خوب چرا که نه، من هم سوابق کاریام را میفرستم. در واقع اين کارهای علم به زبان ساده هميشه برای من جذاب بوده. يک هفته بعد يک آقايی زنگ زد که ما از سوابق کاری تو خوشمان آمده و میخواهيم تو را ببينيم. قرار و مدار گذاشتيم که يک روز دوشنبهای بروم موزه. آن آخر حرف زدنمان گفت لطفأ با لباس معمولی بيا. روز دوشنبه که رفتم موزه ديدم 19 تای ديگر هم نشستهاند منتظر شروع شدن مراسم ديد و بازديد، به سلامتیتان همگی هم استراليايی بودند. يک سالنی را نشان دادند که برويم آنجا. همگی رفتيم. سه نفر از مديران موزه آمدند و يکی يکی حرف زدند، از در و ديوار و دست آخر که اينجا آمدهايد از يک جمع 30 نفری انتخاب شدهايد و دو بار ديگر هم جمعتان کوچک میشود تا برسد به 5 نفری که ما میخواهيم. حرفشان که تمام شد يک جعبهای را گوشهی سالن نشان دادند که برويد يکی يک وسيله از تويش برداريد. خوب من اصلن به فکرم نرسيد که داستان از چه قرار است و در نتيجه آخرين چيزی که توی جعبه بود گيرم افتاد. خوب است چی باشد؟ از اين کشهايی که دور روزنامهها میاندازند يک توپ درست کرده بودند، فقط برای اين که کشها را از پخش و پلا بودن دربياورند. عکسش را گرفتم که ببينيد:
به نظرم چيزی بدتر و بیخاصيتتر از اينی که سهم من شد نبود. حضراتشان گفتند 15 دقيقه وقت داريد که يک داستان دو دقيقهای برای وسيلهای که برداشتهايد بسازيد و بعد برويد آن جلو برای بقيه تعريف کنيد. تازه معلوم شد چرا باقی انتخاب شدهها داشتند از سر و کول هم بالا میرفتند که يک وسيلهی بهتری دستشان بيفتد. من اگر حواسم بود اصولن که شده بود خودم را بکشم اين توپ کشی را برنمیداشتم. يک ربع هر چيزی که فکر کنيد دربارهی اين توپ فکر کردم. دشمنتان ببينيد، يعنی هر چيزی که به علم ربط داشت و نداشت به فکرم رسيد، بعضیهایشان هم افتضاح. يک پرت و پلاهايی نوشتم روی يک تکه کاغذ که به دو دقيقه برسد. فکر کردم که 19 تا هم که استراليايی هستند و بلاخره راحتتر از من منظورشان را میرسانند. حضرات ممتحن گفتند حالا کی داوطلب میشود برای اولين ارائه؟ حقيقتش چون در اين مورد توی خود ايران هم من هميشه اول داوطلب میشدم، برای همين هم خيلی اتفاق تازهای نبود. در نتيجه اول از همه رفتم ... يعنی خدايیاش دو دقيقهام که تمام شد سه نفر ممتحن به اضافهی 19تای ديگر از فرط خنده داشتند میافتادند. يعنی قاه قاه میخنديدند. داستان هم در مورد برخورد شهباسنگها با زمين بود، منتها به نظرم فقط دو تا کلمهی شهابسنگ و زمين داشت باقیاش دری وری علمی شديد ... 19 تای ديگر هم حرفشان را زدند و قرار شد تا روز جمعه به 10 نفر خبر بدهند. روز جمعه ساعت 5 عصر زنگ زدند که شما برای مرحلهی دوم انتخاب شدی و هفتهی آينده روز سه شنبه بيا موزه. روز سهشنبه هم با پلنگ آقا قرار بود يک کاری توی آزمايشگاه انجام بدهيم که نشد و رفتم موزه. باز چهار تا مصاحبه کننده نشسته بودند که جداگانه از آن ده نفر منتخب سؤال میکردند. نمونه هم گذاشته بودند که توضيح بده اين چی هست اون چی هست. آن آخر مصاحبه هم يکیشان گفت شنيديم که در دو دقيقه همه افتاده بودند به خنده. گفتم بلاخره علم برای خنديدن هم هست. گفتند تشکر و هفتهی بعد خبر میدهيم. هفتهی بعد خبر دادند که انتخاب شدم. يعنی رقابتش خيلی خيلی عالی بود. آن چهار نفر ديگر عبارتند از يک خانم دکتری که تخصصش در فيزيک ستارهای يعنی آستروفيزيک است و توی دانشگاه خودمان کار میکند. يکیشان يک آقای مهندس الکترونيک است که توی ادارهی تلفن کار میکند. يکیشان يک آقايیست که دارد دورهی پسادکتریاش را در حشره شناسی در دانشگاه خودمان میگذراند و آن آخری هم يک خانم دکتر رشتهی هنرهای بومی استرالياست که برای آرشيو ايالتی کار میکند. حالا هر هفته يک روز رفتهام موزه منتها همين که رقابت را بردم خيلی عالی بود.
بيخود نترسيد از رقابت کردن و تا بهتان نمره ندادهاند به جای ديگران به خودتان نمره منفی ندهيد. اين از اين.
توی موزه يک آقايی هست که خيلی شديد اهل موسيقیست. يعنی ساز میزند. چی میزند؟ ساکسيفون، کلارينت، ترومپت، توبا و ظاهرن دو سه تای ديگر. سازهايش را هم توی موزه گذاشته که تا وقت میکند میرود شروع میکند به تمرين کردن. عکس جعبههای سازها را میگيرم که ببينيد چقدر ساز توی موزه هست. هر کاری کردم نگذاشت عکسش را بگيرم منتها در حال رفتن برای ساز آوردن و بعد در حال نواختن توبا دو تا عکس گرفتم که ببينيدش.
خيلی خوب موسيقی ايرانی را میشناسد و دو باری که با هم گپ زديم خيلی شگفت زده شدم از اين همه اطلاعاتی که دربارهی موسيقی ايرانی دارد. قرار است يک روزی با سه تار يا آکاردئون و يکی از سازهای او دو نفری ساز بزنيم. امروز در حال نهار خوردن يک جعبهی کوچکی را باز کرد ديدم يک کلارينت خيلی حسابی توی جعبه هست. کلارينت هم که همان قره نی خودمان است. قطعاتش را سوار کرد و چند دقيقهای هم ساز زد. گفتم من خيلی دوست داشتم کلارينت هم بلد بودم چون آدم بعد میتواند ساکسيفون هم بزند. يک کمی دربارهی قيمت کلارينت هم حرف زديم که با چقدر میشود يک چيزی خريد که آدم مبتدی شروع کند به ياد گرفتن. گفت يک کمی صبر کن. رفت و آمد و يک جعبه گذاشت جلويم. گفت برای خودت. باز کردم ديدم يک کلارينت توی جعبه هست. گفتم يعنی چی که برای خودت؟ گفت خوب مگه نگفتی دوست داری ياد بگيری خوب اين هم ساز برو ياد بگير. خوب حرف حساب جواب ندارد. میروم ياد میگيرم. اين هم عکس کلارينت اينجانب که همين الان گرفتم که ببينيد.
به نظرم چيزی بدتر و بیخاصيتتر از اينی که سهم من شد نبود. حضراتشان گفتند 15 دقيقه وقت داريد که يک داستان دو دقيقهای برای وسيلهای که برداشتهايد بسازيد و بعد برويد آن جلو برای بقيه تعريف کنيد. تازه معلوم شد چرا باقی انتخاب شدهها داشتند از سر و کول هم بالا میرفتند که يک وسيلهی بهتری دستشان بيفتد. من اگر حواسم بود اصولن که شده بود خودم را بکشم اين توپ کشی را برنمیداشتم. يک ربع هر چيزی که فکر کنيد دربارهی اين توپ فکر کردم. دشمنتان ببينيد، يعنی هر چيزی که به علم ربط داشت و نداشت به فکرم رسيد، بعضیهایشان هم افتضاح. يک پرت و پلاهايی نوشتم روی يک تکه کاغذ که به دو دقيقه برسد. فکر کردم که 19 تا هم که استراليايی هستند و بلاخره راحتتر از من منظورشان را میرسانند. حضرات ممتحن گفتند حالا کی داوطلب میشود برای اولين ارائه؟ حقيقتش چون در اين مورد توی خود ايران هم من هميشه اول داوطلب میشدم، برای همين هم خيلی اتفاق تازهای نبود. در نتيجه اول از همه رفتم ... يعنی خدايیاش دو دقيقهام که تمام شد سه نفر ممتحن به اضافهی 19تای ديگر از فرط خنده داشتند میافتادند. يعنی قاه قاه میخنديدند. داستان هم در مورد برخورد شهباسنگها با زمين بود، منتها به نظرم فقط دو تا کلمهی شهابسنگ و زمين داشت باقیاش دری وری علمی شديد ... 19 تای ديگر هم حرفشان را زدند و قرار شد تا روز جمعه به 10 نفر خبر بدهند. روز جمعه ساعت 5 عصر زنگ زدند که شما برای مرحلهی دوم انتخاب شدی و هفتهی آينده روز سه شنبه بيا موزه. روز سهشنبه هم با پلنگ آقا قرار بود يک کاری توی آزمايشگاه انجام بدهيم که نشد و رفتم موزه. باز چهار تا مصاحبه کننده نشسته بودند که جداگانه از آن ده نفر منتخب سؤال میکردند. نمونه هم گذاشته بودند که توضيح بده اين چی هست اون چی هست. آن آخر مصاحبه هم يکیشان گفت شنيديم که در دو دقيقه همه افتاده بودند به خنده. گفتم بلاخره علم برای خنديدن هم هست. گفتند تشکر و هفتهی بعد خبر میدهيم. هفتهی بعد خبر دادند که انتخاب شدم. يعنی رقابتش خيلی خيلی عالی بود. آن چهار نفر ديگر عبارتند از يک خانم دکتری که تخصصش در فيزيک ستارهای يعنی آستروفيزيک است و توی دانشگاه خودمان کار میکند. يکیشان يک آقای مهندس الکترونيک است که توی ادارهی تلفن کار میکند. يکیشان يک آقايیست که دارد دورهی پسادکتریاش را در حشره شناسی در دانشگاه خودمان میگذراند و آن آخری هم يک خانم دکتر رشتهی هنرهای بومی استرالياست که برای آرشيو ايالتی کار میکند. حالا هر هفته يک روز رفتهام موزه منتها همين که رقابت را بردم خيلی عالی بود.
بيخود نترسيد از رقابت کردن و تا بهتان نمره ندادهاند به جای ديگران به خودتان نمره منفی ندهيد. اين از اين.
توی موزه يک آقايی هست که خيلی شديد اهل موسيقیست. يعنی ساز میزند. چی میزند؟ ساکسيفون، کلارينت، ترومپت، توبا و ظاهرن دو سه تای ديگر. سازهايش را هم توی موزه گذاشته که تا وقت میکند میرود شروع میکند به تمرين کردن. عکس جعبههای سازها را میگيرم که ببينيد چقدر ساز توی موزه هست. هر کاری کردم نگذاشت عکسش را بگيرم منتها در حال رفتن برای ساز آوردن و بعد در حال نواختن توبا دو تا عکس گرفتم که ببينيدش.
خيلی خوب موسيقی ايرانی را میشناسد و دو باری که با هم گپ زديم خيلی شگفت زده شدم از اين همه اطلاعاتی که دربارهی موسيقی ايرانی دارد. قرار است يک روزی با سه تار يا آکاردئون و يکی از سازهای او دو نفری ساز بزنيم. امروز در حال نهار خوردن يک جعبهی کوچکی را باز کرد ديدم يک کلارينت خيلی حسابی توی جعبه هست. کلارينت هم که همان قره نی خودمان است. قطعاتش را سوار کرد و چند دقيقهای هم ساز زد. گفتم من خيلی دوست داشتم کلارينت هم بلد بودم چون آدم بعد میتواند ساکسيفون هم بزند. يک کمی دربارهی قيمت کلارينت هم حرف زديم که با چقدر میشود يک چيزی خريد که آدم مبتدی شروع کند به ياد گرفتن. گفت يک کمی صبر کن. رفت و آمد و يک جعبه گذاشت جلويم. گفت برای خودت. باز کردم ديدم يک کلارينت توی جعبه هست. گفتم يعنی چی که برای خودت؟ گفت خوب مگه نگفتی دوست داری ياد بگيری خوب اين هم ساز برو ياد بگير. خوب حرف حساب جواب ندارد. میروم ياد میگيرم. اين هم عکس کلارينت اينجانب که همين الان گرفتم که ببينيد.
آدم خوب است گپ بزند با مردم. گاهی به همين سادگی يک آرزويی برآورده میشود.
من يک دوستی توی ايران دارم که گياهشناس است. همهی زندگیاش به کنار اصل علاقهاش اين است که کاکتوس پرورش بدهد. صد جورش را هم دارد منتها يکیشان که به گل دادن میرسد، يعنی اگر برسد، دو روز خانهشان جشن و پايکوبیست. در معيت عسل و حسن رفته بوديم صبحانه خوری کنار دريا ديدم يک يکشنبه بازار هم کنار رستوران هست. وسط همهی دکهها يک خانمی هم داشت کاکتوس میفروخت. به سلامتیتان همهشان گل داده بودند. گفتم عکسشان را ببينيد شايد کاکتوس گلدار نديده باشيد. من نديده بودم. آن دوست مادر مرده هم به زور دو سه تايش را ديده.
اين هم بخش گياهشناسی وبلاگ.
آن دو تا تخم کبوتر را که عکسشان را گرفته بودم يادتان هست؟ امروز ديدم جوجه شدند و مادر محترمشان هم چپ چپ دارد نگاه میکند. گفتم چون فاميل هستيم عکس جوجهها و مادرشان را هم ببينيد.
اين هم از بخش هوافضا.
من يک دوستی توی ايران دارم که گياهشناس است. همهی زندگیاش به کنار اصل علاقهاش اين است که کاکتوس پرورش بدهد. صد جورش را هم دارد منتها يکیشان که به گل دادن میرسد، يعنی اگر برسد، دو روز خانهشان جشن و پايکوبیست. در معيت عسل و حسن رفته بوديم صبحانه خوری کنار دريا ديدم يک يکشنبه بازار هم کنار رستوران هست. وسط همهی دکهها يک خانمی هم داشت کاکتوس میفروخت. به سلامتیتان همهشان گل داده بودند. گفتم عکسشان را ببينيد شايد کاکتوس گلدار نديده باشيد. من نديده بودم. آن دوست مادر مرده هم به زور دو سه تايش را ديده.
اين هم بخش گياهشناسی وبلاگ.
آن دو تا تخم کبوتر را که عکسشان را گرفته بودم يادتان هست؟ امروز ديدم جوجه شدند و مادر محترمشان هم چپ چپ دارد نگاه میکند. گفتم چون فاميل هستيم عکس جوجهها و مادرشان را هم ببينيد.
اين هم از بخش هوافضا.
نظرات