حالا چه خبر است؟
امروز داشتم با يکی از دوستانم حرف میزدم به نظرم آمد موضوع را بنويسم که شما هم اگر حرفی در رد يا قبول داريد بنويسيد. به هر حال با عقل جمعیمان ممکن است بعضی گوشههای نديدهی خلقيات اجتماعیمان را بينيم.
اين را ديگر همهمان میدانيم که زندگی ما ايرانیها به هزار و يک دليل لايه لايهست. يعنی به همين يک دليلش که جامعه، که خودمان باشيم، حد تحملش برای حقوق افرادش، که باز هم خودمان باشيم، نامشخص است بنابراين يک جاهايی از سوراخ سوزن رد میشويم و يک جاهايی از دروازه هم رد نمیشويم، واقعأ بی حساب و کتاب.
مثلأ معلوم نيست يک دختر و پسر از کجا به بعد مستقل هستند و میتوانند دربارهی خودشان و زندگیشان تصميم بگيرند. اصلأ اگر يک دختر يا پسری که امکان مالی خودشان يا خانوادههایشان به آنها اجازهی مستقل زندگی کردن هم بدهد، ولو که در همان شهری که خانوادهاش زندگی میکنند، باز به راحتی يک روز بگويد من از فردا میروم يک جای ديگری زندگی میکنم و خانواده هم بگويد خوب به سلامت.
يا بزن بزن میشود و دست آخر اگر پسر باشد يک روز با زن و دو تا بچه میآيد میگويد سلام عليکم، يا اگر دختر باشد، تا جايي که ديدهام، با دلخوری زندگیاش را ادامه میدهد تا دست آخر اگر يک پسر آدم حسابی بتواند همسر خوبی برای دختر باشد آنوقت بخشی از آن دلخوری کم میشود. اين پسر آدم حسابی را هم از جنبهی جنسيتی خودم که میبينم مثل پيدا کردن يک مورچهی چشم آبی در بين جمعيت مورچههای سيصد تا لانهست. حالا انصافأ گفتم.
يک نکتهی خيلی مهمترش هم، باز تا اندازهای که ديدهام، اين است که نسلی که خودش دچار اين گرفتاریهاست در مرحلهی بعدی هم همين روابط را برای فرزندانش درست میکند. يعنی پسر سابق میرود توی نقش پدر و دختر سابق هم میرود توی جلد مادر و باز بچهشان که میگويد ف اينها میگويند فرحزاد. يعنی اين زنجيرهی انسانی به دست خود ما هی مدام طولانی میشود و اگر بين اين حلقهها يکی نخواهد نقش سنتیاش را بازی کند آماج هزار جور تهمت قرار میگيرد. که چی؟ که مثلأ اين اگر پدر يا مادر يک پسر يا دختر است اصولأ دارد آدم هرزه به جامعه تزريق میکند و همين که از او دوری کنيم به بچههایمان رحم کردهايم.
حالا برای اين که فکر نکنيد دارم فلسفه میبافم اين را برایتان بگويم خوب است که يکی از دوستان دورهی نوجوانی من مادرش آرايشگر بود. حقيقتش من يک بار هم مادرش را نديده بودم ولی خوب خانمها همه همديگر را میشناختند. ما برای فوتبال بازی کردن هم مکافات داشتيم چون مادر من معتقد نبود پسر يک آرايشگر ممکن است دوست قابل توجهی باشد، که اتفاقأ دوست قابل توجهی هم بود. لابد فکر میکرده ايشان توی زمين فوتبال ممکن است بخواهد صورت مردم را بند بيندازد يا به جای دريبل کردن دنبال زير ابرو برداشتن باقی بازيکنان باشد. فلاکتی بود هر بار.
خوب اين لايهی زندگی عمومیست که با وجود اين که من 5 سالیست ايران نبودهام اما فکر نمیکنم آنقدرها هم تغيير جدیای در شرايط اجتماعیمان رخ داده باشد، اگر رخ داده خوب من حرفم را پس میگيرم.
لايهی ديگر همين زندگی اين است که با هزار جور منعی که از طرف خانواده و فاميل و در و ديوار و عسس برای روابط آدمها وجود دارد، باز هم آدمها، که ماها باشيم، کار خودمان را میکنيم. يعنی پسرها و دخترها با هم دوست میشوند و گاهی که زورشان میرسد با هم ازدواج هم میکنند. حالا هزار جور تجربهی خوب و بد هم هست توی اين روابط.
چيزی که امروز حرفش را میزديم اين است که دوستی در بين عدهای از ما ايرانیها، تا جايي که ديدهام، باز به دليل شرايط اجتماعیمان نامشخص است. منظورم اين است که توی اين دوستی کردنهایمان کم پيش میآيد که مشکلات خودمان را در حين دوستی پيدا کنيم و رفعشان کنيم. انگار دوستی کردنمان مأموريت الهیست که لازم است يک جوری تعريف کنيم که يکی حتمأ آموزش بدهد آن يکی آموزش ببيند. بعد آن که آموزش میدهد هم ديگر چه وقت از خر شيطان میآيد پايين که بابا تو هم جزو همين آدمهای کرهی زمين هستی واقعأ با خداست. چيزی به اسم کشف و شهود شخصی توی اين داستان نيست که بنايش بر دوستی باشد، بيشتر بنايش بر نظام طبقاتیست.
همين هم میشود که باز روش دوستی کردنمان هم يک چيزی درمیآيد شبيه به پدر و مادر بودن.
البته ادا و اصول استقلال داشتن را همهمان، تا جايي که ديدهام، داريم و مثل اين است که بگوييم من وسط زمين هستم و اگر شک داری برو اندازه بگير، منتهای مراتب يک کمی که دقيق میشويد و مرور میکنيد میبينيد استقلال به اين روش اصلأ جايی برای ابراز وجود ديگران نمیگذارد و باز همان زنجيرهی به هم پيوستهی قبلیست که هر روز درازتر میشود.
به اين دوستم میگفتم، خوب است آدمهايی مثل ما که نه آموزش درست و حسابی در جامعهمان برای اين چيزها هست و نه بزرگانمان علاقه يا مجال آموزشش را داشتهاند گاهی به جای داستان هميشگی پدر و مادری کردن حتی در دوستی، اصولأ دوستیمان را يک جوری شروع کنيم که بنايش به شناختن خودمان باشد. يعنی به جای پدر و مادری کردن اصولأ از تأثر يا شادی آن آدم روبرویمان حواسمان به خودمان جمع بشود. در واقع آن زنجيرهی بازتوليد نقشهای سنتی اجتماعی را اگر زورمان میرسد در اندازهی خودمان متوقفش کنيم.
ده دوازده سال پيش يکي از دوستان من در دانمارک با يک دختری دوست شده بود. يک ماه نشده توی يک کافه داشتند با هم حرف میزدند به دوست دخترش گفته بود با من ازدواج میکنی؟ دوست دخترش گفته بوده ما هنوز کلی همديگر را بايد بشناسيم، حالا چه خبر است؟ دوست من گفته بوده اصلأ تو منو ياد مادرم ميندازی. میگفت دختر بيچاره يک جوری با عجله بلند شد برود که دستهی کيفش گير کرد به صندلی و کنده شد.
اين را ديگر همهمان میدانيم که زندگی ما ايرانیها به هزار و يک دليل لايه لايهست. يعنی به همين يک دليلش که جامعه، که خودمان باشيم، حد تحملش برای حقوق افرادش، که باز هم خودمان باشيم، نامشخص است بنابراين يک جاهايی از سوراخ سوزن رد میشويم و يک جاهايی از دروازه هم رد نمیشويم، واقعأ بی حساب و کتاب.
مثلأ معلوم نيست يک دختر و پسر از کجا به بعد مستقل هستند و میتوانند دربارهی خودشان و زندگیشان تصميم بگيرند. اصلأ اگر يک دختر يا پسری که امکان مالی خودشان يا خانوادههایشان به آنها اجازهی مستقل زندگی کردن هم بدهد، ولو که در همان شهری که خانوادهاش زندگی میکنند، باز به راحتی يک روز بگويد من از فردا میروم يک جای ديگری زندگی میکنم و خانواده هم بگويد خوب به سلامت.
يا بزن بزن میشود و دست آخر اگر پسر باشد يک روز با زن و دو تا بچه میآيد میگويد سلام عليکم، يا اگر دختر باشد، تا جايي که ديدهام، با دلخوری زندگیاش را ادامه میدهد تا دست آخر اگر يک پسر آدم حسابی بتواند همسر خوبی برای دختر باشد آنوقت بخشی از آن دلخوری کم میشود. اين پسر آدم حسابی را هم از جنبهی جنسيتی خودم که میبينم مثل پيدا کردن يک مورچهی چشم آبی در بين جمعيت مورچههای سيصد تا لانهست. حالا انصافأ گفتم.
يک نکتهی خيلی مهمترش هم، باز تا اندازهای که ديدهام، اين است که نسلی که خودش دچار اين گرفتاریهاست در مرحلهی بعدی هم همين روابط را برای فرزندانش درست میکند. يعنی پسر سابق میرود توی نقش پدر و دختر سابق هم میرود توی جلد مادر و باز بچهشان که میگويد ف اينها میگويند فرحزاد. يعنی اين زنجيرهی انسانی به دست خود ما هی مدام طولانی میشود و اگر بين اين حلقهها يکی نخواهد نقش سنتیاش را بازی کند آماج هزار جور تهمت قرار میگيرد. که چی؟ که مثلأ اين اگر پدر يا مادر يک پسر يا دختر است اصولأ دارد آدم هرزه به جامعه تزريق میکند و همين که از او دوری کنيم به بچههایمان رحم کردهايم.
حالا برای اين که فکر نکنيد دارم فلسفه میبافم اين را برایتان بگويم خوب است که يکی از دوستان دورهی نوجوانی من مادرش آرايشگر بود. حقيقتش من يک بار هم مادرش را نديده بودم ولی خوب خانمها همه همديگر را میشناختند. ما برای فوتبال بازی کردن هم مکافات داشتيم چون مادر من معتقد نبود پسر يک آرايشگر ممکن است دوست قابل توجهی باشد، که اتفاقأ دوست قابل توجهی هم بود. لابد فکر میکرده ايشان توی زمين فوتبال ممکن است بخواهد صورت مردم را بند بيندازد يا به جای دريبل کردن دنبال زير ابرو برداشتن باقی بازيکنان باشد. فلاکتی بود هر بار.
خوب اين لايهی زندگی عمومیست که با وجود اين که من 5 سالیست ايران نبودهام اما فکر نمیکنم آنقدرها هم تغيير جدیای در شرايط اجتماعیمان رخ داده باشد، اگر رخ داده خوب من حرفم را پس میگيرم.
لايهی ديگر همين زندگی اين است که با هزار جور منعی که از طرف خانواده و فاميل و در و ديوار و عسس برای روابط آدمها وجود دارد، باز هم آدمها، که ماها باشيم، کار خودمان را میکنيم. يعنی پسرها و دخترها با هم دوست میشوند و گاهی که زورشان میرسد با هم ازدواج هم میکنند. حالا هزار جور تجربهی خوب و بد هم هست توی اين روابط.
چيزی که امروز حرفش را میزديم اين است که دوستی در بين عدهای از ما ايرانیها، تا جايي که ديدهام، باز به دليل شرايط اجتماعیمان نامشخص است. منظورم اين است که توی اين دوستی کردنهایمان کم پيش میآيد که مشکلات خودمان را در حين دوستی پيدا کنيم و رفعشان کنيم. انگار دوستی کردنمان مأموريت الهیست که لازم است يک جوری تعريف کنيم که يکی حتمأ آموزش بدهد آن يکی آموزش ببيند. بعد آن که آموزش میدهد هم ديگر چه وقت از خر شيطان میآيد پايين که بابا تو هم جزو همين آدمهای کرهی زمين هستی واقعأ با خداست. چيزی به اسم کشف و شهود شخصی توی اين داستان نيست که بنايش بر دوستی باشد، بيشتر بنايش بر نظام طبقاتیست.
همين هم میشود که باز روش دوستی کردنمان هم يک چيزی درمیآيد شبيه به پدر و مادر بودن.
البته ادا و اصول استقلال داشتن را همهمان، تا جايي که ديدهام، داريم و مثل اين است که بگوييم من وسط زمين هستم و اگر شک داری برو اندازه بگير، منتهای مراتب يک کمی که دقيق میشويد و مرور میکنيد میبينيد استقلال به اين روش اصلأ جايی برای ابراز وجود ديگران نمیگذارد و باز همان زنجيرهی به هم پيوستهی قبلیست که هر روز درازتر میشود.
به اين دوستم میگفتم، خوب است آدمهايی مثل ما که نه آموزش درست و حسابی در جامعهمان برای اين چيزها هست و نه بزرگانمان علاقه يا مجال آموزشش را داشتهاند گاهی به جای داستان هميشگی پدر و مادری کردن حتی در دوستی، اصولأ دوستیمان را يک جوری شروع کنيم که بنايش به شناختن خودمان باشد. يعنی به جای پدر و مادری کردن اصولأ از تأثر يا شادی آن آدم روبرویمان حواسمان به خودمان جمع بشود. در واقع آن زنجيرهی بازتوليد نقشهای سنتی اجتماعی را اگر زورمان میرسد در اندازهی خودمان متوقفش کنيم.
ده دوازده سال پيش يکي از دوستان من در دانمارک با يک دختری دوست شده بود. يک ماه نشده توی يک کافه داشتند با هم حرف میزدند به دوست دخترش گفته بود با من ازدواج میکنی؟ دوست دخترش گفته بوده ما هنوز کلی همديگر را بايد بشناسيم، حالا چه خبر است؟ دوست من گفته بوده اصلأ تو منو ياد مادرم ميندازی. میگفت دختر بيچاره يک جوری با عجله بلند شد برود که دستهی کيفش گير کرد به صندلی و کنده شد.
نظرات