هفت روز هفته

روز اول. کشف اين که چرا توی وبلاگ‌ها يک نفر دارد یقه‌اش را بابت رفتن احمد باطبی پاره می‌کنند و يک نفر ديگر هم زده‌ است به رمانتيسم سياسی خيلی جالب بود. حالا البته من نظر خودم را می‌نويسم، شما هم می‌توانيد نپذيرد. يادتان هست سعيد امامی توی سخنرانی‌اش در دانشگاه همدان چه حرفی زد درباره‌ی قاليچه‌ی اهدايی مجاهدين به دم و دستگاه امنيتی "يک کشور دوست"؟ به مسئول امنيتی آن کشور گفته بوده شما در فلان تاريخ با فلان فرد و فلان فرد از تشکيلات مجاهدين ملاقات کرديد و يک قاليچه به اين اندازه‌ی و اين رنگ به شما هديه دادند. بعد می‌گويد ما خودمان آن قاليچه را در ايران خريديم و از طريق ترکيه فرستاديم به عراق و به دست مجاهدين رسانديم که اين‌ها بدهند به شما. يعنی اين‌ها هر دو طرف را بازی دادند. بلاخره هوشمندی‌ست ديگر. باقی ماندن احمد باطبی در ايران هيچ سودی برای جمهوری اسلامی نداشت، بلکه خيلی هم ضرر داشت. در عوض رفتن او، يا وانمود کردن فرار او زمينه‌ی کافی فراهم کرده که حضرات بتوانند بگويند ديديد حالا هی می‌گوييم دست امريکا در کار است و اين که تمام اين فعالان حقوق اجتماعی و زنان و دانشجويان و منتقدان همگی عروسک امريکا هستند و شما باور نمی‌کرديد. احمد باطبی همينطور توی خيابان ويلان نبوده که حزب دموکرات کردستان بتواند او را از ايران خارج کند. متوجه باشيد که اين‌ حضرات قاليچه را خودشان خريده بودند و دادند دست دشمنان‌شان که هديه کنند به يکی ديگر. آن جنابی که توی وبلاگش زده است به رمانتيک نوشتن که احمد باطبی نامردی کرده متوجه اين بازی نشده. احمد باطبی به شهادت حرف‌های خودش در روزآنلاين شب قبل از ماجرای کوی دانشگاه رفته بوده برای کارهای فيلمسازی پيش يکی از دوستانش در کوی دانشگاه و بعد آن اتفاقات به سرش آمده. فشار زندان او را تبديل کرد به يک آدم رنج کشيده و نه سياسی. يعني باطبی اتفاقأ توی زندان تبديل به يک نماد شد و اين خيلی نکته‌ی مهمی‌ست. يعنی همين حالا اگر به باطبی يک عنوان دهان پرکن بدهند اين دقيقأ خواسته‌ی جمهوری اسلامی‌ست که اين آدم با حرف‌های نسنجيده‌اش بشود عامل خراب کردن بسیاری از حرکت‌های اجتماعی ديگر. باطبی يک آدم رنج کشيده‌ای‌ست که زندگی‌اش تباه شده و حالا بايد به او فرصت زندگی کردن داد. نه موضوعيت رهبری دارد نه بايد از او انتظار رهبری داشت. باطبی را نمی‌شود با مثلأ گنجی مقايسه کرد. احمد باطبی اگر کاره‌ای شده مربوط است به زندان و اين در عالم سياست يک کار کاملأ وارونه‌ست. البته که هوشمندی جمهوری اسلامی هم هست که دارد ناخالصی به منتقدانش تزريق می‌کند. انصافأ بگذاريد باطبی زندگی کند، جوانی‌اش که از دست رفته. اين یقه جر دادن‌های وبلاگی مربوط است به بعضی حساب و کتاب‌های مالی بين بعضی‌ دوستان سابق که حد و حدود دوستی‌شان معلوم نيست، يا از اين ور غش می‌کنند يا از آن ور. آن نوشته‌ی رمانتيک سياسی‌ توی وبلاگ هم مال بی تجربگی‌ وبلاگ نويس مربوطه‌ست که بدا به حال اصلاح طلبان. داستان قاليچه سعيد امامی به اندازه‌ی کافی گوياست که اوضاع سياست در ايران يا گرفتار پول است يا دچار بی تجربگی و هميشه همين برای گل آلود کردن آب و ماهی گرفتن کافی‌ بوده.

روز دوم. هنوز داستان نمايشگاه عکس‌های Bill Henson تمام نشده که يک مجله‌ی هنری استراليايی عکس برهنه‌ای از يک دختربچه‌ی 6 ساله منتشر کرده که صدای همه‌ را درآورده. کوين راد، نخست وزير، هم اعلام کرده که با انتشار اين عکس‌ها حقوق کودکان را زير پا گذاشته شده. اصل دعوا بر سر اين است که اگر انتشار چنين عکس‌هايی باعث جريحه‌دار شدن احساسات مردم است پس چرا همين مردم و از قضا متدين‌شان می‌روند در کليساهايی عبادت می‌کنند که نقاشی‌های جن و پری‌های برهنه‌ روی در و ديوارشان هست؟ اگر آن‌ها را به اسم اثر هنری قبول دارند اين‌ها را بايد به عنوان اثر هنری قبول کنند. يک جور برزخ هنری درست شده که قوانين جاری هم در مورد آن سکوت کرده‌اند. در واقع طبق قانون اگر عکس‌های بچه‌ها بدون اطلاع والدين‌شان برای استفاده‌های جنسی منتشر بشود عکاس مورد نظر را مجازات می‌کنند اما حالا يک عکاس با اطلاع قبلی و فقط از جنبه‌ی هنری چنين عکس‌هايي را منتشر کرده و در نتيجه قانون در اين حالت ساکت است. جالبش هم اين است که اين عکس‌ها اگر در جايی بدون اجازه‌ی عکاس منتشر بشوند قانون به حمايت از عکاس وارد عمل می‌شود که حقوق قانونی او محفوظ بماند. دولت در اين موارد فقط سعی می‌کند از فشارهای اخلاقی استفاده کند چون به طور قانونی نمی‌تواند از يک حدی بيشتر وارد حل و فصل مسائل بشود. همين هم هست که نخست وزير از جنبه‌ی اخلاقی به انتشار عکس اعتراض کرده و همين ممکن است خريداران نشريه را با گرفتاری روبرو کند که نروند مجله را بخرند. درست به همين دليل است که رشته‌ی حقوق در کشورهای غربی هم پر طرفدار است و هم پولساز. حالا البته يک جاهايی هم وکيل را می‌گيرند هم هنرمند و طبق قانون برخورد با اشرار و قاچاقچيان سر و ته قضيه را هم می‌آورند. شما با قانونش مشکل داريد به خودتان مربوط است.

روز سوم. خيلی مايه‌ی خنده شده که سينماگران از وزارت ارشاد به يک دستگاهی که خودش مانع کارهای وزارت ارشاد است شکايت کرده‌اند. انگار آدم شاخه را ببيند ولی تنه‌ی درخت به آن گندگی را نبيند. بدترش هم اين است که شکايت سينماگران درباره‌ی زيان‌های مالی اکران نشدن است ولی هيچکس به زيان‌های معنوی يک اثر اشاره‌ نمی‌کند. اين که برای فيلمنامه نمی‌شود قيمت تعيين کرد چون يک اثر معنوی‌ست مورد اشاره‌ی سينماگران نيست. درست مثل اين که برويد يک جلد شاهنامه بخريد دو هزار تومان بعد اعلام کنيد شاهنامه اصولأ دو هزار تومان قيمت دارد و حق و حقوق فردوسی هم همان مبلغ پشت جلد است. نکته‌ی جالب اين شکايت، پاسخ رئيس ديوان عدالت اداری‌ست که قبل از وصول نامه داده شده. سينماگران نوشته‌اند "واحد محاسبه هزینه خسارتی که به روح و روان سینماگران در طی ‌کردن فرسایشی مراحل دشوار ساخت یک فیلم و سپس خانه ‌نشین‌شدن وارد شده و می‌شود، چیست؟"، رئيس ديوان عدالت هم قبلش سر همه را کوبانده به تاق که "باید برای شخصی كه بر اساس مجوز صادره، اقدام به سرمایه‌گذاری كرده است، جبران خسارت شود". مثلأ هامون داريوش مهرجويی را که بعضی‌ها 10 بار آن را ديدند قيمت گذاری بفرماييد، اينجانب 5 بار رفتم ديدم. حالا که خود مهرجويی هم زير نامه را امضاء کرده آدم ديگر نااميد می‌شود. حالا خوب است يک بخشی درست کنند در وزارت ارشاد مثلأ يک بابايی را بگذارند مسئول قيمت گذاری. يک مدتی بعد هم ويار کنند که ببينيم بسی رنج بردم در اين سال سی را با قيمت روز حساب کنيم ببينيم چند درمی‌آيد. يادتان هست يکی از نمايندگان مجلس يک وقتی گفته بود خوب زن‌ها هم مستهلک می‌شوند ديگر پس مهريه‌شان هم بايد با حساب استهلاک حساب بشود. سينماگرانش که از اين نامه‌ها بنويسند لابد نماينده‌ی مجلسش هم حق داشته از آن حرف‌ها بزند. ناغافل سينماگران‌مان دارند شبيه نمايندگان‌مان می‌شوند.

روز چهارم. معروف‌ترين زندانی استراليايی مواد مخدر که در اندونزی زندانی‌ست Schapelle Corby‌ست. از سه سال پيش که او را زندانی کرده‌اند نه تنها يک کتاب نوشته که خيلی هم پرفروش شده بلکه کم‌کم دارد سر و کله‌ی خانواده‌ی او و فک و فاميل‌هايش در داستان حمل مواد مخدر پيدا می‌شود. از جمله افراد جديد در اين پروژه پسر عموی بابای شپل بوده که به شبکه‌ی 7 تلويزيون استراليا گفته که بابای شپل از دهه‌ی 70 در کار حمل و نقل ماری جوآنا بوده و يک بار هم به من پيشنهاد کرده بود که در ازای 80 هزار دلار يک محموله‌ ماری جوآنا را برايش به جنوب ايالت کوئينزلند حمل کند. حالا مادر شپل کوربی که ايضأ سال‌هاست از بابای شپل جدا شده به طرفداری از شوهر سابقش اعلام کرده که من و سه تا بچه‌ام در همان دورانی که پسر عموی محترم اعلام کرده‌اند که پيشنهاد پول بهشان شده در خانه‌های خيريه‌ای دولت زندگی می‌کرديم و از اين پول‌ها اگر بود که می‌رفتيم يک جای بهتری زندگی می‌کرديم. اوج داستان اين است که مادر شپل اعلام کرده که شوهر سابقش اساسأ آدم بدی نبوده و فقط به خاطر ريش عجيب و غريبی که داشته به نظر آدم بدی می‌رسيده. يعني کار دارد می‌رسد به آرايشگرهای خانواده که آن‌ها هم عنقريب يک جايی در ماجرا پيدا کنند. از بس که ماجرا دارد بيخ پيدا می‌کند محتمل است که دستجمعی يک چاپخانه باز کنند که هر کدام يک کتابی درباره‌ی قسمت خودشان بنويسند. حالا خود شپل کوربی که با چهار و نيم کيلو ماری جوآنا در اندونزی دستگير شد و 20 سال زندان برايش بريده‌اند اعلام کرده که دارد دومين کتابش را می‌نويسد. لابد اگر 6 کيلو ماری جوآنا داشت الان زده بود روی دست چارلز ديکنز.

روز پنجم. عجب داستاني شده. از اين طرف حرف از حمله‌ی امريکا و اسرائيل است از آن طرف کش و واکش برای راه انداختن دفتر حفاظت از منافع امريکا در ايران. بامزه‌ترش هم اين است که لاريجانی گفته امريکايی‌ها صداقت ندارند چون اگر داشتند می‌بایست به پیشنهاد ایران برای برقراری پرواز مستقیم مسافران ایرانی به آن کشور پاسخ مثبت می دادند. اين چه جور دشمنی‌ست واقعأ؟ می‌گويند اين جنگ روانی آمريکاست که می‌گويد می‌خواهد دفتر حفاظت از منافع راه بيندازد اما راه نمی‌اندازد. توی تمام اين حرف‌ها يک ندای واحد می‌شنويد که هی می‌گويد دروغگوها اين‌ همه اين دست و آن دست نکنيد، پس کی راه می‌اندازيد؟ حالا که مردم دور از چشم اهل وطن می‌روند توی سفارت امريکا در اين کشور و آن کشور ويزا می‌گيرند اما واقعأ اگر امريکايی‌ها در ايران دفتر و دستک راه بيندازند واقعأ جمهوری اسلامی با صف متقاضيان سفر چه کار می‌کند؟ باز يک عده را راه می‌اندازند جلوی دفترشان که داد و هوار کنند که هر کسی ويزا بگيرد امريکايی‌ست؟ به اين کارها می‌گويند تقاضای تضمين امنيت از امريکا با راه انداختن دفتر حفظ منافع. به زبان ساده‌تر يعني تقاضای به رسميت شناخته شدن توسط همين امريکايی که 30 سال است دارند به آن بد و بيراه می‌گويند. اين که آدم به خودش کلک بزند و جام زهر را به اسم فانتای خنک به خودش بيندازد هنری‌ست واقعأ.

روز ششم. خشکسالی در ايالت نيوساوث ولز، که مرکزش سيدنی‌ست، رسيده است به 65 درصد، منتها در زمينه‌ی کشاورزی. يعنی اگر 100 درصد خشکسالی معنايش تعطيل شدن کشت و زرع باشد حالا اوضاع دارد هر خراب‌تر می‌شود. داستان خشکسالی برای مناطق کشاورزی حادتر از باقی صنايع است چون بسياری از مناطق زير کشت دورتر از سواحل هستند و در نتيجه تمام ابرهای بارانی قبل از رسيدن به کشتزارها آب خودشان را در کناره‌های سواحل خالی می‌کنند، در نتيجه گاهی چيزی که نصيب کشاورزان می‌شود يک مقداری سايه است. حالا جر و بحث است که اصلأ اين خشکسالی به موضوع جهانی تغيير اقليم هم ربط دارد يا اگر دنيا را آب برمی‌داشت باز خشکسالی هم وجود داشت. فعلأ تا سه ماه ديگر اگر باران به کوهستان نبارد به سالی دجله‌ی استراليا که همان حوزه‌ی آبگير ماری دارلينگ است شود خشک رودی.

و روز هفتم. آی حضرات عزيزوار. امروز ياد مجموعه‌ی محله‌‌ی برو بيا افتادم که فرزند عزيزوارش آتيلا پسيانی بود و پدر بزرگوارش فردوس کاويانی ... بله ... حضرات عزيزوار، اگر رفتيد کمربند بخريد انصافأ از همين کمربند معمولی‌ها بخريد که اقلأ به در و پيکرش و قابل بسته بودنش اطمينان پيدا کنيد. واقعأ يک گندی زدم توی کمربند خريدن که صد سال ديگر هم يادم نمی‌رود. رفته بودم بازار ديدم يک جايی کمربند گذاشته‌اند برای فروش، تقريبأ حراج کرده بود. آن بابا حراج کرده بود، من آتش زدم به مالم. از اين کمربندهای جديد گذاشته بود با قيمت بيست دلار، از همين‌هايي که سگک ندارند و بايد کمربند را از لای دو تا حلقه رد کنيد. خودش کنارشان نوشته بود قبلأ 40 دلار بوده. گردن صاحبش اگر دروغ نوشته بود. من اصلأ شيرجه زدم و يکی‌شان را برداشتم. در واقع از بس که از زور ورزش کردن گرفتاری اندازه‌ی شلوار پيدا کرده‌ام لاجرم است که يک تکه طنابی چيزی ببندم دور کمرم. حالا که امروز کمربند را آمدم ببندم ديدم دو دلار هم زيادی بوده. يک دور و نيم می‌شود پيچيدش دور کمر. سگک نامربوطش هم که به کنار. بدبختی‌اش اين است که قابل کوتاه شدن هم نيست. يعنی خريد افتضاح‌تر از اين نمی‌شد. منتهای مراتب، گور پدر کمربند، شما آن قسمت ورزشی‌اش را داشته باشيد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار