هفت روز هفته

روز اول. به نظرم کناره گيری خاتمی از انتخابات از جمله هوشمندانه‌ترين کارهايی بود که می‌شد در عالم سياست انجام داد. حالا اصراری ندارم که موافق حرفم باشيد ولی من فکر می‌کنم يک اتفاق تاريخی در ايران افتاده و جامعه‌ی ايرانی بلوغ سياسی‌اش را به لايه‌‌ی سياسی جامعه قبولانده است. دکور سياسی را که بزنيد کنار آن پشت و پسله‌ها بعد از اين همه سال نابود کردن هر جرقه‌ای از رهبری اجتماعی حالا يک رهبر برای جامعه خلق شده. اين موضوع مهمی‌ست. به نظرم تئوری فشار از پايين و چانه زنی از بالا حالا به عمل درآمده و در کمال ناباوری،‌ خاتمی از آدم‌هايی که به اسم هواداری از او يا برايش ماله می‌کشند يا نسخه‌ی انقلابی برای مردم می‌پيچند فاصله گرفته. يک کمی که دقت کنيد متوجه می‌شويد دو تا آدم در تاريخ ايران به چنين موقعيتی دست پيدا کرده‌اند. اميرکبير و مصدق. مصدق بر خلاف اميرکبير قدرت اجتماعی‌اش را به يک حزب انتقال داد و همين شد که آرمانش از خود او عبور کرد و تا با امروز امتداد دارد. اميرکبير حزب نداشت و در نتيجه عملگرایی‌اش بعد از او ادامه پيدا نکرد. البته گرفتاری هر دوی آن‌ها در اين بود که خودشان در ارکان اجرايی قدرت باقی ماندند و پايين کشيده شدن‌شان آن‌ها را از ارتباط مستقيم با مردم دور کرد. اميرکبير را کشتند ولی مصدق به خاطر همان حزب و قدرت مردم تبعيد شد. خوب حالا خاتمی با همان قدرت مردم وارد ميدان شده ولی به جای ماندن در ارکان اجرايی به رهبر سياسی تبديل شده که می‌تواند قدرت را در تئوری و اجرا به چالش بکشد. اگر ميرحسين وارد ميدان انتخابات نمی‌شد و خاتمی باقی می‌ماند با همان وضعی روبرو می‌شد که در دوران هشت ساله‌اش روبرو بود. محدوديت اجرايی او را آماج انتقاد دوستدارانش قرار می‌داد و اگر به مرز اجرايی تغيیرات بنيادين هم نزديک می‌شد در بهترين حالت به وضعی شبيه به مصدق می‌رسيد. خوب همين حالا هم از آدم‌های معتبر سياسی می‌شنويد که اگر مصدق راه متفاوتی در پيش می‌گرفت می‌توانست قدرت شاه را محدود کند. به نظر من خاتمی همين کار را کرد. تسليم نشدن اين بار او به فضای هيجانی جامعه که باز او را به قدرت اجرايی برسانند و باز او نتواند کاری از پيش ببرد کار عاقلانه‌ای بود. اگر تعارف ميان خاتمی و ميرحسين را کنار بگذاريد در عالم واقع هيچکس از ميرحسين يا کروبی توقعی برای تغيير ندارد. رئيس جمهوری در نظام سياسی ايران کاره‌ای نيست ولی در عوض رهبر يک حزب است که می‌تواند با معرفی رئيس جمهوری و اعضای کابينه‌اش با قدرت‌های بالادست سياسی چانه بزند. حقيقتش من باورم شده که حالا ما اهل جامعه‌ی ايرانی داريم عقلانيت را تجربه می‌کنيم و از انقلابيگری دست کشيده‌ايم. حتی توی وبلاگستان!

روز دوم. يک پيروزی تاريخی نصيب حزب کارگر شد. ديروز انتخابات ايالتی در کوئينزلند برگزار شد و برای اولين بار در تاريخ استراليا يک زن به مقام سروزيری ايالت رسيد. Anna Bligh که از تقريبأ دو سال پيش و بعد از استعفای Peter Beatie به مقام سروزيری ايالت رسيده بود در اين چند ماه بحران مالی جهانی تحت فشار حزب ليبرال بود که انتخابات ايالتی را برگزار کند. ديروز که انتخابات برگزار شد خيلی‌ها فکر می‌کردند بعد از 11 سال که کارگرها عهده‌دار دولت در کوئينزلند بودند حالا ديگر انتخابات را به ليبرال‌ها می‌بازند. يک بخش داستان هم مربوط به جنسيت بود که کم و بيش در تبليغات ليبرال‌ها بر عليه کارگرها ديده می‌شد. منتهای مراتب پيروزی چشمگير Anna Bligh نشان داد کوئينزلند هنوز پايگاه شماره يک کارگرهاست و دولت فدرال هم که در دست کارگرهاست می‌تواند هنوز در مورد تعداد رأی دهنده‌گان به حزب‌شان خاطر جمع باشد. يک نکته‌ی خيلی مهم در جامعه‌ شناسی استراليا در مقايسه به مثلأ ما ايرانی‌ها هست که در انتخابات هميشه ديده می‌شود. تغييرات هرگز انقلابی نمی‌شوند. يعنی آنقدر نگاه غالب اجتماعی محافظه‌کارانه‌ست که آن که دولت را در دست دارد می‌داند که با از دست دادن دولت خيلی بايد پدر خودش را دربياورد که باز هم مردم به آن‌ها رأی بدهند. در واقع شعار خوب دادن کافی نيست و يک حزب آنقدری از طرف مردم وقت دارد که ثابت کند می‌تواند کاری انجام بدهد يا نه. اگر انجام داد، می‌ماند وگرنه برای مدت‌های طولانی بايد خودش را به زمين و زمان بزند تا مردم دوباره به آن‌ها اعتماد کنند. اين که انقلابی در کار نيست به سياستمداران قبولانده که بيخودی موج اجتماعی راه نيندازند و بعد که رأی گيری تمام شد همه‌ی حرف‌های‌شان را بکوبند به طاق نسيان. خودتان مقايسه کنيد با تب انتخابات در ايران که ببينيد با دو تا شعار چه دگرگونی وسيعی در جامعه رخ می‌دهد.

روز سوم. حالا البته تصوير سياسی غالب در ايران اين است که همه‌ی راه‌ها به رم ختم می‌شود، و هر چقدر هم نشانی لازم باشد همه را مستقيم حواله می‌دهند به همان رم. منتهای مراتب اين نامه به رم فرستادن هزار تا اشکال دارد و همين است که مثلأ اوباما ديگر دارد صاف و پوست کنده با رهبر ايران حرف می‌زند و ممکن است برای ايشان نامه بنويسد. اولين اشکال اين است که نشان می‌دهد در نظام جمهوری اسلامی اصولأ همه‌ی ارکان قدرت به قول جعفر قاطبه، گشت، بيکاره‌اند. خوب اين همان تصويری‌ست که در دوران شاه هم وجود داشت که باقی حضرات کاره‌ای نيستند و همين که شاه يک قدم بيايد پايين تمام کوروش بخواب و اين‌ها هم می‌ريزند پايين. تصادفأ اين تصوير درباره‌ی عراق دوران صدام حسين هم وجود داشت و شباهت فروريزی دم و دستگاه شاه و صدام آنقدر زياد است که فقط می‌شود گفت شاه ايران اعدام نشد. تکثر که عامل اصلی قدرت در هر نظام سياسی‌ست در مورد جمهوری اسلامی جای خودش را داده به فرديت و همين باعث می‌شود که نه تنها فشار برای تغيير در يک موضوع خلاصه بشود بلکه جامعه بدون احساس مسئوليت آماده‌ی پذيرش هر نوع تغييری خواهد بود. اين همان ايده‌ی ولايت مطلقه‌‌ست که تمام جامعه بدون مسئوليت است و هر چه بايد حل و فصل بشود در دست يک نفر است. در چنين شرايطی هيچ آرمان اجتماعی‌ای فراتر از آرمان شخصی نيست. طبيعی هم هست که آرمان‌های شخصی تابع سود و زيان شخصی‌ست. باقی‌اش دست همانی‌ست که مسئوليت اصلی را دارد. به اين ترتيب ملتی در کار نيست که به يک باور ملی معتقد باشند. خوب توی تاريخ ايران هر بار که چنين موقعيتی پيش آمده، حتی در دوران معاصر مثل همين شاه، با تغيير آدم مسئول جامعه را تغيير داده‌اند. ساده‌اش اين است که يک بابایی مسئول پول درآوردن و خريد خانه باشد، باقی هم کشک. حالا اگر شغل بابای خانه را از او بگيريد دهان همه‌ی اهالی خانه باز می‌ماند که يکی غذا بهشان برساند. به سلامتی‌تان اسم اين کار از دست رفتن استقلال است. آن دو تای ديگر هم که رفته‌اند گل بچينند. حالا اوباما که می‌گويد عيد شما مبارک يعنی اينروزها بايد منتظر يک بابای جديدی باشيم که گاهی در حال رد شدن دو تا دست هم برای بچه‌ها تکان می‌دهد. آدم فکری می‌شود که اين همه اره و عوره‌ای که شده‌اند مشاور فکری، بعد از حل مشکل استقلال چه وقت کليد را از پنجره می‌اندازند پايين برای بابای جديد. فی‌الواقع آدم ياد غلامان آقامحمدخان قاجار می‌افتد.

روز چهارم. انتخابات ايالتی کوئينزلند يک داستان عجيب و غريب هم داشت. يکی از کسانی که برای کرسی مجلس رقابت می‌کرد يک خانمی بود به نام Pauline Hanson. ايشان بنيانگزار و رهبر حزب Nation است که يک حزب دست راستی‌ست و خيلی هم نژاد پرست است. در جريان تبليغات انتخاباتی، روزنامه‌ی Sunday Telegraph دو قطعه عکس برهنه از او منتشر کرد. انتشار اين عکس‌ها نه تنها به انتخابات بلکه تقريبأ به زندگی سياسی پاولين هانسن هم پايان داد. حالا البته سردبير همان روزنامه بابت انتشار عکس‌ها عذرخواهی کرده ولی اصل داستان در همان انتخابات بود که چيزی برای پاولين باقی نگذاشت. عکس‌های منتشر شده مربوط به دوران جوانی پاولين بوده که دوست پسر او که حالا يک آدم سالمند از کار افتاده است از او گرفته بود. از قرار چند باری در اوج فعاليت سياسی پاولين همان دوست پسر سایق رفته بوده و از او تقاضای کمک کرده بوده ولی جواب منفی شنيده. خوب حالا و در آخرين روزهايی که پاولين هانسن می‌توانست وارد مجلس ايالتی بشود انتشار عکس‌های برهنه‌ی او باعث از دست دادن موقعيت سياسی‌اش شد. دنيای سياست پر است از اين خبرها. البته خاطرنشان می‌شود که هيچ رهبر سياسی هم قرار نيست مردم را از روی پل صراط عبور بدهد.

روز پنجم. يک کمی غير عادی‌ست که آدم درباره‌ی يک موضوعی که سال گذشته هياهوهايش تمام شده حرف بزند ولی خوب موضوع تازه برای من مطرح شده. در يک فرصتی فيلم علی سنتوری را ديدم. انصافأ زجری کشيدم از ديدن فيلم. اين همه کشدار، اين همه تکرار مکررات. آمدم با دور تند ببينم بعد فکر کردم شايد يک چيزهايی توی فيلم باشد يا يک حرفی بزنند که نشنيده بماند و همان اصل موضوع باشد برای همين هم تا آخر فيلم را ديدم. البته نگفته نماند که سانسور باعث شده زندگی اهل هنر به هم بريزد و آنقدر مجبور به خودسانسوری می‌شوند که دست آخر چيزی از اثرشان باقی نمی‌ماند. منتها من ملت هم در اين سی سال خودمان ياد گرفته‌ايم که آن پشت ساختمان حکومت با کارگردان‌ها حرف بزنيم. آن‌ها يک چيزی بگويند و ما توی دل‌مان بخنديم که آدم باسواد و باهوش را که نمی‌گذارند مسئول بخش سانسور و از همين حرف‌های بين کارگردان و خودمان لذت ببريم. منتهای مراتب تنها فکری که می‌شود کرد که احترام مهرجويی باقی بماند اين است که از قرار اين بار مهرجويی اصولأ فيلم را سپرده به خود آدم‌هايی که بايد تأييديه را صادر کنند که خودشان يک چيزی بسازند. يحتمل نفرين مهرجويی هم مربوط بوده به اين که مردم با دی وی دی تقلبی دل يک بنده خدای عشق کارگردانی را شکسته‌اند و ديگر کسی نمی‌رود سينما فيلم را ببيند. اميدوارم اگر قرار است همينطور ادامه بدهد برای بعدی‌ها توی تيتراژ بنويسد کارگردانی مشترک.

روز ششم. برنامه‌های رسانه‌ای عيد و بخصوص سايت‌های رسانه‌های حرفه‌ای اصولأ با نوروز رابطه‌ای نداشتند. اين هم خیلی جالب شده که ايرانی‌ها برای مثلأ گوگل نامه می‌نويسند که لوگوی سايتش را به مناسبت نوروز عوض کند اما همه‌ی اين حرف‌ها به رسانه‌های فارسی زبان نمی‌رسد. مهم‌ترين اتفاق اجتماعی ايران همين نوروز است که مردم را از اين رو به آن رو می‌کند، ولی رد پايش در سايت‌های رسانه‌های فارسی زبان می‌شود همان چيزی که آدم از گوگل توقع دارد. بامزه شده داستان.

و روز هفتم. خوب حالا عيدتون مبارک. خوش گذشته؟ چند روز ديگر هم که مسابقه‌ست و خيلی خبرها. از يکی دو روز ديگر شروع می‌کنيم به جار زدن برای ادامه‌ی مسابقه.


نظرات

پست‌های پرطرفدار