از تيم ملی به بعد

دشمن‌تان ببيند ... نه که رفتيم تيم ملی، من و امين با هم، تازگی‌ها برای رو کم کنی بقيه‌ی تيم ملی‌ها از خودمان حرکات ورزشی جديد هم توليد می‌کنيم. در دو روز گذشته مثل بالرين‌های درياچه قو راه می‌رفتم. نوک پا نوک پا، يک کمی کج برای برداشتن يک خودکار، خيلی با کرشمه برای نشستن روی يک فقره صندلی، آويزون به دسته‌ی کنار راه پله‌ی دانشکده. حالا بدبختی که آسانسور ساختمان هم خراب شده و بايد چهار طبقه را بکوبيد برويد بالا. توی اين بدبختی باله رقصيدن، ديروز هم آژير آتش نشانی را زدند و هری همه بايد از پله‌ها می‌رفتيم پايين. مسئول امور آتش نشانی طبقه‌ی ما هم پلنگ آقا هستند. گفتم من در اين شرايط خطير هنری ترجيح ميدم آتش بگيرم تا از اين چهار طبقه پله برم پايين و باز دوباره بيام بالا. فرمودند تا نزدم ننداختمت توی راه پله خودت برو. ديدم پلنگ آقاست و همين يک کار جدی. خيلی حميت قسمتی به خرج دادم در معيت خودشان با يک وضع دلخراشی رفتم پايين ... يعنی سگ توی روحش دو دقيقه هم نشد که پايين بوديم گفتند آژير برای تمرين بوده، بفرماييد بالا. من همينطور در حين بالا رفتن مرتب دعای از اوناش می‌خواندم فوت می‌کردم نثار اموات اون بابايی که آژير تمرينی زده بود ... ولی نع ... من و امين از رو نمی‌ريم ... ورزشکاران، دلاوران ... امروز رفتم پنج کيلومتر دويدم که از مراسم باله درياچه قو نجات پيدا کنم. خلاص شدم. الان دوباره اوضاع رفته توی خط تيم ملی بندری ... خوب باله به ما نمی‌سازه، زور که نيست ...

... بابا تيم ملی ...

توی اين مسيری که هر روز به طرف دانشگاه رانندگی می‌کنم چپ و راست بساز بساز است. پل، تونل، آسفالتکاری. گاهی فکر می‌کنم در فاصله‌ی شب تا صبح مسير رودخانه را هم تغيير داده‌اند و الان است که يک کشتی هم از کنارمان رد بشود. يک وقت‌هايی توی ترافيک سنگين همينطور که نشسته‌ايم توی ماشین با دست اندرکاران ساخت و ساز احوالپرسی می‌کنيم. دست اندرکاران آن طرف نرده، ما اين طرف نرده. توی اين بساز بسازها يک پل عابر پياده هم دارند می‌سازند که خيلی هنری‌ست. پر از سيم و مفتول و تقريبن نيمه معلق است. سرعت ساخت‌شان هم خيلی خوب است و برخلاف ايران که کلنگ را که حالا می‌زنند دو نسل هم بازنشستگی دارند اينجا در حدود يک سال و دو سال بلاخره به عمر آدم قد می‌دهد که چهار تا از اين ساخته‌ها را ببيند. يک اتفاق خيلی جالب اين است که با اين ساخت و سازها مدام نقشه‌ی شهر هم تغيير می‌کند و در نتيجه هر سال يک کتابچه‌ی نقشه منتشر می‌کنند که با کتابچه‌ی سال قبل کلی تفاوت دارد. خود اين تغيير به معماران فرصت می‌دهد تا کارهای تازه‌شان را عرضه کنند و هر دو سه سال يک بار مردم احساس تازگی بهشان دست می‌دهد. البته ساختمان‌های خاص را دست نمی‌زنند ولی معمولن فضاهای جديد برای طرح‌های نو هميشه هست.



اين از ساخت و ساز.

يک کليسايی هست توی مسير من که متعلق است به پيروان کليسای هفتمين روز. بر خلاف همه‌ی کليساهای ديگری که ديد‌ه‌ام اين‌ها خيلی اهل علم هستند. يعنی از دور و در حال رانندگی تشخيصم اين بوده که اين‌ها خيلی به علم ارادت دارند. هر خبر علمی که می‌شود برمی‌دارند يک پرچم نصب می‌کنند توی خيابان روبروی‌شان و برای آن خبر علمی تبليغ می‌کنند. ديروز برای جلوگيری از سرطان پستان تبليغ کرده بودند که خانم‌ها را تشويق کنند بروند معاينه. فکر کردم لابد يکی از اهالی‌ کليسا فک و فاميل گاليله بوده حالا دارند جبران مافات می‌کنند. خدا نصيب طرف‌های ما بکند که بابت گرفتاری‌هايی که جماعت حکومت برای مردم درست کرده‌اند يک روزی نوبتی دم در بايستند از عابرين پياده عذرخواهی کنند. فکر می‌کنم تنبيه فيروز آبادی را بگذارند تعظيم کردن خيلی مناسب باشد.


اين هم از امور عقيدتی.

هفته‌ی پيش توی موزه چشمم خورد به يک تانک قديمی. بعد که اطلاعات مربوط به آن را خواندم ديدم نوشته‌اند اين تنها تانک بازمانده جنگ جهانی اول است که از آلمان‌ها به غنيمت گرفته‌اند و اسمش هم Mephistoست. اطلاعاتش اينجاست. يک تانک غول آسا و بدترکيبی‌ست که از تمام سوراخ سنبه‌هايش مسلسل و توپ درآمده بيرون. از قرار که يک گروه از سربازان کويئنزلندی آن را به غنيمت گرفته‌اند. يعنی خنده‌دارترين غنيمت جنگی دنياست. دور تا دور استراليا اقيانوس است و تانک در استراليا به هيچ دردی نمی‌خورد. اگر جنگی با همسايگان دربگيرد بيل و کلنگ بيشتر از تانک به در می‌خورد. حالا بلاخره تانک را توی موزه کوئينزلند گذاشته‌اند ولی از قرار چند باری هم دعوا شده که اين را بايد بگذاريم در موزه‌ی جنگ استراليا در کنبرا منتها دولت کوئينزلند رضايت نداده و تانک همينجا مانده.



اين هم از جنگ جهانی اول.

انصافن کدام فروشگاهی به آدم روحيه می‌دهد؟ خوب به نظر من يک جايی که رنگی باشد و بوی تازگی هم بدهد. رفته بودم ميوه فروشی ديدم اساسن آدم توی ميوه فروشی خيلی دنيايش رنگی‌تر از همه‌ی جاهای ديگر می‌شود. بوی ميوه‌ی تازه هم که هست. هر چقدر هم که پرخوری کنيد ضرر ندارد. من توی شيرينی فروشی کار کردم. بعد از يک مدت کوتاهی از شيرينی فاصله می‌گيريد از بس که همه جا شيرينی و شکر هست. خوب توی ميوه فروشی اوضاع وارونه‌ست چون مدام همه چيز بوی تازگی دارد و رنگ هم که هست. جهت تقويت روحيه چند تا عکس‌ از ميوه و سبزيجات را ببينيد. تند تند عکس گرفتم که نکند صاحب مغازه فکر کند دارم از قيمت‌ها عکاسی می‌کنم. البته قيمت‌ها را هم که می‌توانيد ببينيد.



اين هم از ميوه و سبزيجات.

امروز يک دوره‌ی يکروزه‌ای گذاشته بودند برای يک نرم‌افزار جديد آماری که اسمشR است. لينک نرم‌افزار اينجاست و مجانی هم هست. خيلی هم به دردبخور است. خيلی از اهل دانشکده آمده بودند برای ياد گرفتن اين نرم‌افزار. يکی از محققان دانشکده يک خانمی‌ست که در مورد هورمون‌های کانگوروها تحقيق می‌کند. نشسته بود روی صندلی جلويی. ديدم کيفش دارد تکان می‌خورد. يک کمی بعد يک کله‌ی بچه کانگورو از کيف آمد بيرون. خود همان خانم ديد تعجب کردم گفت امروز اين بچه کانگورو را آوردم که نمونه‌ی خونی بگيرم بعد ببرم دوباره برگردانم توی زيستگاهش رها کنم. البته کانگورو را نمی‌شود مثل حيوان خانگی نگهداری کرد، يعنی اجازه نمی‌دهند. ولی توی دانشگاه می‌شود آورد. گفتم قايمش کن وگرنه هندی‌های دانشگاه بو ببرند از فردا با فيل می‌آيند سر کار.



اين هم از بخش حيات وحش.

نظرات

پست‌های پرطرفدار