از طاووس به کلانتری ... روح صحبت میکنه
اين اتفاقاتی که در آزمايشگاه ما رخ میدهد يکیشان برای شش ماه يک عده آدمی که با هم کار میکنند کافیست که تمام آن شش ماه هر روز يادش بيفتند و بخندند. منتها توی آزمایشگاه ما هر روز شش هفت تا از اين اتفاقات میافتد. خدايیاش کمکم داريم به اين نتيجه میرسيم که اشکال از خودمان است.
حالا نمونههای امروزش را مینويسم خودتان قضاوت کنيد.
يک همکار ما که يک خانم دکتر هلندیست باردار بود. قبل از اين که برسد به زمان وضع حمل گفته بود که من فقط يک هفته مرخصی میگيرم و بعد برمیگردم سر کار. ما هر چقدر حساب کرديم که اين چطوری بعد از يک هفته میتواند برگردد سر کار به جایی نرسيديم. به قول پلنگ آقا، آدم برود يک بچه از زايشگاه هم بگيرد و بيايد باز يک هفته به جايی نمیرسد. ايشان هفتهی پيش روز جمعه فارغ شدند. آنوقت امروز با بچه آمده بود سر کار. به پلنگ آقا میگفت برای هفتهی آينده سالن اسکواش را رزرو کن چون بچه را میدهم به بابايش و با هم میرويم اسکواش بازی کنيم. زايمان از اين سرعتیتر نشنيده بودم. پلنگ آقا میگفت من به جای ايشان درد دارم.
اين از اين.
حالا خوب است اسم بچه را چی گذاشته باشند؟ بچهی مورد نظر هم پسر است. پدر و مادر هم که هر دو هلندی هستند.
اسم بچه را به ياد "پله" گذاشتهاند "پله". پله چه ربطی به هلند دارد واقعأ خيلی جای سؤال دارد. جدی جدی اسم بچه همين "پله"ست. گفتم میشود اسمش را بنويسی که بفهمم چه جوریست؟ نوشت Pele.
من ميگم خيلی اوضاع خندهدار است شما باورتان نمیشود.
حالا اين يکی را بشنويد.
يک پسر استراليایی توی آزمايشگاه ما هست که حدود شش ماهیست آمده. ايشان يک دل نه صد دل عاشق يک دختری شده و صبح تا شب اگر گوش مفت گير بياورد دربارهی آسمان و زمين اين دوست دخترش حرف میزند. پلنگ آقا هم با همهی پلنگیاش يک خريتی کرد و دو بار به حرفهايش گوش داد. حالا تازگی اتاق ما شده کلانتری. بابای دختر به پسر مورد نظر گفته حالا برنامهتان برای زندگی چيست؟ ايشان گفته ازدواج. فرمودند تو اگر يک کسی مدام توی خانهتان جيغ بزند چه کار میکنی؟ گفته خوب از خانه میروم بيرون. بابای دختر گفته که همسر من، يعنی مادر دختر، از بس که توی خانه جيغ میزند من اسمش را گذاشتهام Siren يعنی مثلأ سوت کارخانه. بنابراين ممکن است اين اشکال شامل حال دخترم هم شده باشد. بنابراين چنانچه در موقعيت مشابه قرار بگيری و بخواهی از خانه بروی بيرون بهتر است اصلأ نيای توی خانه. حالا امروز آمده بود به پلنگ آقا میگفت تو فکر میکنی من چه کار کنم؟ پلنگ آقا فرمودند من در حد موش بلدم يک چيزی درست کنم دو سه تا از ژنهايش کار نکند منتها در مورد آدميزاد بهتر است به حرف بابای دختر گوش کنی چون اگر راهی وجود داشت خود همان بابا تا به حال انجام داده بود. بعد که پسر مورد نظر رفت پلنگ آقا فرمودند اصولأ جالب میشود که آدم به يکی بگويد Siren.
اين هم داستان امروز کلانتری.
مانده هنوز.
امروز یکی از همکاران آزمايشگاه دورهی کاریاش در حال اتمام است. ايشان همان دکتر بنگلادشیست که قبلأ دربارهاش نوشته بودم که پلنگ آقا رفته بود دنبالش فرودگاه. دانشگاه پول برای تحقيق اين جناب ندارد و گفتهاند فعلأ برو خانهتان تا بعد اگر خبری شد صدايت کنيم. عصر رفته بوديم همگی قهوه خوری. رئيسمان گفت فلانی حالا فردا صبح که نمیآیی سر کار چه کار میکنی؟ فرمودند به Peacock غذا میدهم. فکر کرديم طبق معمول که مردم به همسرشان يک چيزی میگويند ايشان هم به سبک بنگلادشی به همسرشان میگويند طاووس مثلأ. رئيسمان گفت بابا عجب شوهری هستی. لابد الان زنت دارد میميرد از خوشحالی. گفت نه زنم که صبح ساعت شش میرود سر کار. گفتيم پس اين طاووس جريانش چیست؟ گفت از سه هفته پيش يک طاووسی صبحها نمیدانم از کجا میآيد توی حياط خانهمان و من هم هر روز صبح برايش دانه و غذا میريزم. اين جناب هم هر روز سر يک ساعتی میآيد و غذا میخورد و میرود پی کارش. هر چقدر کلنجار رفتيم که اينجا توی بريزبن بوقلمون وحشی زياد هست شايد بوقلمون آمده توی حياط خانةتان، زير بار نمیرفت. ما هم همينطور. دست آخر گفت بوقلمون چه رنگیست؟ گفتيم سياه. گفت اين که میآيد خانهمان آبیست. به قول پلنگ آقا اين بابا اگر کوررنگی هم داشته باشد باز رنگ سياه را از آبی میتواند تشخيص بدهد. خانهی ايشان هم شده است باغ وحش. قرار است يک روز برويم بازديد از طاووس.
انصافأ خانهی يکیتان طاووس بيايد تا يکسال حرفش را نمیزنيد؟ يا فاميلتان اسم بچهاش بشود پله هر روز نمیرويد پله را تماشا کنيد؟ اسم مادرزن همکارتان Siren باشد تعريف نمیکنيد اين طرف و آن طرف؟
حالا اين هم از اين.
خانم روح از اتاق خودش که سه قدم آن طرفتر است يک ايميل فرستاده که میخواستم خواهش کنم يک زحمتی بکشی برای من. در ادامه توضيح داده که من شش ماه پيش يک کاناپه خريده بودم از IKEA و حالا تصميم دارم بفروشمش. آن بابايی که میخواهد بخرد گفته خانهاش نزديک دانشگاه است و اگر بياوری دم خانهمان آن را میخرم. حالا لطف میکنی با ماشينت بيایی کاناپه را بياوری اينجا؟ نوشتم اندازهی اين کاناپه چقدر هست؟ باز ايميل زد که دو متر طول، يک متر پهنا و يک و نيم متر ارتفاع. نوشتم من که وانت ندارم که. باز نوشت اگر صندلیهای ماشينت را خم کنی لابد جا میشود. باور کنيد همين دو کلمه دو کلمه به هم ايميل زديم. باز من نوشتم صندلیها را هم خم کنيم جا نمیشود. جواب داد خوب نمیشود اصلأ صندلیها را دربياوری بگذاری خانهی من بعد که کاناپه را برديم بيايی دوباره نصبشان کنی؟ رفتم دم اتاقش گفتم تو اصلأ ماشين سوار شدی تا به حال؟ گفت آره زياد. گفتم هر دفعه صندلی تاشوی خانهتان را میبری توی ماشين؟ گفت نه. گفتم خوب صندلی ماشين را پيچ کردهاند به کف ماشين. برای يک کاناپه که نمیشود صندلیهای ماشين را باز کرد. گفت فکر کردم میشود. گفتم حالا چند قرار است بفروشی؟ گفت 25 دلار. يعنی داشتم میمردم از خنده. گفتم حالا يک بار سوار ماشين شدی نگاه کن ببين صندلیها را چطور نصب کردهاند به کف ماشين.
باور کنيد بايد بليت فروشی کنيم روزها ملت بيايند صندلی بگذارند يک کمی به حال و روز ما بخندند.
حالا نمونههای امروزش را مینويسم خودتان قضاوت کنيد.
يک همکار ما که يک خانم دکتر هلندیست باردار بود. قبل از اين که برسد به زمان وضع حمل گفته بود که من فقط يک هفته مرخصی میگيرم و بعد برمیگردم سر کار. ما هر چقدر حساب کرديم که اين چطوری بعد از يک هفته میتواند برگردد سر کار به جایی نرسيديم. به قول پلنگ آقا، آدم برود يک بچه از زايشگاه هم بگيرد و بيايد باز يک هفته به جايی نمیرسد. ايشان هفتهی پيش روز جمعه فارغ شدند. آنوقت امروز با بچه آمده بود سر کار. به پلنگ آقا میگفت برای هفتهی آينده سالن اسکواش را رزرو کن چون بچه را میدهم به بابايش و با هم میرويم اسکواش بازی کنيم. زايمان از اين سرعتیتر نشنيده بودم. پلنگ آقا میگفت من به جای ايشان درد دارم.
اين از اين.
حالا خوب است اسم بچه را چی گذاشته باشند؟ بچهی مورد نظر هم پسر است. پدر و مادر هم که هر دو هلندی هستند.
اسم بچه را به ياد "پله" گذاشتهاند "پله". پله چه ربطی به هلند دارد واقعأ خيلی جای سؤال دارد. جدی جدی اسم بچه همين "پله"ست. گفتم میشود اسمش را بنويسی که بفهمم چه جوریست؟ نوشت Pele.
من ميگم خيلی اوضاع خندهدار است شما باورتان نمیشود.
حالا اين يکی را بشنويد.
يک پسر استراليایی توی آزمايشگاه ما هست که حدود شش ماهیست آمده. ايشان يک دل نه صد دل عاشق يک دختری شده و صبح تا شب اگر گوش مفت گير بياورد دربارهی آسمان و زمين اين دوست دخترش حرف میزند. پلنگ آقا هم با همهی پلنگیاش يک خريتی کرد و دو بار به حرفهايش گوش داد. حالا تازگی اتاق ما شده کلانتری. بابای دختر به پسر مورد نظر گفته حالا برنامهتان برای زندگی چيست؟ ايشان گفته ازدواج. فرمودند تو اگر يک کسی مدام توی خانهتان جيغ بزند چه کار میکنی؟ گفته خوب از خانه میروم بيرون. بابای دختر گفته که همسر من، يعنی مادر دختر، از بس که توی خانه جيغ میزند من اسمش را گذاشتهام Siren يعنی مثلأ سوت کارخانه. بنابراين ممکن است اين اشکال شامل حال دخترم هم شده باشد. بنابراين چنانچه در موقعيت مشابه قرار بگيری و بخواهی از خانه بروی بيرون بهتر است اصلأ نيای توی خانه. حالا امروز آمده بود به پلنگ آقا میگفت تو فکر میکنی من چه کار کنم؟ پلنگ آقا فرمودند من در حد موش بلدم يک چيزی درست کنم دو سه تا از ژنهايش کار نکند منتها در مورد آدميزاد بهتر است به حرف بابای دختر گوش کنی چون اگر راهی وجود داشت خود همان بابا تا به حال انجام داده بود. بعد که پسر مورد نظر رفت پلنگ آقا فرمودند اصولأ جالب میشود که آدم به يکی بگويد Siren.
اين هم داستان امروز کلانتری.
مانده هنوز.
امروز یکی از همکاران آزمايشگاه دورهی کاریاش در حال اتمام است. ايشان همان دکتر بنگلادشیست که قبلأ دربارهاش نوشته بودم که پلنگ آقا رفته بود دنبالش فرودگاه. دانشگاه پول برای تحقيق اين جناب ندارد و گفتهاند فعلأ برو خانهتان تا بعد اگر خبری شد صدايت کنيم. عصر رفته بوديم همگی قهوه خوری. رئيسمان گفت فلانی حالا فردا صبح که نمیآیی سر کار چه کار میکنی؟ فرمودند به Peacock غذا میدهم. فکر کرديم طبق معمول که مردم به همسرشان يک چيزی میگويند ايشان هم به سبک بنگلادشی به همسرشان میگويند طاووس مثلأ. رئيسمان گفت بابا عجب شوهری هستی. لابد الان زنت دارد میميرد از خوشحالی. گفت نه زنم که صبح ساعت شش میرود سر کار. گفتيم پس اين طاووس جريانش چیست؟ گفت از سه هفته پيش يک طاووسی صبحها نمیدانم از کجا میآيد توی حياط خانهمان و من هم هر روز صبح برايش دانه و غذا میريزم. اين جناب هم هر روز سر يک ساعتی میآيد و غذا میخورد و میرود پی کارش. هر چقدر کلنجار رفتيم که اينجا توی بريزبن بوقلمون وحشی زياد هست شايد بوقلمون آمده توی حياط خانةتان، زير بار نمیرفت. ما هم همينطور. دست آخر گفت بوقلمون چه رنگیست؟ گفتيم سياه. گفت اين که میآيد خانهمان آبیست. به قول پلنگ آقا اين بابا اگر کوررنگی هم داشته باشد باز رنگ سياه را از آبی میتواند تشخيص بدهد. خانهی ايشان هم شده است باغ وحش. قرار است يک روز برويم بازديد از طاووس.
انصافأ خانهی يکیتان طاووس بيايد تا يکسال حرفش را نمیزنيد؟ يا فاميلتان اسم بچهاش بشود پله هر روز نمیرويد پله را تماشا کنيد؟ اسم مادرزن همکارتان Siren باشد تعريف نمیکنيد اين طرف و آن طرف؟
حالا اين هم از اين.
خانم روح از اتاق خودش که سه قدم آن طرفتر است يک ايميل فرستاده که میخواستم خواهش کنم يک زحمتی بکشی برای من. در ادامه توضيح داده که من شش ماه پيش يک کاناپه خريده بودم از IKEA و حالا تصميم دارم بفروشمش. آن بابايی که میخواهد بخرد گفته خانهاش نزديک دانشگاه است و اگر بياوری دم خانهمان آن را میخرم. حالا لطف میکنی با ماشينت بيایی کاناپه را بياوری اينجا؟ نوشتم اندازهی اين کاناپه چقدر هست؟ باز ايميل زد که دو متر طول، يک متر پهنا و يک و نيم متر ارتفاع. نوشتم من که وانت ندارم که. باز نوشت اگر صندلیهای ماشينت را خم کنی لابد جا میشود. باور کنيد همين دو کلمه دو کلمه به هم ايميل زديم. باز من نوشتم صندلیها را هم خم کنيم جا نمیشود. جواب داد خوب نمیشود اصلأ صندلیها را دربياوری بگذاری خانهی من بعد که کاناپه را برديم بيايی دوباره نصبشان کنی؟ رفتم دم اتاقش گفتم تو اصلأ ماشين سوار شدی تا به حال؟ گفت آره زياد. گفتم هر دفعه صندلی تاشوی خانهتان را میبری توی ماشين؟ گفت نه. گفتم خوب صندلی ماشين را پيچ کردهاند به کف ماشين. برای يک کاناپه که نمیشود صندلیهای ماشين را باز کرد. گفت فکر کردم میشود. گفتم حالا چند قرار است بفروشی؟ گفت 25 دلار. يعنی داشتم میمردم از خنده. گفتم حالا يک بار سوار ماشين شدی نگاه کن ببين صندلیها را چطور نصب کردهاند به کف ماشين.
باور کنيد بايد بليت فروشی کنيم روزها ملت بيايند صندلی بگذارند يک کمی به حال و روز ما بخندند.
نظرات