از دعوت و گپ و کبوتر پشت شيشه

توی دانشگاه يک پارچه‌ای زده بودند که علاقمندان گفتگوهای دينی را دعوت می‌کردند به حرف زدن درباره‌ی مسيح و انجيل. فکر کردم اين‌ اهل دين و کليسا به هر بهانه‌ای که شده برای اسم درکردن پول می‌دهند به دانشگاه‌ها که در کارهای تحقيقاتی استفاده بشود و به پيروان‌شان بگويند يک بخشی از پول‌تان را داريم برای مبارزه با سرطان خرج می‌کنيم و همه‌اش نذر و نياز و شمع خريدن نيست. در عوض توی دانشگاه هم می‌آيند برنامه‌ی دينی می‌گذارند در حد يک اتاق يا يک سالن که اهلش بروند گپ بزنند. آنوقت توی ايران اول دانشگاه از مطهری و مفتح دعوت می‌کند که درس بدهند و پول می‌دهند بهشان اما بعد که نظام مذهبی مورد قبول همان‌ها در کشور مستقر شد تمام دانشگاه را تصرف می‌کنند، بعد نان دانشگاهی‌ها را می‌برند و دست آخر هم از محل کار اخراج‌شان می‌کنند. جالبش هم اين است که به رشته‌هايی گير می‌دهند که تئوريسين‌های خودشان از همان رشته‌ها فارغ التحصيل شده‌اند. آدم خنده‌اش می‌گيرد که مثلن بهشتی و مفتح و باهنر از دانشکده الهيات و معارف اسلامی دانشگاه تهران فارغ التحصيل شده‌اند بعد خود اين‌ها با محتوای درسی‌ای که بنيانگزاران اين نظام با آن مدرک گرفته‌اند ناسازگاری دارند. يعنی محتوای درسی علوم انسانی در دوره‌ی شاه بهتر از جمهوری اسلامی بوده که تئوريسين‌های حکومت خواسته‌اند در محل تدريس آن محتوا درس بخوانند. خوب اگر بوده که همان آدم‌ها و دروس قبلی را چرا برداشتيد، اگر هم بد بوده چرا بدی‌اش گريبانگير خود حضرات جمهوری اسلامی نشده؟

اين هم عکس پارچه‌ی مورد نظر:




توی يک مراسم تولد با يک زن و شوهر اهل جمهوری چک آشنا شدم. آقای همسر 8 سال از خانم همسر بزرگ‌تر بود و در زمان تخريب ديوار برلين 20 ساله بوده، برای همين هم تا حد قابل توجهی از وقايع دوران کمونيسم در چکسلواکی باخبر بود. کلی با هم گپ زديم. گاهی هم مجبور می‌شد برای همسرش به زبان چک توضيح بدهد که موضوعی که درباره‌اش حرف می‌زديم چيست. از قرار که خيلی زبان چک‌ها منزوی و سخت است. درباره‌ی اسلواکی هم می‌گفت مردم اين کشور حالا بعد از جدا شدن از چک چندان هم خوشحال نيستند چون کشورشان چيزی ندارد و مردم بعد از جدا شدن فقيرتر شده‌اند. به نظرم هر ايرانی‌ای که با يکی از اهالی جمهوری چک دو کلمه حرف بزند کلمه‌ی سومش می‌رسد به ميلان کوندرا و کلمنتيس و گوتوالد. خوشبختانه سن و سال آقای همسر می‌خورد به اين که درباره‌ی اين چيزها بشود گپ زد. خيلی هم خوش مشرب بود و همين شد که درباره‌ی کوندرا هم حرف زديم. مفصل هم تعجب می‌کرد که من از کجا می‌دانم. گفتم يک سری برويد ايران تعجب‌تان فروکش می‌کند، همه‌ی کتابخوان‌ها ميلان کوندرا را می‌شناسند. گفتم يک راديوی فارسی زبان هم توی کشورتان هست. مثل اين که برق بهش وصل کرده باشند. بعد که توضيح دادم کلی برايش جالب شد که چقدر فک و فاميل شديم. می‌گفت شش سال است که آمده استراليا. آن اول آمده بوده برای يک دوره‌ی کوتاه انگليسی خواندن ولی بعد ديده می‌تواند بماند و مانده. سه سال بعد هم با همسرش آشنا شده. از پنيرهای چک خيلی تعريف می‌کرد و اين که چقدر در استراليا از جنبه‌ی پنير اوضاع دلخراش است. من که اينجا هر بار رفتم توی فروشگاه‌ها صد جور پنير ديدم، لابد با اين اوضاع توی جمهوری چک اصولن نان را می‌گذارند لای پنير. حالا چون صاحب ميهمانی هم اين وبلاگ را می‌خواند اين را می‌نويسم که اگر نصف شبی صدای جارو برقی از خانه‌ی همسايه‌شان شنيد متوجه باشد که بين زن و شوهر اهل چک دعوا شده. آقای همسر می‌گفت هر وقت دعوای‌مان می‌شود من می‌روم خانه را جارو می‌زنم. گفتم لابد هفته‌ای يک بار دعوا داريد.

اين هم عکس کيک‌های ميهمانی:




اين ايستگاه اتوبوس را ببينيد:



يک کمی بالاتر از سطح خيابان و همان نزديکی ايستگاه اين دو تا تخم کبوتر را ديدم که روی لبه‌ی يک ساختمان بودند.:




آن طرف شيشه تخم کبوتر بود، اين طرف کبوتر تاکسيدرمی شده. اين عکس‌ها را از توی موزه‌ی کوئينزلند گرفتم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار