چه می‌نوشيد؟

بين محققان رشته‌های مغز و اعصاب يک حرف تازه‌ای درگرفته که البته ريشه‌هايش قديمی‌ست منتها کاربردهای جديدی برايش پيدا شده. از قضا اين کاربردها خيلی به موضوع توسعه يافتگی هم ربط دارند. يک مجموعه‌ای‌ست که هم ترسناک است از زور تخيلات کيمياگرانه در مورد بدن انسان و هم مثلأ فوق مدرن است از جنبه‌ی کاربردی.

گاهی که خوب لابلای مقاله‌های عصب شناس‌ها کنجکاوی می‌کنيد ردپای بعضی آزمايش‌هايی را می‌بينيد که تا پيش از اين و هنوز هم فقط در مورد حيوانات انجام می‌شده ولی حالا راهشان را به جوامع انسانی کج کرده‌اند و مدام دارند بر مبنای همان‌ها شيوه‌های زندگی آدم‌ها را عوض می‌کنند. حالا يک نمونه‌اش را که خودم هم در موردش يک کمی کار کرده بودم و يک مدتی هم از روی علاقه‌ی شخصی دنباله‌اش را در بيرون آزمايشگاه گرفتم می‌نويسم.

در جوامعی که فشار سياسی زياد است و مردم به طور دائم در معرض بگير و ببند هستند کم‌کم نوعی زندگی زيرزمينی شکل می‌گيرد. حتمأ هم از جنبه‌ی فيزيکی لازم نيست مردم توی زيرزمين زندگی کنند، فکرشان زيرزمينی می‌شود. اين را همه‌ی ما که يک روزگاری فيلم ويدئويی را با ترس نگاه می‌کرديم می‌دانيم. حالا البته چيزهای ديگری جايگزين شده‌اند.

در بين مردمی که زيرزمينی زندگی می‌کنند ترشح بعضی هورمون‌ها بيشتر است که خيلی طبیعی‌ست و بهشان به طور کلی می‌گويند هورمون‌های تنش يا استرس يا Glucocorticoid ها. معمولی‌ترين روش آزمايشگاهی برای رديابی اين هورمون‌ها اين است که يک تکه پارچه‌ی آغشته به گلاب به روی‌تان گربه را می‌گذاريم توی جعبه‌ی موش‌ها. موش‌ها سراسيمه می‌شوند بدون اين که گربه‌ای در کار باشد و بعد توی خون‌شان ميزان ترشح هرمون‌های تنش زياد می‌شود.

کار اين هورمون‌ها آماده کردن بدن برای فرار و اگر نشد، دفاع است. از عضلات دست و پا گرفته تا قلب که آماده‌ی تپش بيشتر می‌شود و تا مغز که هوشياری‌اش بالا می‌رود تا تمام راه‌های نجات را پيدا کند.

يک مدتی که زندگی زيرزمينی طولانی می‌شود آنوقت به طور دايم ميزان هورمون‌های تنش بالا می‌ماند بدون اين که ضرورت آنی برای‌شان وجود داشته باشد و همين باعث بروز گرفتاری‌های ديگر می‌شود. سردرد و سوء هاضمه و همينطور بگيريد تا لک و پيس شدن پوست و سفيد شدن مو در مدت کوتاه و خيلی شديدترش که لب شکری‌ست. باز اين را همه‌مان کم و بيش تجربه کرده‌ايم. يک آمار بهداشتی‌ای در ايران هست که خيلی هم سر و صدايش را درنمی‌آورند و مربوط است به زايمان‌های دوران جنگ. به طور خيلی استثنايی‌ای تعداد نوزادان لب شکری در بين متولدين دوران جنگ زياد است که مربوط می‌شود به همين ترشح بيش از حد هورمون‌های تنش يا استرس.

اما آن قسمت هوشياری مغزی خيلی کاربردهای تازه‌ای پيدا کرده و يک گروهی از محققان دارند چپ و راست نسخه می‌پيچند که تجويز يک مقدار استرس در بعضی جوامع توسعه نيافته تضمين کننده‌ی توسعه يافتگی در بعضی جوامع ديگر است. معنی‌اش اين است که مردم يک کشوری در حالی‌ که مدام می‌ترسند که نکند پليس بريزد آن‌ها را بگيرد در همان حال هوشياری‌شان آنقدر بالا می‌رود که بتوانند راه‌های فرار از مخمصه را هم پيدا کنند. اين اسمش رشد مغزی‌ست که کاملأ هم اثبات شده. حالا اگر همين آدم‌های در حال جنگ و گريز مثلأ يک آموزش مقدماتی هم ببينند آنوقت اگر اين‌ها را برداريد بگذاريد توی يک جامعه‌ی بدون تنش می‌توانيد ازشان انتظار کارهای ممتاز داشته باشيد.

در مورد حيوانات آزمايشگاهی اين مدل صدق می‌کند. مثلأ موشی که قبلأ در معرض پارچه‌ی بودار قرار بگيرد زودتر از تازه‌ واردها راه قايم کردن خودش را پيدا می‌کند. حالا اين اتفاق آزمايشگاهی شده است نسخه‌ای که بر مبنای آن بعضی جوامع توسعه نيافته را به عنوان مواد خام توسعه يافتگی حفظ می‌کنند. يک کمی که اهلش باشيد و برويد اول داستان پداگوژيکی آنتون ماکارنکو و بعد کارهای ژان پياژه را بخوانيد درک بهتری از موضوع پيدا می‌کنيد.

منتها يک چيزی که باعث می‌شود اين نسخه‌ها هميشه نتيجه ندهند يک اتفاق عصبی جالب است که اصل داستانش يک جای ديگری‌ست. وقتی يک جراح مجبور می‌شود جای يک عضو بريده شده‌ی بدن را بخيه بزند رشته‌های اصلی عصبی را از يک جايی بالاتر قطع می‌کند که بعدها احساس آن عضو قطع شده در مغز آن آدم توليد نشود. اگر اين کار را نکند آنوقت مثلأ کسی که دستش قطع شده ممکن است احساس کند انگشت‌هايش می‌خارند در حالی که آن انگشت‌ها وجود ندارند.

در جوامع انسانی هم همينطور است که تنش‌های جامعه‌ی مبدأ گاهی بی دليل سر از جامعه‌ی مقصد درمی‌آورند، جايی که ديگر خبری از آن تنش‌ها نيست. مثلأ اگر يک آدمی توی جامعه‌ی خودش از پليس می‌ترسيده توی جامعه‌ی جديد هم از پليس می‌ترسد، يا به هيچکس اعتماد نمی‌کند. همين باعث می‌شود که در جوامع توسعه يافته گرفتاری راديکاليسم بروز کند و بعضی زيست - روانشناس‌ها می‌گويند دار و دسته يا گنگ درست کردن در اين جوامع محصول تنش‌های جوامع مبدأ است که از طريق تفکرات راديکال والدين به بچه‌ها می‌رسد. باز اين هم به لحاظ آزمايشگاهي و ميدانی ثابت شده. مثلأ توی خود ايران جانورشناس‌ها می‌گويند از بس که حيوانات وحشی در معرض شکار قرار گرفته‌اند بنابراين هرگز تجمعی از آن‌ها را نمی‌شود به راحتی پيدا کرد.

حرف اصلی اين است که چطور با راديکاليسم اجتماعی می‌شود از طريق نسخه‌های آزمايشگاهی مقابله کرد؟

جواب بعضی از عصب شناس‌ها خيلی جالب است و اتفاقأ نمونه‌هايش را لابد زياد ديده‌ايد.

می‌گويند برويد توی جوامع مبدأ و درمان‌های محلی‌شان را پيدا کنيد. مثلأ توی ايران حالا ديگر کسی برای رفع عصبيت جوشانده‌ی گل گاو زبان نمی‌خورد ولی اگر همين را بياوريد خارج و يک طعم جديدی به آن اضافه کنيد و به اسم چای بگذاريد توی فهرست نوشيدنی‌ها آنوقت آدمی که با تنش مهاجرت کرده آرام آرام با نسخه‌ی خودش با جامعه‌ی جديد راه می‌آيد. يعنی آن رشد مغزی را نگه می‌دارند و تنش را در صاحبش کم می‌کنند.

مزيتی که اين روش دارد آنقدر قابل توجه هست که اگر يک گروه کوچک‌تری از مهاجران بروند به طرف گنگ درست کردن‌ باز هم در کشورهای توسعه يافته علاقمندی برای پذيرش مهاجر زياد باشد.

من گاهی فهرست نوشيدنی‌های کافه‌ها را که نگاه می‌کنم به خودم می‌گويم هر روز چند نفر دارند توی اين کافه و آن کافه از دست استرس خلاص می‌شوند؟ روزی چند طرح جديد با نوشيدن يک فنجان از فلان چای يا فلان قهوه توليد می‌شود.

گاهی آدم با خودش فکر می‌کند چقدر از سلول‌های مغز آدم هنوز دست نخورده باقی مانده‌اند؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار