نشريه روزنامه نگاران ايرانی، شماره 20، زندگی
رسم خوشايند يا هوای تازه؟
همايون خيری
هميشه اين زندگی بوده که ما را با خودش کشانده. ولی به کجا؟ خوب جوابش آسان نيست. از قرار زندگی ما را به همانجايی میکشاند که خودمان آن را هدف گرفتهايم. وقتی میخواهيم شبيه ديگران باشيم زندگی ما را به جايی میبرد که ديگران آن را ساختهاند و وقتی به رسوم خانوادگی فکر میکنيم باز به همانجايی میرويم که خانواده و رسوم آن را هدف گرفتهاند. همين کجا که آنجايی نيست که خواستهايم به قدر کافی مابقی جزئيات زندگیمان را هم تحت الشعاع قرار میدهد که هر بار با عجز و درماندگی و در دل سنتها به هوای تازه فکر کنيم. به نظرم ايراد کار در اين است که سنت و هوای تازه با هم در يک جا جمع نمیشوند. از سنتها دل نمیکنيم و فقط آنها را از توی گنجه بيرون میآوريم و قبلی را با بعدی عوض میکنيم. زندگی جمعی ما آميزهایست از همين زندگی فردی سنت زده با تقاضای هوای تازه. هوای تازه يعنی جدا شدن از مسيری که در ساخته شدنش نقشی نداشتهايم و به آن تعلقی حس نمیکنيم. هوای تازه را جايی میشود پيدا کرد که خودمان آن را خواستهايم، ولو که متفاوت از ديروزمان باشد. برای تنفس هوای تازه بايد از سنتها و رسوم قدم بيرون گذاشت. هيچ رسمی به اندازهی هوای تازه خوشايند نيست.
************************
من عاجزم از وصف زندگی
محمد معینی
کاش میشد امروز نرون زنده بود و برای ما از "زندگی" می گفت و ما هم آن قدر نترس بودیم که مدام به یادش میآوردیم چطور توانست شهری را به آتش بکشد و بعد بنشیند و چنگ بزند؟ کاش میشد امروز چنگیز و تیمور زنده بودند و برای ما از زندگی میگفتند و ما هم آن قدر نترس بودیم که مدام به یادشان میآوردیم که چطور توانستند مناره بسازند از سرهای بی تن؟ کاش می شد امروز استالین زنده بود و برای ما از زندگی میگفت و ما هم آن قدر نترس بودیم که مدام به یادش میآوردیم که چطور توانست حکم اعدام یک جای پنج هزار نفر را امضا کند و بعد همان شب بنشیند به تماشای فیلم کمدیِ روز؟ ... و هیتلر در اروپا، و پینوشه در شیلی، و سوهارتو در اندونزی، و مائو در چین، و صدام در عراق، و میلوسوویچ در بوسنی، و ... و ...!
اصلا چه اهمیتی دارد که من از "زندگی" بگویم؛ از فاصله متنوعِ بین تولد اتفاقی و مرگ حتمی! ... من اصلا عاجزم از وصف زندگی وقتی که جانشین خدا بر زمین به راحتی چنگ زدن و مناره ساختن و امضا کردن و فیلم دیدن، تخم مرگ در مزرعه مردمان میکارد. گاهی تکرار یاد فلورانس نایتینگل و مادر ترزا و ریزعلی خاجوی و همه کسانی که مرگ را با عشق از مردمان رانده اند، برای تسکین دردِ این عجز و برای همچنان امیدوار بودن، شاید تنها کار درست باشد.
*************************
زندگی روزنامه نگار ايرانی
وحيد پوراستاد
ای كاش روزنامه نگار نمیشدم. حداقلش اين بود كه مثل آدم زندگی میكرديم. صبح میرفتيم سر كار يك حقوق بخور نميری میگرفتيم و شب برمیگشتيم خانه. لم میداديم روی كاناپه و فيلم میديديم و سريالهای آبكي ايرانی را تماشا میکرديم. نه غم اين را داشتيم كه امروز فلانی را احضار كردهاند و نه نگران محاكمه فردای ديگر دوست و همكار خود میشديم. آن وقت طعم زندگی را با همه وجود میچشيدم.
وقتی روزنامه نگار باشی يعنی زندگی در سايه ترس و هراس يعنی زندگی با اعمال شاقه. اگر اوضاع هم قمر در عقرب باشد كه يعنی هر روز فراری از اين خانه به آن خانه. فقط بايد مراقب بود اگر خواستيم مدتی افتابی نباشيم و برويم پی زندگي كنار دريا، مراقب باشيم توی جاده كاميونی شما را به دره نفرستد. آخر همين چند روز پيش ظرف 4 – 5 روز نزديك به 800 نفر در سوانح رانندگی تصادف كردند در اين بين فقط نزديك به دويست نفر از آنها با زندگی خداحافظی كردند. كه البته رقمی هم نيست!
اگر هم پول داشته باشيم و مشكل ممنوع الخروجی نباشد میرويم سفری به خارج از كشور، تا سرمان هوايی بخورد و حال زندگی را ببريم اما يك شرط دارد كه به سلامت برسيم. آن هم به شرط اينكه هواپيما سقوط نكند. اگرهم خودت به سفرنروی و خانواده را فرستادی سفر و در راه خدای نكرده تصادف كردند يا سقوط بايد پی اين را به تنت بمالی كه نمیتوانی هنگام تشيع جنازه حضور داشته باشی چون فراری هستی و حضور در مراسم همانا و بازداشت و آب خنکهای حسابی خوردن همان. تازه اگر به سلامت از كشور خارج شدی و ديگر نخواستی برگردی بايد بدانی يک دنيا غم در زندگی برای خانواده و دوستانت گذاشتهای كه نگو و نپرس.
زندگی يعنی
پرشين سعيد واقفی
زندگی؟ نوشتن در مورد زندگی نه ابتدا دارد و نه انتها! نوشتن درباره زندگی خود زندگی است!
زندگی یعنی:
لذت احساس اولین لگد یک جنین ... ایستادن مقابل آینه با با شکمی بر آمده، غرق در آرزوها ... دیدن رشد یک فرزند ... اشک شوق شنیدن اولین لغت ... مدرسه! اولین جایزه سر صف! مداد تراش کامیونی ... هیجان عشق یک پسر بچه به معلم کلاس اولش ... عضویت در تیم ملی مدرسه ... سوار شدن بر اتوبوس دو طبقه ... بشقاب چینی سبز مغز پستهای مادر بزرگ ... زور دادن شونههای پدربزرگ ... برنامه رادیویی کار و کارگر پنجشنبهها یازده صبح خیابان کاج! ... قورمهسبزیهای عمهجون! ... بازسازی امر اکبر آنتونی با هنرمندی پرشا و پرشین و رامین! کارت بازی! بردن کارت جگوار با کارت ژیان و مصرف کمش! دعوا با برادر برای خوردن گوش فیل! ... بیامو 518 مسی رنگ تهران-ه ... سیبزمینی سرخ کردههای استخر هتل اینترکانتیننتال! ... کلهپاچههای سر راه کارخونه روزدارو! بوی دراژههای صورتی ایبوبروفن! ... آقا نجفی! سایه عقابها! ضبط کردن حنا دختری در مزرعه روی فیلم نیش! ... ماساژ دادن بابا به عشق استادیوم رفتن فردا ... ریسه رفتن برای جمله پلهها تمام شد و آقا رامین به پشت بام نرسید! ... شکسته شدن شیشههای خانه از موج راکت عراقیها! خوشحالی از تعطیلی یک هفتهای مدرسه برای مرگ امام! ... دلهره دید زدن دختر همسایه از روی پشت بام ... غرور تراشیدن ریش برای اولین بار! پوکر بازی کردن در شبهای بینظیر نوروز ... عیدیهای داداش فرهاد! حوض خونه عمو آقا رضا در نطنز! ... دبیر ادبیات: اکبر رادی! ... ساندویچ ماکارونی بوفه کثیف مدرسه ... گل کوچیک با توپ دو لایه در پارکینگ خاک آلوده خونه شهرزیبا! گالانت عمو جلال! ... شاهین! شاهین زند مقدم! قورمهسبزی با الکل گندم شب امتحان مقاومت مصالح! ... هانیه ... لذت ناب اولین دیدار ... واحد برداشتن به خاطر عشق ... پاکنویس کردن جزوه برای دلربایی ... نوبت عاشقی ... سید علی صالحی! ... باز کردن پنجره لولایی کلاس دکتر کرامت الله ایماندل برای دیدن انعکاس صورت تو! ... کلاس 102 دانشکده عمران! ... دو ماه اعتصاب غذای کله گنجیشکی برای دیدن تو! ... باد بی حیای ونک و رقص موهای تو! ... بوی عطر کلوئی نارسیس ... خیابان پردیس پلاک 97! ... ریحانه! عسل! امید! بابک! زینب! ... کاغذ آن شکلاتی که تو به من دادی ... ثبت شهوت اولین بوسه تا ابد ... آموزش سهتار پای تلفن ... سفر 50 ساعته به کیش! ... پادگان قلعهمرغی 10 درجه زیر صفر! ... اولین شغل! بهرام انتظاری! کورش شاهوردی! ... نامزدی، عقد، ازدواج! ... شلم بازی کردنهای بی وقفه با رضا! ... "صبور باش" را آویزه گوش خود کردن! ... پویاب، خشایار، حسین، بابک، نغمه! ... پذیرش مصائب مهاجرت برای آیندهای بهتر ... شیرینی دستیابی به اهداف ... تو ... من ... خاطرات روزهای بیبازگشت! ... آرزوی روزهای آینده ...
*************************
درسم را گرفتهام
رودی برومند
مدتی است که هر روز میگوییم فردا، هفته بعد، یا ماه دیگر. حالمان خوب نیست زیاد. در این میان شجاعترها معلوم شدهاند. و آنها که خودشان را دست احساس میدهند. آنکه بی خیالی را رسم زندگی میداند... اما بیشترمان تکانی خورده ایم. یک دوستی دارم که هر وقت از تکانهای شدید زندگی پیشش گله میکنم میگوید، اینها یک سکسکه جزئی بودند، نگران نباش. پدرم همیشه هنگام دلداری میگوید دل قوی دار. مادرم آنچنان نگران است که خودم پریشانی را فراموش میکنم. این هم یک جورش است. این روزها تمرین بازگشتن به زندگی شده مفهوم خود زندگی. مرور خاطرات، و پیدا کردن نقطهای که تغییر، مسیر را نا هموار کرد، شده عادت هر روزه. در این میان، رفتن هر یاری، تلنگری به فکر نیمه فلج میزند که آهای، تا ابد وقت نداری.
روز هشتم مهر خبر رسید که تصادفی در جادهٔ برلین - پراگ عزیزانی را برده، و عزیزی دیگر که زمانی همکار بودیم را به اغما. همان روز خبر رسید که عید نوروز جهانی شده و رسمی زیبا از سرزمین مان در میان جهانیان به رسمیت شناخته خواهد شد. مرگ، سپس جشن. چه غریب. دوست نداشتم خبر دیگری بخوانم. رسمش این نبود، وقتش هم نبود. مثل همان روز که گلولهای دخترکی را بی خبر سوزاند، و پسرکی هیچگاه باز نگشت به آغوش مادرش. چه شده؟ چه بر سر ما آمده؟ دنیا برای همه اینگونه است؟
این نوشته یک شروع دوباره است. مدتی است که احساسات و منطق من یویو بازی میکنند. بدون اینکه بدانیم یا بخواهیم به زندگی پرتاب میشویم، و مرگ ما را خواهد برد، بدون خبر، بدون وقت قبلی. خسته شدم بس که شعر خواندم و از آن برای توصیف حال خودم استفاده کردم. پس کجاست آن تاب و توانی که میجوشید و میساخت؟ یک روز خوبم و یک روز کلافگی امان نمیدهد تا به راحتی به شب برسانمش. کم کم باور کردهام که پایان دست من نیست اما راه باید دست خودم باشد. دیر نیست. درسم را گرفتهام. بیشترش را از آنها که سن و سال کمتری دارند. آنها که زندگی و مرگ را امان نمیدهند.
این نوشته فقط یک پیش در آمد بود. الکن و نا تمام. به احترام زندگی با دست پرتر بازخواهم گشت.
همايون خيری
هميشه اين زندگی بوده که ما را با خودش کشانده. ولی به کجا؟ خوب جوابش آسان نيست. از قرار زندگی ما را به همانجايی میکشاند که خودمان آن را هدف گرفتهايم. وقتی میخواهيم شبيه ديگران باشيم زندگی ما را به جايی میبرد که ديگران آن را ساختهاند و وقتی به رسوم خانوادگی فکر میکنيم باز به همانجايی میرويم که خانواده و رسوم آن را هدف گرفتهاند. همين کجا که آنجايی نيست که خواستهايم به قدر کافی مابقی جزئيات زندگیمان را هم تحت الشعاع قرار میدهد که هر بار با عجز و درماندگی و در دل سنتها به هوای تازه فکر کنيم. به نظرم ايراد کار در اين است که سنت و هوای تازه با هم در يک جا جمع نمیشوند. از سنتها دل نمیکنيم و فقط آنها را از توی گنجه بيرون میآوريم و قبلی را با بعدی عوض میکنيم. زندگی جمعی ما آميزهایست از همين زندگی فردی سنت زده با تقاضای هوای تازه. هوای تازه يعنی جدا شدن از مسيری که در ساخته شدنش نقشی نداشتهايم و به آن تعلقی حس نمیکنيم. هوای تازه را جايی میشود پيدا کرد که خودمان آن را خواستهايم، ولو که متفاوت از ديروزمان باشد. برای تنفس هوای تازه بايد از سنتها و رسوم قدم بيرون گذاشت. هيچ رسمی به اندازهی هوای تازه خوشايند نيست.
************************
من عاجزم از وصف زندگی
محمد معینی
کاش میشد امروز نرون زنده بود و برای ما از "زندگی" می گفت و ما هم آن قدر نترس بودیم که مدام به یادش میآوردیم چطور توانست شهری را به آتش بکشد و بعد بنشیند و چنگ بزند؟ کاش میشد امروز چنگیز و تیمور زنده بودند و برای ما از زندگی میگفتند و ما هم آن قدر نترس بودیم که مدام به یادشان میآوردیم که چطور توانستند مناره بسازند از سرهای بی تن؟ کاش می شد امروز استالین زنده بود و برای ما از زندگی میگفت و ما هم آن قدر نترس بودیم که مدام به یادش میآوردیم که چطور توانست حکم اعدام یک جای پنج هزار نفر را امضا کند و بعد همان شب بنشیند به تماشای فیلم کمدیِ روز؟ ... و هیتلر در اروپا، و پینوشه در شیلی، و سوهارتو در اندونزی، و مائو در چین، و صدام در عراق، و میلوسوویچ در بوسنی، و ... و ...!
اصلا چه اهمیتی دارد که من از "زندگی" بگویم؛ از فاصله متنوعِ بین تولد اتفاقی و مرگ حتمی! ... من اصلا عاجزم از وصف زندگی وقتی که جانشین خدا بر زمین به راحتی چنگ زدن و مناره ساختن و امضا کردن و فیلم دیدن، تخم مرگ در مزرعه مردمان میکارد. گاهی تکرار یاد فلورانس نایتینگل و مادر ترزا و ریزعلی خاجوی و همه کسانی که مرگ را با عشق از مردمان رانده اند، برای تسکین دردِ این عجز و برای همچنان امیدوار بودن، شاید تنها کار درست باشد.
*************************
زندگی روزنامه نگار ايرانی
وحيد پوراستاد
ای كاش روزنامه نگار نمیشدم. حداقلش اين بود كه مثل آدم زندگی میكرديم. صبح میرفتيم سر كار يك حقوق بخور نميری میگرفتيم و شب برمیگشتيم خانه. لم میداديم روی كاناپه و فيلم میديديم و سريالهای آبكي ايرانی را تماشا میکرديم. نه غم اين را داشتيم كه امروز فلانی را احضار كردهاند و نه نگران محاكمه فردای ديگر دوست و همكار خود میشديم. آن وقت طعم زندگی را با همه وجود میچشيدم.
وقتی روزنامه نگار باشی يعنی زندگی در سايه ترس و هراس يعنی زندگی با اعمال شاقه. اگر اوضاع هم قمر در عقرب باشد كه يعنی هر روز فراری از اين خانه به آن خانه. فقط بايد مراقب بود اگر خواستيم مدتی افتابی نباشيم و برويم پی زندگي كنار دريا، مراقب باشيم توی جاده كاميونی شما را به دره نفرستد. آخر همين چند روز پيش ظرف 4 – 5 روز نزديك به 800 نفر در سوانح رانندگی تصادف كردند در اين بين فقط نزديك به دويست نفر از آنها با زندگی خداحافظی كردند. كه البته رقمی هم نيست!
اگر هم پول داشته باشيم و مشكل ممنوع الخروجی نباشد میرويم سفری به خارج از كشور، تا سرمان هوايی بخورد و حال زندگی را ببريم اما يك شرط دارد كه به سلامت برسيم. آن هم به شرط اينكه هواپيما سقوط نكند. اگرهم خودت به سفرنروی و خانواده را فرستادی سفر و در راه خدای نكرده تصادف كردند يا سقوط بايد پی اين را به تنت بمالی كه نمیتوانی هنگام تشيع جنازه حضور داشته باشی چون فراری هستی و حضور در مراسم همانا و بازداشت و آب خنکهای حسابی خوردن همان. تازه اگر به سلامت از كشور خارج شدی و ديگر نخواستی برگردی بايد بدانی يک دنيا غم در زندگی برای خانواده و دوستانت گذاشتهای كه نگو و نپرس.
زندگی يعنی
پرشين سعيد واقفی
زندگی؟ نوشتن در مورد زندگی نه ابتدا دارد و نه انتها! نوشتن درباره زندگی خود زندگی است!
زندگی یعنی:
لذت احساس اولین لگد یک جنین ... ایستادن مقابل آینه با با شکمی بر آمده، غرق در آرزوها ... دیدن رشد یک فرزند ... اشک شوق شنیدن اولین لغت ... مدرسه! اولین جایزه سر صف! مداد تراش کامیونی ... هیجان عشق یک پسر بچه به معلم کلاس اولش ... عضویت در تیم ملی مدرسه ... سوار شدن بر اتوبوس دو طبقه ... بشقاب چینی سبز مغز پستهای مادر بزرگ ... زور دادن شونههای پدربزرگ ... برنامه رادیویی کار و کارگر پنجشنبهها یازده صبح خیابان کاج! ... قورمهسبزیهای عمهجون! ... بازسازی امر اکبر آنتونی با هنرمندی پرشا و پرشین و رامین! کارت بازی! بردن کارت جگوار با کارت ژیان و مصرف کمش! دعوا با برادر برای خوردن گوش فیل! ... بیامو 518 مسی رنگ تهران-ه ... سیبزمینی سرخ کردههای استخر هتل اینترکانتیننتال! ... کلهپاچههای سر راه کارخونه روزدارو! بوی دراژههای صورتی ایبوبروفن! ... آقا نجفی! سایه عقابها! ضبط کردن حنا دختری در مزرعه روی فیلم نیش! ... ماساژ دادن بابا به عشق استادیوم رفتن فردا ... ریسه رفتن برای جمله پلهها تمام شد و آقا رامین به پشت بام نرسید! ... شکسته شدن شیشههای خانه از موج راکت عراقیها! خوشحالی از تعطیلی یک هفتهای مدرسه برای مرگ امام! ... دلهره دید زدن دختر همسایه از روی پشت بام ... غرور تراشیدن ریش برای اولین بار! پوکر بازی کردن در شبهای بینظیر نوروز ... عیدیهای داداش فرهاد! حوض خونه عمو آقا رضا در نطنز! ... دبیر ادبیات: اکبر رادی! ... ساندویچ ماکارونی بوفه کثیف مدرسه ... گل کوچیک با توپ دو لایه در پارکینگ خاک آلوده خونه شهرزیبا! گالانت عمو جلال! ... شاهین! شاهین زند مقدم! قورمهسبزی با الکل گندم شب امتحان مقاومت مصالح! ... هانیه ... لذت ناب اولین دیدار ... واحد برداشتن به خاطر عشق ... پاکنویس کردن جزوه برای دلربایی ... نوبت عاشقی ... سید علی صالحی! ... باز کردن پنجره لولایی کلاس دکتر کرامت الله ایماندل برای دیدن انعکاس صورت تو! ... کلاس 102 دانشکده عمران! ... دو ماه اعتصاب غذای کله گنجیشکی برای دیدن تو! ... باد بی حیای ونک و رقص موهای تو! ... بوی عطر کلوئی نارسیس ... خیابان پردیس پلاک 97! ... ریحانه! عسل! امید! بابک! زینب! ... کاغذ آن شکلاتی که تو به من دادی ... ثبت شهوت اولین بوسه تا ابد ... آموزش سهتار پای تلفن ... سفر 50 ساعته به کیش! ... پادگان قلعهمرغی 10 درجه زیر صفر! ... اولین شغل! بهرام انتظاری! کورش شاهوردی! ... نامزدی، عقد، ازدواج! ... شلم بازی کردنهای بی وقفه با رضا! ... "صبور باش" را آویزه گوش خود کردن! ... پویاب، خشایار، حسین، بابک، نغمه! ... پذیرش مصائب مهاجرت برای آیندهای بهتر ... شیرینی دستیابی به اهداف ... تو ... من ... خاطرات روزهای بیبازگشت! ... آرزوی روزهای آینده ...
*************************
درسم را گرفتهام
رودی برومند
مدتی است که هر روز میگوییم فردا، هفته بعد، یا ماه دیگر. حالمان خوب نیست زیاد. در این میان شجاعترها معلوم شدهاند. و آنها که خودشان را دست احساس میدهند. آنکه بی خیالی را رسم زندگی میداند... اما بیشترمان تکانی خورده ایم. یک دوستی دارم که هر وقت از تکانهای شدید زندگی پیشش گله میکنم میگوید، اینها یک سکسکه جزئی بودند، نگران نباش. پدرم همیشه هنگام دلداری میگوید دل قوی دار. مادرم آنچنان نگران است که خودم پریشانی را فراموش میکنم. این هم یک جورش است. این روزها تمرین بازگشتن به زندگی شده مفهوم خود زندگی. مرور خاطرات، و پیدا کردن نقطهای که تغییر، مسیر را نا هموار کرد، شده عادت هر روزه. در این میان، رفتن هر یاری، تلنگری به فکر نیمه فلج میزند که آهای، تا ابد وقت نداری.
روز هشتم مهر خبر رسید که تصادفی در جادهٔ برلین - پراگ عزیزانی را برده، و عزیزی دیگر که زمانی همکار بودیم را به اغما. همان روز خبر رسید که عید نوروز جهانی شده و رسمی زیبا از سرزمین مان در میان جهانیان به رسمیت شناخته خواهد شد. مرگ، سپس جشن. چه غریب. دوست نداشتم خبر دیگری بخوانم. رسمش این نبود، وقتش هم نبود. مثل همان روز که گلولهای دخترکی را بی خبر سوزاند، و پسرکی هیچگاه باز نگشت به آغوش مادرش. چه شده؟ چه بر سر ما آمده؟ دنیا برای همه اینگونه است؟
این نوشته یک شروع دوباره است. مدتی است که احساسات و منطق من یویو بازی میکنند. بدون اینکه بدانیم یا بخواهیم به زندگی پرتاب میشویم، و مرگ ما را خواهد برد، بدون خبر، بدون وقت قبلی. خسته شدم بس که شعر خواندم و از آن برای توصیف حال خودم استفاده کردم. پس کجاست آن تاب و توانی که میجوشید و میساخت؟ یک روز خوبم و یک روز کلافگی امان نمیدهد تا به راحتی به شب برسانمش. کم کم باور کردهام که پایان دست من نیست اما راه باید دست خودم باشد. دیر نیست. درسم را گرفتهام. بیشترش را از آنها که سن و سال کمتری دارند. آنها که زندگی و مرگ را امان نمیدهند.
این نوشته فقط یک پیش در آمد بود. الکن و نا تمام. به احترام زندگی با دست پرتر بازخواهم گشت.
ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است
نسيم راستين
در قبرستان که راه بروی، زندگی به پررنگ ترین حالت ممکن خودش را به تو نشان میدهد. حداقلش این است که متوجه تفاوت خودت و انهایی که مردهاند میشوی. نفس میکشی و این یعنی آنکه زندهای. یعنی آنکه بدنت هنوز زنده است و دارد زندگی میکند.. چیزی که آدمهای زیر خاک از آن محرومند.
میان اهل قبور که باشی، میان آن همه سنگ قبر، سئوالهای زیادی به مغزت هجوم میآورند؟
که چرا آنها رفتهاند و تو ماندهای؟
زندگی چیست؟
مرگ چیست؟
آیا آنها که مرده اند دوست داشتند که به جای تو بودند و زندگی میکردند؟
اگر برمیگشتند به زندگی چگونه نگاه میکردند؟
کدامشان برای یک ساعت بیشتر زنده بودن دعا کرده، التماس کرده؟
آیا از روی اسم روی قبرها میشود فهمید کدام زندگی اثر گذارتری داشته؟
از جنس قبرها میشود فهمید کدام زندگی بهتری داشته؟
و آن موقع است که فکر میکنی زندگی باید مفهوم عمیقتری نسبت به این نفس کشیدن جسمانی داشته باشد.
این مفهوم زندگی، این مسئولیت ناشناخته، یکددفعه آنچنان سیلی نثار گونهات میکند که به تمامی ارزش هر لحظه از این زندگی را به یاد میآوری. هیچ کسی از لحظه بعدش خبر ندارد. و این روح زندگیست که خودش را به تمامی نشانت میدهد.
شاید لذت از آنچه که داری و سپاس به خاطر داشتنش و یک ایمان آنی و مهم برای بهترین و اثر گذارترین بودن حداقل چیزی است که تصمیم میگیری.
در قبرستان که باشی زندگی و مرگ بی پرده جلویت میرقصند و نمیتوانی سرت را پایین بیندازی و نگاهشان نکنی.
*************************
زندههايی همچون من
مجيد آل ابراهيم
اعتراف میکنم که چیزی از "زندگی کردن" نمیدانم. شاید این تاثیر دورانی باشد که در آن رشد کردهام. دورانی که مرگ در دسترستر و باور پذیرتر از زندگی بود. دورانی که مرگ مقدس بود و سوگواری دائمی ارزش. دورانی که دیدن رقص وداع با زندگی انسانی آوایزان از سیم فولادی بسته شده به جرثقیل در میان جمعیتی هیجانزده موجب عبرت بود. دورانی که دیدن پیکر له شدهای که از زیر آوار بمباران بیرون میآمد یا پیکر بیجان دوستی که از جبهه برمیگشت بهانهای بود تا تصمیم بگیریم که جانی را بستانیم یا جانمان را بدهیم. دورانی که روز را با آرزوی مرگ دیگران و فریاد آن در صف کلاسهای مدرسه شروع میکردیم. روزگاری که از حوض وسط میدان شهر خون فوران میکرد. روزگاری که مرگ را تبریک می گفتیم. روزهایی که سر هر کوی و برزن حجلهای بود. روزهایی که از خندیدن شرم زده بودیم. روزهایی که شبهایش را یا با شنیدن خبر خوش کشته شدن متجاوزان و منافقان سر میکردیم یا با دیدن روایت فتحی که روایانش به سوی معشوق شتافته بودند.
چیزی از زندگی کردن نمیدانم چون زمانی که باید آن را میآموختم سرگرم آماده ساختنم برای زندگی آینده بودم و آماده سازی در آن دوران فقط تمرین ریا بود و پنهانکاری و دروغگویی. آموزگاری هم نبود. پدر و مادر، که فقط نگران آیندهای بودند که خود نیز چیزی از آن نمیدانستند، زندگی در دوران گذشته را میدانستند و چیزی نداشتند که به من یاد دهند و دیگران هم که در کار خود و فرزندانشان مانده بودند و تنها همانند ضبط صوت پند و اندرز پخش میکردند. رسانهها هم در کار ارشاد و تکامل معنویات بودند و از این دنیا بیخبر بودند.
نمی دانم چطور باید زندگی کرد چون پس از استقلال فقط تلاش کردهام که زندهباشم. پیرامونم را هم زندههای زیادی گرفتهاند. زندههایی که خیلی چیزها دارند ولی از آن لذت نمیبرند. زندههایی که نمیدانند چطور میتوان با دیدن یک گل شاد شد. زندههایی که همچون من از یاد دادن زندگی به فرزندان خود ناتوانند چون چیزی از آن نمیدانند.
نسيم راستين
در قبرستان که راه بروی، زندگی به پررنگ ترین حالت ممکن خودش را به تو نشان میدهد. حداقلش این است که متوجه تفاوت خودت و انهایی که مردهاند میشوی. نفس میکشی و این یعنی آنکه زندهای. یعنی آنکه بدنت هنوز زنده است و دارد زندگی میکند.. چیزی که آدمهای زیر خاک از آن محرومند.
میان اهل قبور که باشی، میان آن همه سنگ قبر، سئوالهای زیادی به مغزت هجوم میآورند؟
که چرا آنها رفتهاند و تو ماندهای؟
زندگی چیست؟
مرگ چیست؟
آیا آنها که مرده اند دوست داشتند که به جای تو بودند و زندگی میکردند؟
اگر برمیگشتند به زندگی چگونه نگاه میکردند؟
کدامشان برای یک ساعت بیشتر زنده بودن دعا کرده، التماس کرده؟
آیا از روی اسم روی قبرها میشود فهمید کدام زندگی اثر گذارتری داشته؟
از جنس قبرها میشود فهمید کدام زندگی بهتری داشته؟
و آن موقع است که فکر میکنی زندگی باید مفهوم عمیقتری نسبت به این نفس کشیدن جسمانی داشته باشد.
این مفهوم زندگی، این مسئولیت ناشناخته، یکددفعه آنچنان سیلی نثار گونهات میکند که به تمامی ارزش هر لحظه از این زندگی را به یاد میآوری. هیچ کسی از لحظه بعدش خبر ندارد. و این روح زندگیست که خودش را به تمامی نشانت میدهد.
شاید لذت از آنچه که داری و سپاس به خاطر داشتنش و یک ایمان آنی و مهم برای بهترین و اثر گذارترین بودن حداقل چیزی است که تصمیم میگیری.
در قبرستان که باشی زندگی و مرگ بی پرده جلویت میرقصند و نمیتوانی سرت را پایین بیندازی و نگاهشان نکنی.
*************************
زندههايی همچون من
مجيد آل ابراهيم
اعتراف میکنم که چیزی از "زندگی کردن" نمیدانم. شاید این تاثیر دورانی باشد که در آن رشد کردهام. دورانی که مرگ در دسترستر و باور پذیرتر از زندگی بود. دورانی که مرگ مقدس بود و سوگواری دائمی ارزش. دورانی که دیدن رقص وداع با زندگی انسانی آوایزان از سیم فولادی بسته شده به جرثقیل در میان جمعیتی هیجانزده موجب عبرت بود. دورانی که دیدن پیکر له شدهای که از زیر آوار بمباران بیرون میآمد یا پیکر بیجان دوستی که از جبهه برمیگشت بهانهای بود تا تصمیم بگیریم که جانی را بستانیم یا جانمان را بدهیم. دورانی که روز را با آرزوی مرگ دیگران و فریاد آن در صف کلاسهای مدرسه شروع میکردیم. روزگاری که از حوض وسط میدان شهر خون فوران میکرد. روزگاری که مرگ را تبریک می گفتیم. روزهایی که سر هر کوی و برزن حجلهای بود. روزهایی که از خندیدن شرم زده بودیم. روزهایی که شبهایش را یا با شنیدن خبر خوش کشته شدن متجاوزان و منافقان سر میکردیم یا با دیدن روایت فتحی که روایانش به سوی معشوق شتافته بودند.
چیزی از زندگی کردن نمیدانم چون زمانی که باید آن را میآموختم سرگرم آماده ساختنم برای زندگی آینده بودم و آماده سازی در آن دوران فقط تمرین ریا بود و پنهانکاری و دروغگویی. آموزگاری هم نبود. پدر و مادر، که فقط نگران آیندهای بودند که خود نیز چیزی از آن نمیدانستند، زندگی در دوران گذشته را میدانستند و چیزی نداشتند که به من یاد دهند و دیگران هم که در کار خود و فرزندانشان مانده بودند و تنها همانند ضبط صوت پند و اندرز پخش میکردند. رسانهها هم در کار ارشاد و تکامل معنویات بودند و از این دنیا بیخبر بودند.
نمی دانم چطور باید زندگی کرد چون پس از استقلال فقط تلاش کردهام که زندهباشم. پیرامونم را هم زندههای زیادی گرفتهاند. زندههایی که خیلی چیزها دارند ولی از آن لذت نمیبرند. زندههایی که نمیدانند چطور میتوان با دیدن یک گل شاد شد. زندههایی که همچون من از یاد دادن زندگی به فرزندان خود ناتوانند چون چیزی از آن نمیدانند.
طراحی و صفحهبندی: بهنام صالحی
نظرات