سی و پنج ساله‌ها

ديروز تولد آقای پلنگ صورتی بود. البته دو هفته پيش بابت همين مناسبت رفته بوديم رستوران ژاپنی منتها ديروز دقيقأ روز تولدش بود و در نتيجه رفتيم برايش يک کيک شکلاتی خريديم که خودش بيشتر از همه‌مان خورد.




ايشان امسال 35 ساله‌ شده. پلنگ آقا در سال 1973 در فرانسه به دنيا آمده. درست 6 سال قبل از انقلاب ايران.

همينطوری سرانگشتی يک آدم همسن و سال پلنگ آقا را در ايران در نظر بگيريد که وقتی هر دوشان رفته‌اند کلاس اول چه اتفاقاتی برای‌شان افتاده.

در فرانسه و برای يک بچه‌ی کلاس اولی‌ آب از آب تکان نخورده و در ايران انقلاب شده. اوضاع زندگی مردم به هم ريخته. مدرسه‌ها تعطيل شده‌اند و مادر و پدرها نمی‌دانسته‌اند حالا بچه‌شان بايد برود مدرسه يا به خاطر تظاهرات بايد يکی‌شان بماند خانه و بچه را نگه دارد. مادرها هم ظاهرشان عوض شده.

وقتی پلنگ آقا و آن بچه‌ی ايرانی 8 ساله‌شان شده باز در فرانسه خبری نبوده، ولی در ايران جنگ شده. لابد يک آدمی از خانواده و فک و فاميل‌های بچه‌ی ايرانی رفته است جبهه. بعد هم آژير و قطع برق و کوپن. کلاس سوم دبستان با اين داستان‌ها گذشته، ولو که خانواده‌ی هر دو بچه همه‌ سالم بوده‌اند.

سال بعد بار در فرانسه خبری نبوده ولی در ايران بگير و ببندها شروع شده. اگر بابای آن بچه‌ی ايرانی هيچکاره‌ی روزگار هم بوده باز صبح با ترس و لرز رفته سر کار تا عصر و لابد يک کار اضافه هم داشته که برسد به اوضاع کمبود‌های زندگی‌اش. آقای پلنگ وقتی کلاس چهارم دبستان بوده برای اولين بار با پدر و مادرش رفته‌اند آلمان برای سياحت.

فکر کنيد تا زمان ديپلم گرفتن هر دو آدم هيچ خبری در فرانسه نبوده اما در ايران جنگ بوده. آن اواخر يعنی نزديکی‌های ديپلم گرفتن هم که ديگر موشک باران بوده در ايران. باز فکر کنيد که در بين خانواده‌ی بچه‌ی ايرانی هيچ آدمی در جنگ آسيب نديده يا جزو گروه‌های سياسی نبوده که بگيرند پدر صاحاب بچه‌اش را دربياورند و اثر بگذارد روی خانواده. فکر کنيد بچه‌ی مورد نظر ما در ايران تا ديپلم گرفته هم چشم و گوشش بسته بوده و توی مدرسه‌شان خبری از مراسم انقلابی و جنگ و از اين حرف‌ها هم نبوده.

فکر کنيد بعد هر دو رفته‌اند سربازی برای دو سال، گرچه که پلنگ آقا سه ماه رفته بوده سربازی. منتها شما همان دو سال را حساب کنيد.

آقای پلنگ در زمان ديپلم گرفتن می‌توانسته آلمانی و انگليسی هم حرف بزند چون کلاس زبان بوده که برود. حالا فرض کنيد در ايران هم آن آدم توانسته برود همين‌ کلاس‌ها و زبان ياد گرفته.

بعد از سربازی، آقای پلنگ صاف رفته است دانشگاه. باز هم فرض کنيد طرف ايرانی هم همان وقت کنکور قبول شده و رفته است دانشگاه.

پلنگ آقا ليسانس گرفته و بلافاصله رفته است توی دکتری. خوب بايد قرار بگذاريم که طرف ايرانی هم از همان اول رفته است پزشکی خوانده که مساوی باشند.

خودتان هر جايی را که خواستيد برای طرف ايرانی تغيير بدهيد. من حقيقتش هر تغييری که دادم کلی آن مادر مرده‌ی ايرانی هی از زندگی عقب افتاده. برای همين هم همه‌اش را سر راست کردم که کسی بهانه نگيرد که داری به نفع پلنگ آقا حرف می‌زنی.

خوب حالا هر دو دکتر شده‌اند.

پلنگ آقا رفته است در يک مؤسسه‌ی علمی در فرانسه برای اولين دوره‌ی پسا دکتری‌اش. لابد طرف ايرانی بايد پسر يک آدم مهمی می‌بوده که بعد از پزشکی عمومی برود يک جايی در اين حد. اگر نه که بايد می‌رفته مناطق محروم. خوب باشد. برود مناطق محروم، آنجا هم آدم هست و دارند زندگی می‌کنند و چرا يک پزشک نرود؟

دو سال بعد پلنگ آقا می‌رود برای دوره‌ی دوم پسادکتری‌اش به آلمان و تا می‌رسد به او دو تا دانشجوی دکتری می‌دهند که استاد راهنمايش باشد. احتمالأ پزشک ايرانی هنوز در مناطق محروم است.

باز دو سال بعد پلنگ آقا می‌آيد استراليا و دوباره دو تا دانشجوی ديگر می‌دهند به او. طرف ايرانی ممکن است در همان مناطق محروم باشد يا حالا مثلأ در شهر خودش مطب خودش را داشته باشد.

حالا من همه‌ی مراحل درسی و اين‌ها را مثل همديگر برای‌شان طی کردم که باز بهانه‌ای نباشد. منتهای مراتب يک چيزهای ديگری هم هست توی زندگی ديگر. قبول که داريد؟

مثلأ پلنگ آقا تمام زندگی‌اش را کرده و نه به او گفته‌اند چرا رفته‌ای فلان ميهمانی، نه او را گرفته‌اند توی خيابان، نه مجبور بوده در تمام زندگی‌اش اگر خواسته با يک دختر دوست بشود بروند هفت تا سوراخ قايم بشوند. نه مجبور بوده موسيقی و فيلم قاچاقی نگاه کند. نه گرفتار کوی دانشگاه بوده و چشم همکلاس‌اش در اثر سنگ درآمده. هر لباسی که خواسته پوشيده. هر جای دنيا که خواسته رفته. هر کتابی که دوست داشته خوانده و هر روزنامه‌ای که روی پيشخوان بوده هنوز هم هست. هر تفريحی که خواسته کرده. و همينطور ادامه بدهيد ...

من البته اين‌ها را که ديگر خودم در ايران ديده‌ام و صغير و کبير و پزشک و بيسواد هم که ندارد که بگوييد برای پزشک جماعت بوده و برای بيسوادها نبوده که؟ چهار تا تير و تخته می‌گذارند وسط خيابان و همه را از سر تا پا می‌گردند. حرف هم بزنيد يقه‌تان را می‌گيرند می‌برند که تأديب بشويد. حالا پزشک و مهندس و بيسواد و زن و مرد هم که ندارد. يعنی دارد و برای زن‌ها که خيلی بيشتر مرحمت می‌گذارند!

يعنی حقيقتش من همين آدم ايرانی‌ای که خودم هم برای مقايسه با پلنگ آقا تراشيده‌ام که آفتاب و مهتاب هم به او نخورده و همه چيز زندگی‌اش سر جای خودش بوده نديده‌ام، ولی پلنگ آقا جلوی چشمم هست و در اين نزديک به دو سال گذشته هم صد بار با هم درباره‌ی زندگی‌اش حرف زده‌ايم.

حالا البته من هيچ آماری هم ندارم منتها خودتان مقايسه کنيد که ببينيد يک آدم 35 ساله‌ی ايرانی اگر همه چيز زندگی‌اش هم جور باشد باز چه گذشته به او. و البته داستان زندگی برای طرف ايرانی همچنان مغشوش است. معلوم هم نيست بلاخره چه وقت روزگار عادی می‌شود.

اصلأ می‌شود؟ يا بايد مادام العمر همينطور انقلابی بماند؟

امروز پلنگ آقا ديرتر آمد سر کار. گفتم چرا دير آمدی؟ گفت صبح رفتم يک رستوران خوب و صبحانه مفصل سفارش دادم، بعد دو تا سی دی موسيقی خريدم و برای فردا عصر هم يک بليت کنسرت رزرو کردم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار