جهان سوم، به همين سادگی

من امروز نشسته بودم برای يک موقعيت خيلی استثنايی دانشگاهی طومار می‌نوشتم. يعنی يک طوماری ميگم يک طوماری می‌شنويد ها. فقط مانده که بپرسند خوب حالا همه رو گفتی اون دختر همسايه‌تون چی؟ آن وقت آدم مجبور بشود در جواب شروع کند به اين که اون روز که قر و غمزه می‌آمد من با تخصص دختربازی‌ام که مدرکش را از فلان جا گرفتم صورتم را برگرداندم و يک چشمک تحويلش دادم. در نتيجه ايشان فرتی پريد توی بغلم و اين نشان می‌دهد من اگر بيايم توی در و دکان شما همکارتان بشوم اگر لازم داشتيد هر روز دو ساعت از وقتم را به تور کردن دختر همسايه‌های‌تان اختصاص می‌دهم. فقط آدرس بده.

من اصلأ مانده‌ام اين سؤال‌ها را از کجای‌شان درمی‌آورند. يعنی يک آدمی بايد از صبح تا شب توی عالم هپروت باشد که از اين سؤال‌ها طرح کند. منتها هست و دندم هم نرم بايد جواب بدهم. دو سال پيش برای يک کاری توی دانشگاه اقدام کردم و زدم به آن دنده‌ی روزنامه نگاری‌ام و هر چقدر که پا داد نوشتم. فردای روزی که کاغذها را با ايميل فرستادم زنگ زدند که لطفأ تشريف بياوريد مصاحبه. اصلأ از زور خنده نمی‌شد حرف بزنم. چشمم که به چشم‌شان می‌افتاد خنده‌ام می‌گرفت. فکر می‌کردم اين‌ها لابد می‌خواستند يکی از دوستان‌شان را بياورند سر کار و آن مشخصات عجيب و غريب را از خودشان تراشيده بودند، حالا که يکی برداشته همه را تحويل‌شان داده شاخ درآورده‌اند. ديده‌اند خوب است صدايش کنيم ببینيم چه شکلی‌ست.

خوب حالا اين‌ها را که می‌نويسم خيلی ضد غربی نشويد لطفأ. توی خود ايران اوضاع خودمان صد پله از اين چيزی که می‌شنويد خنده‌دارتر است. شما را نمی‌دانم، اما من خودم زياد ديده‌ام که طرف به خاطر آشنا نداشتن و عليرغم استعداد و هوش فوق العاده‌اش سال‌ها پشت در مانده. من زياد ديده‌ام برای همين هم منطقی که فکر می‌کنم از اين کاغذ نوشتن‌ها خنده‌ام می‌گيرد.

حالا اين که برداشتم برای‌تان بنويسم به يک دليل ديگری‌ست. واقعأ هم يک آدم‌هايی يادم آمدند که اصلأ من هرگز توی‌شان ديده نمی‌شوم.

برداشته‌ام توی اين مشخصاتی که خواسته‌اند از کارها و مسئوليت‌هايی که داشتم نوشتم. به ترتيب زمان و اين که اگر در يک موقعيتی بودم چه گلی به سر خودم و آن تشکيلات زده‌ام. همه‌اش هم که يک ربطی به علم دارند. البته توی همان ايران بنايی و جوشکاری و آرماتوربندی و باغچه‌ی مردم بيل زدن هم تا دلتان بخواهد کرده‌ام منتها الان ربطی ندارند که بنويسم‌شان. حالا در کل خيلی هم بد نبوده و اگر مسير زندگی‌ام به انفلاب و جنگ نمی‌خورد شايد، فقط شايد، ممکن بود کارنامه‌ای بهتر از اين هم باشد. منتها من هم مثل خيلی‌های ديگر در همان شرايط زندگی کردم و منتی به سر کسی ندارم. مثلأ بگوييد ظلم علی السويه.

من سال 2003 آمدم استراليا بنابراين هر کاری که در ايران کردم تا همان سال معنا داشته. هر چقدر هم که بزرگ و موفق بوده باز در همان جا معنا داشته‌اند. بعد که آمدم استراليا ولو که رفتم دانشگاه ولی ديگر آن خبرهای قبلی و کارهای اجرايی توی زندگی‌ام نبوده و مثل همه‌ی آدم‌های ديگری که می‌آيند خارج آن سال اولش که اصلأ به چه خورم سيف و چه پوشم شتا گذشته. باز هم اين وضع برای همه هست ولو که بروند خانه‌ی برادر و خواهرشان. تا آدم بفهمد اينجا کجاست و من چه کاره‌ام يک سالی وقت می‌گيرد.

حالا آدم بايد يک من سريش بردارد و کارهای انجام داده‌اش در ايران را با اين کارهای خيلی رقيق و آبکی اينجا بچسباند به هم. تقصيری هم ندارند که کارهای‌شان رقيق است. خوب توی دانشگاه هم که باشيد و موشک بسازيد باز آخر هفته و تعطيلات‌تان را ممکن است پا برهنه برويد توی خيابان و شورت‌‌ و تی‌ شرت‌تان هم يک وری باشد. مدل استراليايی و بخصوص کوئينزلندی‌اش هم که اصلأ از هفت دنيا آزاد. در نتيجه من هر کاری که در اينجا کرده‌ام را که باز کم نبوده اما بلند پروازانه هم نبوده دارم می‌چسبانم به هم و از تويش يک حرفی درمی‌آورم که نشان بدهم فرقی نمی‌کند که فيلم مستند ساخته‌ايد يا کيک پخته‌ايد، هر دوتای‌شان يک مراحلی دارند که اگر ناديده بگيريدشان محصول‌تان به درد لعنت خدا هم نمی‌خورد. و در هر دو حالت هم پول‌تان را داده‌ايد به باخت.

اين‌ها را که می‌نوشتم ياد آدم‌های خيلی معتبری افتادم که همين حالا هم توی همين فضای اينترنت هستند و گاهی يک چيزی ازشان می‌شنويم. يا يک کسی درباره‌شان نوشته يا يادشان کرده. فکر کنيد اين آدم‌های معتبر همين الان به خاطر اوضاع داخلی ايران اگر خارج هستند نمی‌توانند بيايند و اگر توی خود ايران هم هستند اصلأ کسی بهشان نمی‌گويد حالا چه کاره‌ی روزگاريد. همين کارهايی را که ما از زور نابلدی بايد مدت‌ها دور خودمان بچرخيم که بلاخره يادشان بگيريم اين آدم‌ها همه را بلدند. تازه که حالا بعد از بيرون آمدن ناخواسته از فشار کاری روزمره راه‌های بهتری هم برای‌شان به فکرشان رسيده. همين الان هم کلی آدم باسواد و با تجربه توی ايران هست که از فرط نابسامانی ممکن است عطای ماندن را به لقای رفتن ببخشند. يا اگر هستند بی سر و صدا بروند و بيايند که گربه شاخ‌شان نزند. واقعأ جهان سوم همينطوری‌ست. اگر همين الان يک اتفاقی توی استراليای جهان اولی بيفتد که آدم‌ها با ترس بيايند و بروند و بعد اصلأ اين رفت و آمد را تعطيل کنند، به يک سال هم نمی‌رسد که به جهان سوم سقوط می‌کنند، به همين سادگی.

به نظرم راهی که ما می‌رويم برای اصلاح اوضاع سياسی کشورمان لاجرم بايد از آتش بس اجتماعی بگذرد. حالا ديگر دارد معلوم می‌شود که آن دمل چرکی که مدام عفونت توليد می‌کند و می‌پاشد توی جامعه همين حضراتی هستند که الان در مقابل خواست مسالمت آميز مردم مقاومت می‌کنند. بلاخره مقاومت اين‌ها درهم می‌شکند منتها بايد حواس‌مان باشد که يک گوشه‌ی اين دمل هم که توی جامعه بماند باز يک جای ديگری شروع می‌کند به بازسازی خودش و باز نفرت اجتماعی درست می‌کند و باز ما را از دنيا جدا می‌اندازد.

جهان سوم به همين چيزهايش جهان سوم است.

نظرات

پست‌های پرطرفدار