پشت صحنه
ديروز کنسول ايران در استراليا آمده بود بريزبن. بلاخره استراليا به اندازهی يک قارهست و با يک دفتر و کنسولگری در کنبرا نمیشود به اوضاع و احوال کنسولی ايرانیها رسيدگی کرد.
من دو بار رفتم برای کارهای گذرنامهایام و بار دوم البته کارم 3 دقيقه طول کشيد ولی حدود سه ربع ساعت من و کنسول داشتيم در مورد يکی از نوشتههای اين وبلاگ با هم کلنجار میرفتيم. خوبیاش اين است که من به اسم واقعی خودم مینويسم و آدم زيرزمينی نيستم. خوب گاهی پيش میآيد که آدم با مخاطبان خودش هم رو در رو حرف میزند. به هر حال من عوارض به اسم واقعی نوشتن را به مزايای ناشناس نويسی ترجيح میدهم. محضورات آدمهايی که با نام ناشناس مینويسند را هم میفهمم و تصميمشان برايم محترم است. دست آخر اين که خيلی با کنسول بحثمان شد. به ايشان هم گفتم در مورد بحثمان بنويس برای اين وبلاگ، هر چه بنويسی را بدون دست زدن به محتوايش میگذارم توی وبلاگ. اميدوارم بنويسد.
و اما ظهر، يعنی همان بار اول که رفتم تا وقتی نوبتم شد از خنده داشتم میمردم. يعنی هنوز هم يادش که میافتم خندهام میگيرد. ديروز به يک نفر گفتم اگر توی يک هتل هزار اتاقه اسم يکی از اتاقها را بگذارند ايران لاجرم بايد انتظار داشته باشيم همان يک اتاق بترکد از زور قر و قاطی بودن اوضاع خود ما ايرانیها. يعنی واقعأ حکومتمان کاملأ شبيه ما مردم درآمده. واقعأ ما از زور در صحنه بودن از پشت صحنه زدهايم بيرون.
من که رسيدم به محلی که برای کنسول در نظر گرفته بودند يک عدهی ديگری قبل از من آن جا بودند. پرسيدم نوبت چطوریست؟ گفتند برگههای شمارهدار کوچکی روی ميز هست يکیشان را بردار. رفتم برداشتم، شمارهی 20 به من رسيد.
شمارهی 10 نشسته بود داشت با کنسول حرف میزد. همينطور که نشسته بوديم يک خانمی وارد شد و پرسيد نوبت چطوریست، باز همان جواب را دادند. ايشان هم رفت يک شماره برداشت، دو سه تای ديگر هم بعد از ايشان آمدند و باز همان داستان شماره برداشتن و اينها شد. بعد شمارهی 10 کارش تمام شد و شمارهی 11 رفت نشست روبروی کنسول. کار او هم که تمام شد اعلام کردند شماره 12. همان خانمی که آخر از همه آمده بود گفت ... اِ... من 12 هستم ... . اصلأ معلوم نبود شمارهها چطوری قر و قاطی هستند که ايشان 12 شده بود. خوب حالا اين همه آدم هم نشستهاند و همه هم ديده بودند ايشان آخر از همه آمده، منتها نه که اسم آن محل به طور موقت تبديل شده بود به ايران، جنابشان هم پا شد رفت کارش را انجام داد. یک خندهای هم تحويل همهمان داد.
جدأ فرقی ندارد که ايران باشيد و توی يک صف هزار نفری، يا خارج از ايران باشيد و ده تا آدم توی نوبت باشند، همهاش يک جور از آب درمیآيد.
يک چيز بازمرهتری هم شد.
فکر کنيد همه برای سؤال کردن و چهار تا فرم ردو بدل کردن آمدهاند و به نوبت نشستهاند. حالا توی اين ده تا آدم يکی از راه برسد که ... آقا ببخشيد بخشيد من يک سؤال کوچولو دارم ... بعد بزند برود صاف کنار ميز و کارش را بکند و برود. يعنی واقعأ کارش را بکند ها! بابا صف يه نونی اصولأ مال ما ايرانیهاست، توی ناسا باشيم يا کنار نون سنگکی. جنابشان خيلی کار داشتند و رفتند توی صف يه نونی و کارشان را کردند و رفتند. ما هم نشستيم به سماق مکيدن تا نوبتمان برسد.
اين از اين.
جايی که برای مراجعهی مردم در نظر گرفته بودند يک سالن کوچک چهار متر در ده متری بود. کنسول نشسته بود آن طرف سالن، مراجعين هم اين طرفتر به فاصلهی پنج متر. توی همين فاصلهی 5 متری و بين خود مردم يک اطلاعاتی در مورد کار کنسول رد و بدل میشد که اصلأ میبريديد از خنده. مثلأ يکی پرسيد حالا اين آقای کنسول که مدارک را میگيرد و میبرد ما بايد پاکت بخريم بدهيم به ايشان که بعد مدارکمان را پست کند يا نه؟ ساعت هم از چهار و نيم گذشته بود و دفاتر پستی هم که پاکت میفروشند بسته شده بودند. فکرش را بکنيد که از ساعت 2 هم مردم آنجا بودند و تازه واردها هم يک کمی که نگاه میکردند به نفر قبلیشان متوجه میشدند کار آن قبلی چطور انجام شده، يا از همان قبلی میشد بپرسند که داستان پاکت چی شد. يکی گفت آقا بدويم بريم پاکت بخريم. خودتان هم که اين بدويم را ديدهايد که بين ما ايرانیها يعنی چی؟ يعنی دوی صد متر با مانع از روی ماشين و آدم و درخت و اينها. ملت آماده شدند برای دوی صد متر فقط مانده بوديم که از کدام طرف بدويم به طرف پاکت فروشی که خود کنسول متوجه استارت مسابقه شد گفت خودم پاکت آوردم. مسابقه دو پايان يافت.
يعنی اصولأ ما هميشه بايد چرخ چاه را به عدد نفرات جامعهمان از نو بسازيم. نه آن که قبلأ ساخته يک خبری میدهد، نه اين که میخواهد بسازد يک خبری میگيرد ... بابا توی 5 متر فاصله و يک ظهر تا عصر رفت و آمد مراجعين يکی نفهميده بود اين داستان پاکت چی شده. آنوقت فکرش را بکنيد ساعت چهار و نيم عصر که پاکت فروشی هم تعطيل است لابد توی خيابان دستهی سينه زنی ايرانیها راه میافتاد.
يعنی من واقعأ ماندهام از کارهای خودمان.
من دو بار رفتم برای کارهای گذرنامهایام و بار دوم البته کارم 3 دقيقه طول کشيد ولی حدود سه ربع ساعت من و کنسول داشتيم در مورد يکی از نوشتههای اين وبلاگ با هم کلنجار میرفتيم. خوبیاش اين است که من به اسم واقعی خودم مینويسم و آدم زيرزمينی نيستم. خوب گاهی پيش میآيد که آدم با مخاطبان خودش هم رو در رو حرف میزند. به هر حال من عوارض به اسم واقعی نوشتن را به مزايای ناشناس نويسی ترجيح میدهم. محضورات آدمهايی که با نام ناشناس مینويسند را هم میفهمم و تصميمشان برايم محترم است. دست آخر اين که خيلی با کنسول بحثمان شد. به ايشان هم گفتم در مورد بحثمان بنويس برای اين وبلاگ، هر چه بنويسی را بدون دست زدن به محتوايش میگذارم توی وبلاگ. اميدوارم بنويسد.
و اما ظهر، يعنی همان بار اول که رفتم تا وقتی نوبتم شد از خنده داشتم میمردم. يعنی هنوز هم يادش که میافتم خندهام میگيرد. ديروز به يک نفر گفتم اگر توی يک هتل هزار اتاقه اسم يکی از اتاقها را بگذارند ايران لاجرم بايد انتظار داشته باشيم همان يک اتاق بترکد از زور قر و قاطی بودن اوضاع خود ما ايرانیها. يعنی واقعأ حکومتمان کاملأ شبيه ما مردم درآمده. واقعأ ما از زور در صحنه بودن از پشت صحنه زدهايم بيرون.
من که رسيدم به محلی که برای کنسول در نظر گرفته بودند يک عدهی ديگری قبل از من آن جا بودند. پرسيدم نوبت چطوریست؟ گفتند برگههای شمارهدار کوچکی روی ميز هست يکیشان را بردار. رفتم برداشتم، شمارهی 20 به من رسيد.
شمارهی 10 نشسته بود داشت با کنسول حرف میزد. همينطور که نشسته بوديم يک خانمی وارد شد و پرسيد نوبت چطوریست، باز همان جواب را دادند. ايشان هم رفت يک شماره برداشت، دو سه تای ديگر هم بعد از ايشان آمدند و باز همان داستان شماره برداشتن و اينها شد. بعد شمارهی 10 کارش تمام شد و شمارهی 11 رفت نشست روبروی کنسول. کار او هم که تمام شد اعلام کردند شماره 12. همان خانمی که آخر از همه آمده بود گفت ... اِ... من 12 هستم ... . اصلأ معلوم نبود شمارهها چطوری قر و قاطی هستند که ايشان 12 شده بود. خوب حالا اين همه آدم هم نشستهاند و همه هم ديده بودند ايشان آخر از همه آمده، منتها نه که اسم آن محل به طور موقت تبديل شده بود به ايران، جنابشان هم پا شد رفت کارش را انجام داد. یک خندهای هم تحويل همهمان داد.
جدأ فرقی ندارد که ايران باشيد و توی يک صف هزار نفری، يا خارج از ايران باشيد و ده تا آدم توی نوبت باشند، همهاش يک جور از آب درمیآيد.
يک چيز بازمرهتری هم شد.
فکر کنيد همه برای سؤال کردن و چهار تا فرم ردو بدل کردن آمدهاند و به نوبت نشستهاند. حالا توی اين ده تا آدم يکی از راه برسد که ... آقا ببخشيد بخشيد من يک سؤال کوچولو دارم ... بعد بزند برود صاف کنار ميز و کارش را بکند و برود. يعنی واقعأ کارش را بکند ها! بابا صف يه نونی اصولأ مال ما ايرانیهاست، توی ناسا باشيم يا کنار نون سنگکی. جنابشان خيلی کار داشتند و رفتند توی صف يه نونی و کارشان را کردند و رفتند. ما هم نشستيم به سماق مکيدن تا نوبتمان برسد.
اين از اين.
جايی که برای مراجعهی مردم در نظر گرفته بودند يک سالن کوچک چهار متر در ده متری بود. کنسول نشسته بود آن طرف سالن، مراجعين هم اين طرفتر به فاصلهی پنج متر. توی همين فاصلهی 5 متری و بين خود مردم يک اطلاعاتی در مورد کار کنسول رد و بدل میشد که اصلأ میبريديد از خنده. مثلأ يکی پرسيد حالا اين آقای کنسول که مدارک را میگيرد و میبرد ما بايد پاکت بخريم بدهيم به ايشان که بعد مدارکمان را پست کند يا نه؟ ساعت هم از چهار و نيم گذشته بود و دفاتر پستی هم که پاکت میفروشند بسته شده بودند. فکرش را بکنيد که از ساعت 2 هم مردم آنجا بودند و تازه واردها هم يک کمی که نگاه میکردند به نفر قبلیشان متوجه میشدند کار آن قبلی چطور انجام شده، يا از همان قبلی میشد بپرسند که داستان پاکت چی شد. يکی گفت آقا بدويم بريم پاکت بخريم. خودتان هم که اين بدويم را ديدهايد که بين ما ايرانیها يعنی چی؟ يعنی دوی صد متر با مانع از روی ماشين و آدم و درخت و اينها. ملت آماده شدند برای دوی صد متر فقط مانده بوديم که از کدام طرف بدويم به طرف پاکت فروشی که خود کنسول متوجه استارت مسابقه شد گفت خودم پاکت آوردم. مسابقه دو پايان يافت.
يعنی اصولأ ما هميشه بايد چرخ چاه را به عدد نفرات جامعهمان از نو بسازيم. نه آن که قبلأ ساخته يک خبری میدهد، نه اين که میخواهد بسازد يک خبری میگيرد ... بابا توی 5 متر فاصله و يک ظهر تا عصر رفت و آمد مراجعين يکی نفهميده بود اين داستان پاکت چی شده. آنوقت فکرش را بکنيد ساعت چهار و نيم عصر که پاکت فروشی هم تعطيل است لابد توی خيابان دستهی سينه زنی ايرانیها راه میافتاد.
يعنی من واقعأ ماندهام از کارهای خودمان.
نظرات