از نادرشاه تا پلنگ آقا و حکايت انقلاب رسانه‌ای بيخ گوش‌مان

حدود 15 سال پيش يعنی همان اواسط دوره‌ی رياست جمهوری رفسنجانی خيلی بحث از اين بود که خدا کند يک ديکتاتوری پيدا بشود که غائله‌ی تشتت قدرت و اوضاع ملوک الطوايفی را بخواباند. من اين حرف را خيلی اين طرف و آن طرف شنيده بودم و حقيقتش آنقدر خودم هم از اوضاع به ستوه آمده بودم که اگر يک آدمی پيدا می‌شد که می‌توانست گوش چهار تا از اين پاچه خوارهای بی‌مصرف را بگيرد بيندازد بيرون از دايره‌ی تصميم‌گيری، بلاشک برايش هورا می‌کشیدم. آرزوی مذموم ديکتاتورخواهی گاهی از فرط تعدد مراکز تصميم‌گيری تبديل می‌شود به غايت آرزوهای يک آدم، يا يک جامعه. تاريخ ايران را هم که بخوانيد می‌بينيد مشابه همين آرزوی مذموم در دوران نادرشاه هم به وجود آمده بوده و همين شد که وقتی نادر همه‌ی بزرگان آن روزگار را در دشت مغان جمع کرد و گفته اين هم ايران يکپارچه خدمت شما و من دارم می‌روم همان کدخدايان با خواهش و تمنا او را مجاب کردند که بيا و پادشاهی ايران را بپذير. همين نادرشاهی که دست آخر از ترس از دست دادن حکومت چشم پسر خودش را هم کور کرد. خوب اين از نابسامانی اجتماعی‌ست که آدم آرزوی مذموم پيدا می‌کند. منتهای مراتب امروز پيش خودم فکر می‌کردم چه بسا که ما ممکن است با اصل ديکتاتوری مشکل نداشته باشیم بلکه گرفتاری‌مان با ديکتاتور خوب و بد باشد. يعنی به ديکتاتور خوب ميدان بدهيم و در غيابش او را به عرش اعلا برسانيم و برعکس ديکتاتور بد را تحمل نکنيم. يعنی همين الان که همه‌مان، هر جايی که زندگی می‌کنيم و هر قدر که از دست‌مان برمی‌آيد، به فکر تغيير مناسبات سياسی در ايران هستيم ممکن است به همين مناسبتی که گرفتاری‌مان با ديکتاتور خوب و بد و نه با خود اصل ديکتاتوری‌ست باز دوباره بعد از مدتی يک بابای ديگری را بنشانيم سر جای آن قبلی. آدميزاد هم که خيلی زود جوگير می‌شود و باز چرخ چاه از نو.

اين از اين.

اين چند روزه خيلی به يک حرف پلنگ آقا فکر می‌کردم. ايشان خيلی خوب از همه چيز خبر دارد در ايران. خيلی هم جالب شد که نه تنها درباره‌ی ندا آقاسلطان خبر داشت بلکه درباره‌ی سهراب اعرابی هم کلی از اين طرف و آن طرف خوانده بوده. گفتم تو که فرانسوی هستی فکر می‌کنی کشورهای غربی چه کار ممکن است بکنند در قبال اوضاع ايران؟ گفت تو خوابی؟ گفتم نه. گفت اگر بيداری يادت بماند بهتر است هيچ کاری نکنند. گفتم خوب به رسميت نشناختن دار و دسته‌ی احمدی نژاد کمترين کاری‌ست که می‌شود انجام بدهند. فرمودند اين که شما هر روز با خارجی‌ها شل کن سفت کن داشته باشيد اما خودتان مشکل‌تان را حل نکنيد با عقل جور درنمی‌آيد چون بلاخره وسط دنيا هستيد و بازارتان برای فروشندگان جذاب است. بلاخره هر آدمی که توی کشورتان حکومت کند باقی دنيا يک راهی برای معامله با او پيدا می‌کنند. جناب‌شان خيلی بی رودرواسی هستند و فکر می‌کنم چهار تا آدم مشابه همين پلنگ آقا که در بين مقامات سياسی فرانسه باشند کافی‌ست که دست آخر دعواهای ما را به نرخ روز حساب کنند. باقی غربی‌ها هم خيلی دليلی برای رودرواسی ندارند. ما خودمان بايد مشکل‌مان را حل کنيم. يعنی بند ناف‌مان را خودمان بايد ببريم. فکر هم نکنيد که تا خود ما به طور شخصی عوض نشويم ايران هم عوض می‌شود. جامعه از خودمان شروع می‌شود. از حقوق شخصی‌‌مان در خانه تا توی کوچه و در دولت.

اين هم از پلنگ آقا.

داشتم با يکی از دوستانم در ايران گپ می‌زدم گفت اين هفته می‌روم نماز جمعه. گفتم مواظب خودت باش. حالا که فکر می‌کنم اصلأ خنده‌ام گرفته. در حکومت جمهوری اسلامی که گاهی سر ظهر کنار چهارراه‌ها هم برای تبليغ می‌ايستادند به نماز خواندن، نماز جمعه رفتن خطرناک شده. يک کمی هم البته ترسناک است. ديده‌ايد که خودشان می‌ريزند سر مردم و بعد که لت و پارشان کردند همه چيز را می‌اندازند گردن اوباش يا عوامل دشمن. حالا اگر همين خودشان بردارند يک جايی يک ترقه‌ای بترکانند آن هم اوايل مراسم نماز جمعه آنوقت داستان درست می‌شود. حالا اگر اين‌ها را می‌خوانيد و داريد می‌رويد نماز جمعه حواس‌تان به وسايل مشکوک اطراف باشد. همينطور که پيش برود، اگر کودتاچی‌ها با زور بخواهند بمانند لابد عنقريب است که روزهای جمعه باشگاه رقص راه بيندازند که مردم بروند بزنند و برقصند و کسی کاری به مراسم سياسی-عبادی نداشته باشد. کم‌کم هم يک جايی چهار تا حديث پيدا می‌کنند که قوعلی خدمتک جوارحی شامل حرکات موزون هم می‌شود. بلاخره از آن طريق هم اعضا و جوارح آدم قوی می‌شود. مگر اين چند ساله نوحه‌خوان‌ها حنجره‌ی شريف‌شان قوی نشده. بلاخره حنجره هم يکی از اعضای بدن است. حالا عضو شريف بعضی‌ها آن بالاست ديگر.

اين هم از قسمت ترسناک داستان.

توی اين هواپيمای سقوط کرده يک خواهر و برادر بيست ساله‌ی ايرانی- استراليايی هم بوده‌اند که البته اسم‌شان را توی خبرها نديدم. وزير خارجه‌ی استراليا که رفته است به مصر از همانجا گفته که مقامات ايرانی خبر مربوط به اين خواهر و برادر را به سفارت استراليا اعلام کرده‌اند. اين خواهر و برادر در ايالت نيوساوث ولز زندگی می‌کردند. نيوساوث ولز هم همان ايالتی‌ست که مرکزش شهر سیدنی‌ست.

اين هم مربوط به بخش هوافضای روسيه.

آدم خيلی متعجب می‌شود از يک حرف‌هايی. توی سايت بی‌بی‌سی يک مطلبی خواندم به قلم محمود خوشنام درباره‌ی "علی رهبری" آهنگساز و رهبر ایرانی ارکسترهای بین‌المللی. به نوشته‌ی محمود خوشنام، علی رهبری به نظریه تازه‌ای در مورد موسیقی سنتی ایران رسیده که خودش آن را موج انقلابی در این حوزه نامگذاری کرده. اين نظريه‌ی انقلابی عبارت است از اين که ریتم‌هایی در موسیقی بومی و عامیانه مردمی ايران وجود دارد که در اجراهای سنتی نادیده گرفته می‌شوند. مهم‌ترین این ریتم ها ضرب هفت هشتم است که همه آن را به اشتباه شش هشتم تشخیص داده‌اند. يا حرف محمود خوشنام از روی بی اطلاعی‌ست يا حرف علی رهبری. چرا؟ من نه موسيقيدان هستم، نه کارشناس موسيقی اما همان دو سه روزی که کامکارها آمده بودند بريزبن برای کنسرت باهاشان يک گفتگوی مفصلی کردم از سير تا پياز. مصاحبه را فرستادم برای راديو زمانه چون يکی از اهل مديريت سابق‌شان سفارشش را داده بود. بعد هم که اصلأ پخش نشد. حتمأ توی آرشيوشان هست. توی همان گفتگو با ارژنگ کامکار که تنبک نواز گروه است هم حرف ‌زدم. پرسيدم برای تنبک نوازی يا اصلأ ياد گرفتن ضرب‌ها و ريتم‌های ناشناخته سفر می‌کنی؟ گفت آره و اسم چند نفر را گفت که ازشان چيز ياد گرفته. بعد گفتم بعضی وقت‌ها اصلأ اين تنبک زدنت خيلی ريتم کردی قطعه را تثبيت می‌کند. گفت اين مربوط به ريتم هفت هشتم هست و درباره‌ی اين ريتم هم توضيح داد چون ديد من تعجب کردم که ريتم هفت هشتم يعنی چی؟ در ضمن من دو سه تا ساز بلدم بزنم که خيال‌تان راحت باشد. منتها حالا محمود خوشنام اين کشف انقلابی را به حساب علی رهبری نوشته، آن هم در وبسايت بی‌بی‌سی. اگر آن گفتگو با ارژنگ کامکار نبود لابد من هم الان بايد فکر می‌کردم حتمأ علی رهبری يک کار انقلابی صورت داده. منتها هم ارژنگ کامکار هست، هم آن مصاحبه در آرشيو راديو زمانه، و هم يک نسخه‌ی کامل از همان مصاحبه در کامپيوتر اينجانب. من خيلی تعجب نمی‌کنم که موسيقدان‌های داخل ايران تا به حال از همين ريتم هفت هشتم حرف نزده باشند. منتها دست‌شان که به رسانه نمی‌رسد اينجوری از آب درمی‌آيد. حالا همه در فکر کودتای انتخاباتی هستيم و اين که مبادا دوباره يادمان برود که سی سال پيش انقلاب کرديم برای اين که زندگی‌مان درست بشود، منتها از اين طرف يکی ديگر در راديو زمانه کودتا می‌کند و آنوقت يک آقای ديگر آن طرف‌تر يک موضوع کشف شده‌ای را دوباره به نام يکی ديگر سند می‌زند. من فکر می‌کنم اعتبار يک رسانه به همين چیزهايش است. من که می‌دانم دوست و رفقای خودم توی همان رسانه‌ها خوشش‌شان نمی‌آيد از همين حرف‌ها منتها اگر قرار است به عقل و شعور آدم بگوييد زکی دست کم اينقدر تابلو نگوييد. آن دفعه که درباره‌ی يک راديوی ديگری نوشته بودم که با اين مدل کاری خودشان را بی اعتبار می‌کنند يک ايميل بلند و بالا فرستادند برايم که تو فلان و بهمان. حالا اين هم يک نمونه‌ی ديگر از يک اثر انقلابی قلابی در رسانه.

اين هم از کودتا.

بريزبن شده است مثل يخچال. يعنی توی اين شش هفت سال اين مدلی‌اش را نديده بوديم که خوشبختانه از خجالت‌مان درآمد. بعد از سال‌ها که سرمای خشک خوزستان را ندیده بودم باز دوباره اينجا از همان مدل سرمای زمستانی آمد سراغ‌مان. حالا خنده‌اش اين است که اصلأ در کوئينزلند کسی برای اين آب و هوای زمستانی لباس ندارد. من دو سال پيش يک کاپشن خريدم که تا اين هفته که چند بار تمام روز تنم بود هر بار که کاپشن مورد نظر را پوشيدم سر ظهر مجبور شدم يک جايی از دستش خلاص بشوم. حالا اگر پوستين هم بود می‌پوشيدم. خلاصه که خيلی ناجوانمردانه سرد است.

اين هم گزارش هواشناسی برای خاتمه‌ی برنامه.

نظرات

پست‌های پرطرفدار