توراندخت
پنجشنبهی گذشته سومين شب اجرای اپرای "توراندخت" در بريزبن بود. از ديدن اپرا که برمیگشتم فکر میکردم چقدر فرهنگ ما شرقیها برای غربیها معمايیست. هنوز هم که ما شرقیها زندگیمان را در جهان غرب پهن کردهايم باز هم انگار همه چيزمان برایشان معماست. يکیاش همين داستان ازدواج شرقی که مايهی اصلی "توراندخت" است و يک آدمی مثل پوچينی همهی لوازم مورد نياز يک داستان پر کشش عشقی- حماسی را در همين ازدواج و مناسک و مراسمش در فرهنگ شرقیها پيدا کرده.
همين ازدواجی که ما شرقیها داريم به زمين و زمان میزنيم که غربیاش کنيم و همه اندر خم يک کوچهاش هستيم برای تماشاگران غربی پر از جاذبهست، يعنی به نظر من اينطور میرسد.
داستان مربوط است به ازدواج يک شاهزاه خانمی به نام توراندخت که چينیست و برای خواستگارانش سه تا سؤال طرح میکند که اگر جواب ندادند کشته میشوند. از شاهزادهی ايرانی گرفته تا قزاق همه کشته میشوند و دست آخر خلف يا Calaf پسر تيمور معماها را حل میکند و توراندخت را تصاحب میکند. جالب هم هست که توراندخت را تصاحب میکند، از راه عشق. تمام کبکبه و دبدبهی توراندخت هم فرو میریزد. اين را توی نمايش با پايين آمدن توراندخت از يک سکوی خيلی بلند نشان دادند. يعنی عشق رمزآلود شرقی توراندخت مقتدر را به زمين آورد.
همين سه خط داستان خواستگاری در فرهنگ شرقی تبديل شده است به يک اپرای پر زرق و برق در وصف زندگی معماگونهی شرقیها. اين را از مناسک ازدواج در بين شرقیها، ولو که در خارج از موطنشان باشند، و مقايسهاش با سهولت ازدواج در بين غربیها میشود تا حدود زيادی فهميد.
توی پرانتز اين که يک تجربهی خيلی تازه و دست اولش مربوط است به مراسم عروسی همکار کرهایمان. کلی عکس از مراسمشان گرفته بود و حدود يک ساعت دربارهی عکسها حرف زد برای همهمان. چرا اين لباس اين طوریست، چرا اين کاسه را گذاشتهاند آنجا، چرا مادر داماد نه بار يک آوازی را خواند. از آن طرف يک همکار استراليايیمان که بچهاش شده است هشت ماهه و پدر بچه هنوز دارد فکر میکند که حالا چطوری بعضی از شبها را برود خانهی خودش يا بماند پيش بچه که مادر بچه بتواند وقت تفريح شبانه هم داشته باشد. آنوقت همکار استراليايی میپرسيد يعنی تو توی دوران نامزدی برای هر جشنی که پيش آمد يک هديه از مادر داماد گرفتی؟ دختر کرهای هم میگفت بله.
خلاصه همينطور که اپرا پيش میرفت داشتم مقايسه میکردم که معماهای داستان توراندخت همين الان هم در زندگی شرقیها هست. همين شرايط ازدواج در بين خود ما ايرانیها را که نگاه کنيد، از حقوق زن و مرد تا انواع شرط و شروطهای مربوطهشان، همهشان مثل حل کردن معما میمانند.
جالبش اين بود که خدای آسمانها هم برای خواستگاران توراندخت بهانه میتراشيد و مورد مشورت توراندخت قرار میگرفت. از آن طرف هم خلف پسر تيمور با بزن و بهادری به دنبال ازدواج با توراندخت بود و همين منش دلاورانهی او بود که راه وصل را باز کرد. در واقع هيچ جايی نشانهای از دانايی خلف ارائه نمیشد و مدام برق شمشير و مبارزه بود که او را به هدف نزديک میکرد.
حالا بهتان برنخورد ولی يک جاهايی از فرهنگ ما شرقیها به نظرم فقط به درد هنر و توریسم میخورد وگرنه که خيلی دست و پا گير است. انگار که يک روستای دور افتادهای را فقط به دلايل توريستی عقب مانده نگه داريم و از قبل همين عقب ماندگیاش بازديد کننده و جهانگرد برايش دست و پا کنيم. خيلی به نظرم رسيد توراندخت نشانههای توريسم شرقی تويش بود، پر از غل و زنجير فرهنگی. منتها درآمد زا.
حالا به هر حال اگر استنباط شما از توراندخت يا اين حرفهايی که نوشتم يک چيز ديگریست حرفم را پس میگيرم.
در ضمن عکسهای در و ديوار و صحنه را هم با موبايل گرفتم، برای همين هم اينقدر نامربوط از آب درآمدهاند. فکر کردم يک زمينهای از محل اجرا داشته باشيد.
همين ازدواجی که ما شرقیها داريم به زمين و زمان میزنيم که غربیاش کنيم و همه اندر خم يک کوچهاش هستيم برای تماشاگران غربی پر از جاذبهست، يعنی به نظر من اينطور میرسد.
داستان مربوط است به ازدواج يک شاهزاه خانمی به نام توراندخت که چينیست و برای خواستگارانش سه تا سؤال طرح میکند که اگر جواب ندادند کشته میشوند. از شاهزادهی ايرانی گرفته تا قزاق همه کشته میشوند و دست آخر خلف يا Calaf پسر تيمور معماها را حل میکند و توراندخت را تصاحب میکند. جالب هم هست که توراندخت را تصاحب میکند، از راه عشق. تمام کبکبه و دبدبهی توراندخت هم فرو میریزد. اين را توی نمايش با پايين آمدن توراندخت از يک سکوی خيلی بلند نشان دادند. يعنی عشق رمزآلود شرقی توراندخت مقتدر را به زمين آورد.
همين سه خط داستان خواستگاری در فرهنگ شرقی تبديل شده است به يک اپرای پر زرق و برق در وصف زندگی معماگونهی شرقیها. اين را از مناسک ازدواج در بين شرقیها، ولو که در خارج از موطنشان باشند، و مقايسهاش با سهولت ازدواج در بين غربیها میشود تا حدود زيادی فهميد.
توی پرانتز اين که يک تجربهی خيلی تازه و دست اولش مربوط است به مراسم عروسی همکار کرهایمان. کلی عکس از مراسمشان گرفته بود و حدود يک ساعت دربارهی عکسها حرف زد برای همهمان. چرا اين لباس اين طوریست، چرا اين کاسه را گذاشتهاند آنجا، چرا مادر داماد نه بار يک آوازی را خواند. از آن طرف يک همکار استراليايیمان که بچهاش شده است هشت ماهه و پدر بچه هنوز دارد فکر میکند که حالا چطوری بعضی از شبها را برود خانهی خودش يا بماند پيش بچه که مادر بچه بتواند وقت تفريح شبانه هم داشته باشد. آنوقت همکار استراليايی میپرسيد يعنی تو توی دوران نامزدی برای هر جشنی که پيش آمد يک هديه از مادر داماد گرفتی؟ دختر کرهای هم میگفت بله.
خلاصه همينطور که اپرا پيش میرفت داشتم مقايسه میکردم که معماهای داستان توراندخت همين الان هم در زندگی شرقیها هست. همين شرايط ازدواج در بين خود ما ايرانیها را که نگاه کنيد، از حقوق زن و مرد تا انواع شرط و شروطهای مربوطهشان، همهشان مثل حل کردن معما میمانند.
جالبش اين بود که خدای آسمانها هم برای خواستگاران توراندخت بهانه میتراشيد و مورد مشورت توراندخت قرار میگرفت. از آن طرف هم خلف پسر تيمور با بزن و بهادری به دنبال ازدواج با توراندخت بود و همين منش دلاورانهی او بود که راه وصل را باز کرد. در واقع هيچ جايی نشانهای از دانايی خلف ارائه نمیشد و مدام برق شمشير و مبارزه بود که او را به هدف نزديک میکرد.
حالا بهتان برنخورد ولی يک جاهايی از فرهنگ ما شرقیها به نظرم فقط به درد هنر و توریسم میخورد وگرنه که خيلی دست و پا گير است. انگار که يک روستای دور افتادهای را فقط به دلايل توريستی عقب مانده نگه داريم و از قبل همين عقب ماندگیاش بازديد کننده و جهانگرد برايش دست و پا کنيم. خيلی به نظرم رسيد توراندخت نشانههای توريسم شرقی تويش بود، پر از غل و زنجير فرهنگی. منتها درآمد زا.
حالا به هر حال اگر استنباط شما از توراندخت يا اين حرفهايی که نوشتم يک چيز ديگریست حرفم را پس میگيرم.
در ضمن عکسهای در و ديوار و صحنه را هم با موبايل گرفتم، برای همين هم اينقدر نامربوط از آب درآمدهاند. فکر کردم يک زمينهای از محل اجرا داشته باشيد.
نظرات