چه کسی سنگ اول را میزند؟
يکی از دوستان من و همسرش حدود 20 سالی میشود که با خانوادههایشان خیلی با فاصله مراوده دارند و با فاميلهایشان هم تقريبأ هيچ رابطهای ندارند. البته توی فک و فاميلهای خود من هم دو سه مورد اينطوری هست، منتها اين دوست من و همسرش به شدت متفاوتند و اين که با فک و فاميلشان رابطهای ندارند بيشتر مال اين است که فاميلهایشان اصولأ از زور خجالت از اين دو نفر شدهاند مثل جن و بسم الله باهاشان. يعنی اگر بفهمند اين زن و شوهر و سه تا بچهشان دارند از يک خيابانی رد میشوند اگر بتوانند میروند پول میدهند که يکی قايمشان کند.
اصلأ هم اغراق نمیکنم چون دو تا نمونهاش را خودم ديدهام. خيلی خندهدار بود که جماعت يک جوری در حال فرار بودند که اوضاعشان شده بود مثل فيلم کمدی.
حالا دليلش را مینويسم.
اين دوست من و همسرش هر دو متعلق به يک جمع دوستانهای بودند که بيشتر از 20 سال پيش داشتيم. اين دو تا از بين آن جمع از همديگر خوششان آمد و خيلی زود ازدواج کردند. سن زيادی هم نداشتند و بعدها با هم رفتند دانشگاه و حالا آقا و خانم هر دو دکتر شدهاند.
خيلی جمع بامزهای بود و از معدود آدمهايی بودند که من هرگز نظيرش را در زندگیام تجربه نکردهام. توی پرانتز هم اين که چون ما هميشه از فاميلهایمان دور بوديم و توی يک شهر ديگری زندگی میکرديم بنابراين هميشه دوستها جای فاميل را گرفتهاند برايم، که هنوز که هنوز است و همين روال برقرار است.
يک وقتی بين اين زن و شوهر جوان اختلاف افتاد. از همين اختلافاتی که همه جا بين آدمها هست، غير از لابد خانوادهی ملائکه آسمانی. ملت بيکار هر دو خانواده افتادند وسط و هر چند تايی به طرفداری از يکی از طرفين اختلاف. ما دوستها هم از سر بیتجربگی هيچ کاری ازمان برنمیآمد. واقعأ حرص میخورديم و حيفمان میآمد ولی هيچ تجربهای نداشتيم که چه حرفی بايد بزنيم، بخصوص که موضوع افتاده بود دست يک عدهای که اصلأ زده بودند به سيم آخر.
سيم آخرش اين بود که هر مرد و زنی توی فاميلهای اين دوستهای ما داشت با همسر خودش از طريق اين دو تا بدبخت تسويه حساب میکرد. يعنی هر کار نکرده و هر تجربهای که میخواست انجام بدهد را به اسم راهنمايی کردن به اين دو تا قالب میکرد و اينها هم شده بودند ماشين توليد نفرت. اصلأ آنقدری با هم زندگی نکرده بودند که اين همه حرف به همديگر نسبت بدهند.
ما دوستها گاهی میشديم شنوندهی پسر، گاهی شنوندهی دختر و بعد متوجه میشديم اين داستانهايی که اينها درآوردهاند خيلی جاهايش ساختگیست منتها همان بیتجربگی و حضور آدمهای قدر قدرت فاميلشان اصولأ راه را بسته بود به پيدا کردن يک راه حل در حد و اندازهی خود اينها.
توی اين دعواهايی که میافتد دست آدمهای ناحسابی نگاه که میکنيد میبينيد همهی راهنماها يا رفتهاند توی جلد حضرت يونس يا شدهاند حضرت مريم. من اين يک مدل را زياد ديدهام که يکی با هزار جور گرفتاری تا بهش نگويی آی عمو چه خبره از آسمان پايين نمیآيد. يعنی اگر حواستان نباشد يک دری وریهايی بهتان تحويل میدهند که يک روزه میشويد مريد آن آدم. آنوقت گذارتان که به پشت و پسلهاش بيفتد میبيند نه تنها يک آدم معمولیست مثل بقيهی مردم بلکه يک جاهايی چند پله هم پايينتر است.
خلاصه که اين دو تا آدم برای مدتی افتاده بودند به جان همديگر.
توی فک و فاميلهای دختر يک آقای معلمی بود که خيلی مورد احترام همه طرف بود. من چون هرگز اهواز درس نخوانده بودم اين آقای معلم را نمیشناختم منتها همهی دوستانم در موردش خيلی حرفهای خوب میزدند که چقدر آدم درست و حسابیایست.
يک روزی همان آقای معلم هر دو تا دوستمان را با خواهش و تمنا دعوت میکند خانهاش. از روی احترامی که برايش قائل بودند هر دو مجبور میشوند بروند. اين را خودشان بعدها برایمان تعريف کردند. گفتند رفتيم خانهی اين آدم و با اوقات تلخ و بفهمی نفهمی دری وری گفتن به همديگر. ظاهرأ آقای معلم بهشان میگويد اين دعوا شما افتاده است دست آدمهايی که هر کارهای که هستند اما به درد راهنما شدنتان نمیخورند و پتهی چند تایشان را میاندازد روی آب که اين بابايی که به تو میگويد فلان کار را بکن اوضاع خودش اين است و آن يکی که میگويد برو اين را بگو سابقهی خودش افتضاحتر از اين حرفهاست. به قول خودشان، همهی حضرات پيامبران و ملائکهی فک و فاميلشان با سر میخورند زمين.
يک شبی همان آقای معلم کله گندههای دعوا را از توی فاميلهای هر دو طرف دعوت میکند خانهاش. يک شامی به همه میدهد و بعد میگويد من دختر و پسر را هم دعوت کردهام که قضيه فيصله پيدا کند و الان است که سر برسند. دوستهای ما میگفتند وقتی رسيديم خانهی آقای معلم همه مدعوين در نقش پيامبر داشتند میزدند توی سر خودشان که راهش اين نيست و فلان طور است.
آقای معلم شروع میکند جلوی دختر و پسر يکی يکی اوضاع پيامبران را توضيح میدهد که اين بابايی که دارد توی دعوا نرخ تعيين میکند خودش فلانطور است، جلوی همه، آن يکی هم اين است و خلاصه حساب همهی کله گندهها را جلوی دختر و پسر میرسد. میگفتند يک نفرشان جيک نمیزد. و تمام. همهشان را میبندد به درشکه.
رابطهی دوستان ما با فک و فاميلشان به کل قطع میشود و با خانوادههایشان هم خيلی با فاصله مراوده میکنند. الان سالهای سال است که اوضاع اينطوریست.
آدمها گاهی يادشان میرود که از آسمان نيامدهاند پايين. يک جورهايی متحيرتان میکنند از رفتارهایشان که باورتان نمیشود.
همينها کسانی هستند که اگر بهشان بگوييد چه کسی سنگ اول را میزند آنوقت از فردای روز از تيررس نگاهتان هم فرار میکنند منتها اگر نگوييد ممکن است يک خروار سنگ دستشان بگيرند و آنقدر سنگ بزنند که چيزی از کسی باقی نگذارند.
چه کسی سنگ اول را میزند؟ اين مهم است.
اصلأ هم اغراق نمیکنم چون دو تا نمونهاش را خودم ديدهام. خيلی خندهدار بود که جماعت يک جوری در حال فرار بودند که اوضاعشان شده بود مثل فيلم کمدی.
حالا دليلش را مینويسم.
اين دوست من و همسرش هر دو متعلق به يک جمع دوستانهای بودند که بيشتر از 20 سال پيش داشتيم. اين دو تا از بين آن جمع از همديگر خوششان آمد و خيلی زود ازدواج کردند. سن زيادی هم نداشتند و بعدها با هم رفتند دانشگاه و حالا آقا و خانم هر دو دکتر شدهاند.
خيلی جمع بامزهای بود و از معدود آدمهايی بودند که من هرگز نظيرش را در زندگیام تجربه نکردهام. توی پرانتز هم اين که چون ما هميشه از فاميلهایمان دور بوديم و توی يک شهر ديگری زندگی میکرديم بنابراين هميشه دوستها جای فاميل را گرفتهاند برايم، که هنوز که هنوز است و همين روال برقرار است.
يک وقتی بين اين زن و شوهر جوان اختلاف افتاد. از همين اختلافاتی که همه جا بين آدمها هست، غير از لابد خانوادهی ملائکه آسمانی. ملت بيکار هر دو خانواده افتادند وسط و هر چند تايی به طرفداری از يکی از طرفين اختلاف. ما دوستها هم از سر بیتجربگی هيچ کاری ازمان برنمیآمد. واقعأ حرص میخورديم و حيفمان میآمد ولی هيچ تجربهای نداشتيم که چه حرفی بايد بزنيم، بخصوص که موضوع افتاده بود دست يک عدهای که اصلأ زده بودند به سيم آخر.
سيم آخرش اين بود که هر مرد و زنی توی فاميلهای اين دوستهای ما داشت با همسر خودش از طريق اين دو تا بدبخت تسويه حساب میکرد. يعنی هر کار نکرده و هر تجربهای که میخواست انجام بدهد را به اسم راهنمايی کردن به اين دو تا قالب میکرد و اينها هم شده بودند ماشين توليد نفرت. اصلأ آنقدری با هم زندگی نکرده بودند که اين همه حرف به همديگر نسبت بدهند.
ما دوستها گاهی میشديم شنوندهی پسر، گاهی شنوندهی دختر و بعد متوجه میشديم اين داستانهايی که اينها درآوردهاند خيلی جاهايش ساختگیست منتها همان بیتجربگی و حضور آدمهای قدر قدرت فاميلشان اصولأ راه را بسته بود به پيدا کردن يک راه حل در حد و اندازهی خود اينها.
توی اين دعواهايی که میافتد دست آدمهای ناحسابی نگاه که میکنيد میبينيد همهی راهنماها يا رفتهاند توی جلد حضرت يونس يا شدهاند حضرت مريم. من اين يک مدل را زياد ديدهام که يکی با هزار جور گرفتاری تا بهش نگويی آی عمو چه خبره از آسمان پايين نمیآيد. يعنی اگر حواستان نباشد يک دری وریهايی بهتان تحويل میدهند که يک روزه میشويد مريد آن آدم. آنوقت گذارتان که به پشت و پسلهاش بيفتد میبيند نه تنها يک آدم معمولیست مثل بقيهی مردم بلکه يک جاهايی چند پله هم پايينتر است.
خلاصه که اين دو تا آدم برای مدتی افتاده بودند به جان همديگر.
توی فک و فاميلهای دختر يک آقای معلمی بود که خيلی مورد احترام همه طرف بود. من چون هرگز اهواز درس نخوانده بودم اين آقای معلم را نمیشناختم منتها همهی دوستانم در موردش خيلی حرفهای خوب میزدند که چقدر آدم درست و حسابیایست.
يک روزی همان آقای معلم هر دو تا دوستمان را با خواهش و تمنا دعوت میکند خانهاش. از روی احترامی که برايش قائل بودند هر دو مجبور میشوند بروند. اين را خودشان بعدها برایمان تعريف کردند. گفتند رفتيم خانهی اين آدم و با اوقات تلخ و بفهمی نفهمی دری وری گفتن به همديگر. ظاهرأ آقای معلم بهشان میگويد اين دعوا شما افتاده است دست آدمهايی که هر کارهای که هستند اما به درد راهنما شدنتان نمیخورند و پتهی چند تایشان را میاندازد روی آب که اين بابايی که به تو میگويد فلان کار را بکن اوضاع خودش اين است و آن يکی که میگويد برو اين را بگو سابقهی خودش افتضاحتر از اين حرفهاست. به قول خودشان، همهی حضرات پيامبران و ملائکهی فک و فاميلشان با سر میخورند زمين.
يک شبی همان آقای معلم کله گندههای دعوا را از توی فاميلهای هر دو طرف دعوت میکند خانهاش. يک شامی به همه میدهد و بعد میگويد من دختر و پسر را هم دعوت کردهام که قضيه فيصله پيدا کند و الان است که سر برسند. دوستهای ما میگفتند وقتی رسيديم خانهی آقای معلم همه مدعوين در نقش پيامبر داشتند میزدند توی سر خودشان که راهش اين نيست و فلان طور است.
آقای معلم شروع میکند جلوی دختر و پسر يکی يکی اوضاع پيامبران را توضيح میدهد که اين بابايی که دارد توی دعوا نرخ تعيين میکند خودش فلانطور است، جلوی همه، آن يکی هم اين است و خلاصه حساب همهی کله گندهها را جلوی دختر و پسر میرسد. میگفتند يک نفرشان جيک نمیزد. و تمام. همهشان را میبندد به درشکه.
رابطهی دوستان ما با فک و فاميلشان به کل قطع میشود و با خانوادههایشان هم خيلی با فاصله مراوده میکنند. الان سالهای سال است که اوضاع اينطوریست.
آدمها گاهی يادشان میرود که از آسمان نيامدهاند پايين. يک جورهايی متحيرتان میکنند از رفتارهایشان که باورتان نمیشود.
همينها کسانی هستند که اگر بهشان بگوييد چه کسی سنگ اول را میزند آنوقت از فردای روز از تيررس نگاهتان هم فرار میکنند منتها اگر نگوييد ممکن است يک خروار سنگ دستشان بگيرند و آنقدر سنگ بزنند که چيزی از کسی باقی نگذارند.
چه کسی سنگ اول را میزند؟ اين مهم است.
نظرات