چشمک زن صورتی
پريروز عصر که پلنگ آقا سوار بر دوچرخه میرفته به طرف خانه يک ماشينی با سرعت زياد آمده به طرفش و اگر خود پلنگ آقا حواسش نبود کار داده بود دست ايشان. يک کمی هم تقصير خودش است چون عصرها که میرود خانه يک ژاکت مشکی میپوشد و دوچرخهاش هم که مشکیست. از همهی چراغهای عالم هم فقط دو تا چراغ پيزوری اين طرف و آن طرف دوچرخهاش نصب کرده که به هيچ جايی نمیرسد.
طبيعتأ رانندهی ماشين هم خيلی متوجه او نشده و داشته با سرعت میرانده. حالا پلنگ آقا به شکرانهی اين که بلايی به سرش نيامده رفته يک سری چراغ چشمک زن برای دور تا دور خودش خريده که وقتی روشنشان میکند آدم میبرد از خنده.
اين چراغهايی که خريده را با کمی تغيير محل میشود برای شعار نويسی يا تابلوی مغازهها هم استفاده کرد. به نظرم يک کار آخر و عاقبت دار انجام داده که اگر توی خانهاش هم احتياج به چراغانی کردن داشت همينها را نصب کند به در و ديوار.
و اما اصل موضوع.
امروز تولد آقای پلنگ صورتی بود. خيلی از هفتهی گذشته همه جار زده بودند که برويم يک جايی نهار بخوريم به مناسبت تولد پلنگ آقا. بنابراين امروز همه شال و کلاه کرديم و رفتيم ... دوباره رستوران ژاپنی ... اصولأ تا يکیمان نيفتد به حال مرگ که ديگر نمیآيم رستوران ژاپنی، همينطوری چپ و راست بايد برويم غذای ژاپنی بخوريم. اهل رستوران هم کمکم دارند با همهمان فاميل میشوند.
خوب اين عکس را که موقع رفتن گرفتم عجالتأ ببينيد تا بگويم.
اين که وسط دارد راه میرود يک همکار تازهمان است که دو ماهیست به گروه ما ملحق شده. خيلی خيلی خانم مهربان و خوش خندهایست. ايشان مسئول اتاق حيوانات هستند، خيلی هم حرفهایست. زور و بازويش هم به مهربانیاش میخورد. فیالواقع زور و بازو و مهربانیاش پهلو به پهلو حرکت میکنند. هر دو زيادند.
امروز صبح گفت يک وسيلهی جديد برای علامت گذاری موشها خريدهام بيا ببين چطور کار میکند. يکی از موشها را گرفت که گوشش را علامت گذاری کند. وقتی موش را گذاشت توی جعبه، موش مورد نظر از زور فشار دستهای ايشان عمرش را بخشيد به شما. خيلی هم خودش ناراحت شد. تقريبأ تمام مسابقات وزنه برداری المپيک را تماشا کرده و کلی لذت برده. همين هم هست که زور و بازوی قابل توجهی دارد.
آن که سمت چپ دارد راه میرود دانشجوی پلنگ آقاست. اهل سنگاپور است و دارد ليسانس میگيرد و برای يک سال بايد کار آزمايشگاهی انجام بدهد. پريروز داشتند با هم تمرين تکواندو میکردند توی آزمايشگاه. شاگرد به اوستايش رفته.
و آن که سمت راست است خود پلنگ آقاست. باقی جماعت هم پشت سرمان میآمدند.
به مناسبت تولد پلنگ آقا اول صبح سفارش غذا داديم که ظهر خيلی معطل نشويم منتهای مراتب به سلامتیتان هيچکس يادش نيامد چه چيزی سفارش داده. بنابراين قر و قاطی از غذای همديگر خورديم. بعد هم مجبور شديم يک غذای ديگر، يعنی همانی که به نظرمان میآمد بايد خوشمزه باشد را سفارش بدهيم. يک معجونی درست شده توی اعضا و جوارحمان که احتمالأ تا فردا جواب بدهد ... خدا کند خوب جواب بدهد وگرنه که آخر هفتهای افتادهايم به جواب پس دادن.
توی رستوران ژاپنی سعی کردم بلاخره با اين چوبهای ژاپنی غذا بخورم که ياد بگيرم. هر بار نشده. اين بار هم عضلات کف دستم گرفت. پلنگ آقا که انگار مادرزادی بلد است. خيلی سريع و تميز با چوب غذا میخورد. بلاخره ياد میگيرم.
دور دوم که غذا سفارش داديم از روی عکس غذا سفارش دادم که اين چيزی که میبينيد از آب درآمد. چند تکه مرغ با يک کاسه برنج، چند حلقه کالاماری و کمی سالاد. خيلی هم بد از آب درنيامد ولی نفهميدم چه مزهای داشتند چون پلنگ آقا هر دو بار غذای عوضی سفارش داده بود و خودش را ميهمان کرد که از غذای اينجانب سير بشود.
نظرات