چهار خاطره برای همه جانبه ديدن
اينهايی را که مینويسم هيچکس برايم تعريف نکرده، خودم ديدهام. در زمان اين اتفاقات هم بچه نبودم، دانشگاهی بودم. آدمهای مربوطه هم همهشان زندهاند. فقط مینويسم که جامعهمان را همه جانبه ببينيد.
اول.
يکی از دوستان نزديکم اصلأ اهل يک روستايی در نزديکی ملاير است. خانوادهشان همگی آدمهای تحصيلکردهای هستند. خود اين دوست من هم پزشک است، باقی خواهر و برادرها که میشوند 8 نفر همهشان دست کم فوق ليسانس دارند. بيسواد نيستند، يعنی خواندن و نوشتن بلدند. بزرگترين برادر میآيد تهران و درس میخواند و بعد به عنوان مهندس الکترونيک در يک جای خيلی حسابی استخدام میشود. با يک دختر خانمی آشنا میشود و ازدواج میکنند و چپ و راست خارج از کشور. بليتشان مجانی بوده. همسرش خيلی برايش مهم بود که اهل تهران است و با خانوادهی شوهرش که اهل اطراف ملاير هستند گرفتاری داشت، حل هم نمیشد. من اين را ده بار به چشم خودم ديدم و به گوشم شنيدم که "اينا دهاتی هستن و اصلأ بو میدن". خانم هم فقط ديپلم داشت ولی به قدر سه تا دکترا اظهار نظر میکرد دربارهی همه چيز. چهار تا بچه داشتند و بچهی کوچکشان دبيرستانی بود که خانم شروع کرد به اين که میخواهم بروم سوئد. شوهر هم گفت بچهها را بفرستيم و ما هم برويم و بياييم تا من بازنشسته بشوم آنوقت تصميم بگيريم. خانم رضايت نداد تا بازنشستگی، و باز همان دهاتی هستين و بو میدين و اينها و رفت. دو سال بعد شوهر رفت با يک خانمی آشنا شد و ازدواج کردند. يک روز هم وقت گرفت و رفت وازکتومی کرد. آن روز جراحی (که خيلی هم جراحی نبود) من و دوستم رفتيم آورديمش خانه.
دوم.
يکی از دوستانم از وقتی ازدواج کرد با همسرش در شيراز زندگی میکردند. يک بچه هم داشتند. نه خودش و نه همسرش هيچکدام شيرازی نبودند، منتها تصميم گرفته بودند که يک جايی دور از فک و فاميل زندگی کنند که کسی کاری بهشان نداشته باشد. اين تصميمی بوده که از همان وقتی که در خارج از کشور با هم آشنا شده بودند گرفته بودند. هر دو دکترایشان را از هند گرفتهاند و هر دو هم در استخدام ادارههای مختلف بودند. هر از گاهی برای ديدن خانواده میآمدند خوزستان. دوست من کمکم فکر کرد اصلأ بيايد خوزستان، همسرش هم اصولأ علاقهای به آمدن نداشت چون از همان اول قرار بود يک جايی دور زندگی کنند. منتها دوست من پايش را کرد توی يک کفش که من میخواهم بروم. خوب آمد بلاخره. بچه را هم با خودش آورد با شکايت و شکايت کشی. همسرش هم يک سالی دوام آورد ولی ديد اين بابا از خر شيطان نمیآيد پايين، در نتيجه مجددأ ازدواج کرد و جناب دوست من هم آويزان مانده است که مانده است که مانده است. به قول خودش هم تا خرخره توی دعوا و مرافعههای خانوادگیست.
سوم.
يکی از دوستانم مهندس عمران است. يک وقتی کارش توی جزاير خليج فارس بود توی پروژههای نفتی. خيلی درآمد خوبی داشت و چند باری که خواست بيايد توی شهر و از اين مدل يک ماه کار يک هفته مرخصی خلاص بشود ديد از پس مخارج همسرش برنمیآيد. خيلی هم خوب پول درمیآورد. ماشين خيلی خوب و خانهی خيلی حسابی داشتند، و يک بچه. يک روزی در همان مدت مرخصیاش پليس میآيد دم خانهشان که بيا برويم چون شکايت شده از تو. اين هم از همه جا بيخبر. وقتی میرود کلانتری میبيند سه تا شاکی دارد که همهشان مقدار زيادی پول طلبکارند چون چکشان برگشت خورده. همسرش خيلی اساسی قمار میکرده و خبر هم نمیداده که يک فکری به حال حساب و کتابت بکن. دست به چک نوشتنش هم عالی بوده منتها با دسته چک آقای شوهر. بار آخر خيلی باخته و در نتيجه سه تا چک داده بوده دست مردم که وصول نشده چون مقدارشان زياد بوده. جناب شوهر مبلغ چکها را با بدبختی داد و از همسرش جدا شد. حضانت بچه را هم گرفت و يک مدتی بعد رفت هلند.
چهارم.
يکی از همکلاسیهايم در دانشگاه در امتحان اعزام قبول شد و رفت استراليا (يعنی آمد استراليا، منتها چند سال قبل از آمدن من). به زور وزارت علوم که دخترها نبايد مجرد باشند ايشان هم زورکی با يک پسری ازدواج کرد. دو سال جناب پسر علاف بود اينجا و با همان پول بورس زندگی میکردند، در حالی که اجازهی کار تمام وقت داشت. درس هم نخواند که لااقل وقتش را پر کند. دختر هم سرگرم درس خواندن بود. پسر بعد از دو سال شروع کرد به اين که من ماندن در استراليا را دوست ندارم چون درس خواندن در استراليا سخت است و خوب است برويم ايران. دختر هم گفته بود که من تا دکترايم را نگيرم از جايم جم نمیخورم. دست آخر پسر برگشت ايران و از همانجا تقاضای جدا شدن کرد و دختر هم موافقت کرد و ماند و درس خواند و دکترايش را گرفت. بعد رفت امريکا و حالا هم محقق ارشد است در برکلی.
اول.
يکی از دوستان نزديکم اصلأ اهل يک روستايی در نزديکی ملاير است. خانوادهشان همگی آدمهای تحصيلکردهای هستند. خود اين دوست من هم پزشک است، باقی خواهر و برادرها که میشوند 8 نفر همهشان دست کم فوق ليسانس دارند. بيسواد نيستند، يعنی خواندن و نوشتن بلدند. بزرگترين برادر میآيد تهران و درس میخواند و بعد به عنوان مهندس الکترونيک در يک جای خيلی حسابی استخدام میشود. با يک دختر خانمی آشنا میشود و ازدواج میکنند و چپ و راست خارج از کشور. بليتشان مجانی بوده. همسرش خيلی برايش مهم بود که اهل تهران است و با خانوادهی شوهرش که اهل اطراف ملاير هستند گرفتاری داشت، حل هم نمیشد. من اين را ده بار به چشم خودم ديدم و به گوشم شنيدم که "اينا دهاتی هستن و اصلأ بو میدن". خانم هم فقط ديپلم داشت ولی به قدر سه تا دکترا اظهار نظر میکرد دربارهی همه چيز. چهار تا بچه داشتند و بچهی کوچکشان دبيرستانی بود که خانم شروع کرد به اين که میخواهم بروم سوئد. شوهر هم گفت بچهها را بفرستيم و ما هم برويم و بياييم تا من بازنشسته بشوم آنوقت تصميم بگيريم. خانم رضايت نداد تا بازنشستگی، و باز همان دهاتی هستين و بو میدين و اينها و رفت. دو سال بعد شوهر رفت با يک خانمی آشنا شد و ازدواج کردند. يک روز هم وقت گرفت و رفت وازکتومی کرد. آن روز جراحی (که خيلی هم جراحی نبود) من و دوستم رفتيم آورديمش خانه.
دوم.
يکی از دوستانم از وقتی ازدواج کرد با همسرش در شيراز زندگی میکردند. يک بچه هم داشتند. نه خودش و نه همسرش هيچکدام شيرازی نبودند، منتها تصميم گرفته بودند که يک جايی دور از فک و فاميل زندگی کنند که کسی کاری بهشان نداشته باشد. اين تصميمی بوده که از همان وقتی که در خارج از کشور با هم آشنا شده بودند گرفته بودند. هر دو دکترایشان را از هند گرفتهاند و هر دو هم در استخدام ادارههای مختلف بودند. هر از گاهی برای ديدن خانواده میآمدند خوزستان. دوست من کمکم فکر کرد اصلأ بيايد خوزستان، همسرش هم اصولأ علاقهای به آمدن نداشت چون از همان اول قرار بود يک جايی دور زندگی کنند. منتها دوست من پايش را کرد توی يک کفش که من میخواهم بروم. خوب آمد بلاخره. بچه را هم با خودش آورد با شکايت و شکايت کشی. همسرش هم يک سالی دوام آورد ولی ديد اين بابا از خر شيطان نمیآيد پايين، در نتيجه مجددأ ازدواج کرد و جناب دوست من هم آويزان مانده است که مانده است که مانده است. به قول خودش هم تا خرخره توی دعوا و مرافعههای خانوادگیست.
سوم.
يکی از دوستانم مهندس عمران است. يک وقتی کارش توی جزاير خليج فارس بود توی پروژههای نفتی. خيلی درآمد خوبی داشت و چند باری که خواست بيايد توی شهر و از اين مدل يک ماه کار يک هفته مرخصی خلاص بشود ديد از پس مخارج همسرش برنمیآيد. خيلی هم خوب پول درمیآورد. ماشين خيلی خوب و خانهی خيلی حسابی داشتند، و يک بچه. يک روزی در همان مدت مرخصیاش پليس میآيد دم خانهشان که بيا برويم چون شکايت شده از تو. اين هم از همه جا بيخبر. وقتی میرود کلانتری میبيند سه تا شاکی دارد که همهشان مقدار زيادی پول طلبکارند چون چکشان برگشت خورده. همسرش خيلی اساسی قمار میکرده و خبر هم نمیداده که يک فکری به حال حساب و کتابت بکن. دست به چک نوشتنش هم عالی بوده منتها با دسته چک آقای شوهر. بار آخر خيلی باخته و در نتيجه سه تا چک داده بوده دست مردم که وصول نشده چون مقدارشان زياد بوده. جناب شوهر مبلغ چکها را با بدبختی داد و از همسرش جدا شد. حضانت بچه را هم گرفت و يک مدتی بعد رفت هلند.
چهارم.
يکی از همکلاسیهايم در دانشگاه در امتحان اعزام قبول شد و رفت استراليا (يعنی آمد استراليا، منتها چند سال قبل از آمدن من). به زور وزارت علوم که دخترها نبايد مجرد باشند ايشان هم زورکی با يک پسری ازدواج کرد. دو سال جناب پسر علاف بود اينجا و با همان پول بورس زندگی میکردند، در حالی که اجازهی کار تمام وقت داشت. درس هم نخواند که لااقل وقتش را پر کند. دختر هم سرگرم درس خواندن بود. پسر بعد از دو سال شروع کرد به اين که من ماندن در استراليا را دوست ندارم چون درس خواندن در استراليا سخت است و خوب است برويم ايران. دختر هم گفته بود که من تا دکترايم را نگيرم از جايم جم نمیخورم. دست آخر پسر برگشت ايران و از همانجا تقاضای جدا شدن کرد و دختر هم موافقت کرد و ماند و درس خواند و دکترايش را گرفت. بعد رفت امريکا و حالا هم محقق ارشد است در برکلی.
نظرات