از اين طرف، از آن طرف
امروز ياد يک چيزی افتادم کلی خنديدم. يعنی يک آدم ديگری باعث يادآوریاش شد. چند سال پيش توی يک سميناری توی خود ايران در فاصلهی استراحت و چای خوردن با يک آقای دکتری که مقام و منصب دولتی هم داشت آشنا شدم. يادم نيست چه شد که پرسيدم اسم کوچيک شما چيه؟ انگار کبريت کشيده باشيد به انبار باروت. من هم اصلأ متوجه نبودم که اين چرا عصبانی شد يکباره. بعدأ البته فکر کردم نکند خيال میکرده من اسم کوچکش را میدانم. اسم کوچک ايشان محمد بود ولی خيلی بهشان برخورده بود که چرا گفتم اسم کوچک. کلی با عصبانيت يک ربع ساعت برايم حرف زد که اسم محمد از همهی اسامی بزرگتر است و تو اصولأ بايد میپرسيدی اسم اولت چیه. من هم مثل برق گرفتهها مانده بودم که اين ديگر چه مدلیست که آدم با اسم خودش هم گرفتاری پيدا کند. خلاصه که خيلی به جنابشان برخورد. بعدها فکر کردم کاش حواسم بود میگفتم خوب است حالا با اين همه گرفتاریای که با اسمتان داريد يک اسم بيخودی روی خودتان بگذاريد که مردم به دردسر نيفتند، مثل اين مردهايی که وقتی میخواهند زنشان را صدا بزنند اسم پسرشان را میگويند. حالا اين طرف داستان را بشنويد که يک دکتر مالزيايی توی دانشکدهمان هست که کارش تحقيق روی غدد درونريز است. البته محقق ميهمان است. ايشان مسلمان است. اسمش هم خيلی هيبت دارد. اسمش عبارت است از کمرالدين يا قمرالدين. اينجا هم که همه با اسم کوچک همديگر را صدا میکنند، در نتيجه اسم ايشان تبديل شده به کمر. از قرار قبلأ چند تا دوست ايرانی داشته برای همين هم خودش میداند معنی کمر به فارسي چيست. از قضا که با قد و هيکلی که دارد نه کمرش به کمر میخورد، نه قيافهاش به قمر. امروز میگفت فکر کردم من که با جراحی پلاستيک هم قمر بشو نيستم لااقل برای آبروداری هم که شده يک چند وقتی بيايم باشگاه ورزشی لااقل عضلهای به هم بزنم که کمرالدينام قابل قبول بشود. داشتم میمردم از خنده. ياد آن بابايی افتادم که خدمتتان عرض کردم.
اين از اين.
از آن طرف، ديروز داشتم نهار میخوردم ديدم يکی از همکارانمان که يک خانم متأهلیست و دو تا بچهی دبيرستانی هم دارد همينطور دارد های و های گريه میکند. يعنی با خانم همکار هلندیمان با هم آمدند توی آشپزخانه و داشت مثل ابر بهاری گريه میکرد. فکر کردم يک احوالپرسی بکنم که خدا بد ندهد و اينها. گفتم چيزی شده؟ ديدم بدتر زد زير گريه. ديگر حرف نزدم. يک کمی که گريهاش کمتر شد گفت نتيجهی آزمايشم نشان داده من باردار نيستم. حقيقتش من اصولأ نمیدانم در اين موارد بايد چه حرفی بزنم. يعنی هر چه زور زدم که يک حرفی بزنم مثلأ تسلی دهنده باشد ديدم مشکل خانوادگی درست میشود. خوب آدم چی بگويد؟ تا عصری هی به خودم گفتم مرض داشتی سؤال کردی؟
اين هم از اين.
دو سه تا کامنت برای نوشتهی قبلی گذاشته شده که به خاطر خرابی دم و دستگاه هالوسکن نمیشود جوابشان را همان زير کامنتها نوشت. تا درست بشود مینويسم، يادم نمیرود.
حالا به هر حال.
باز از آن طرف که واقعأ به قول مش قاسم، کلهی پدر هر چی موش بیناموسه. دو هفتهست شش نفر آدم گرفتار چهار تا موش شدهايم. يعنی يک چيزی ميگم يک چيزی میشنويد ها. همينمان مانده برويم يک جايی دخيل ببنديم که مغز اين چهار تا موش رنگ بشود. آخر هفتهی گذشته رئيسمان آمد گفت اين چه وضعی شده که ما نمیتوانيم بافتهای اين چهار تا موش را درست رنگ آمیزی کنيم؟ يعنی باورتان نمیشود يک ور آزمايشگاهمان شده است مثل تراشکاری از بس که هر وسيلهای که به فکرمان رسيده درست کردهايم که بشود کارمان از سر تا ته درست انجام بشود. اگر کار رنگ آميزی اين چهار تا انگليسا به خوبی انجام بشود احتمالأ بتوانيم چند تا مقاله هم در کنفرانسهای مهندسی مکانيک و اتومکانيک و نجاری ارائه کنيم. اره، تيشه، آچار، پيچ گوشتی همزمان با چسب و قيچی و آنتی بادی و برشهای مغز همه چيز دور و برمان هست و کاری از پيش نمیبريم. حالا امروز عصر رئيسمان از زور حرص خوردن به يکی از همکارانمان گفت تو چرا اين شکلی شدی؟ بدبخت هيچ شکلی نشده بود. گفت چه شکلی شدم؟ رئيسمان گفت به نظرم رسيد مريضی. خوشبختانه خودش افتاد به خنده وگرنه اينقدر به معده و رودهی همهمان فشار میآمد که دل درد میگرفتيم. حالا اميد به خدا که اين مشکل هم از پيش پای ما تراشکارها برداشته بشود.
اين هم از اين يکی.
اين از اين.
از آن طرف، ديروز داشتم نهار میخوردم ديدم يکی از همکارانمان که يک خانم متأهلیست و دو تا بچهی دبيرستانی هم دارد همينطور دارد های و های گريه میکند. يعنی با خانم همکار هلندیمان با هم آمدند توی آشپزخانه و داشت مثل ابر بهاری گريه میکرد. فکر کردم يک احوالپرسی بکنم که خدا بد ندهد و اينها. گفتم چيزی شده؟ ديدم بدتر زد زير گريه. ديگر حرف نزدم. يک کمی که گريهاش کمتر شد گفت نتيجهی آزمايشم نشان داده من باردار نيستم. حقيقتش من اصولأ نمیدانم در اين موارد بايد چه حرفی بزنم. يعنی هر چه زور زدم که يک حرفی بزنم مثلأ تسلی دهنده باشد ديدم مشکل خانوادگی درست میشود. خوب آدم چی بگويد؟ تا عصری هی به خودم گفتم مرض داشتی سؤال کردی؟
اين هم از اين.
دو سه تا کامنت برای نوشتهی قبلی گذاشته شده که به خاطر خرابی دم و دستگاه هالوسکن نمیشود جوابشان را همان زير کامنتها نوشت. تا درست بشود مینويسم، يادم نمیرود.
حالا به هر حال.
باز از آن طرف که واقعأ به قول مش قاسم، کلهی پدر هر چی موش بیناموسه. دو هفتهست شش نفر آدم گرفتار چهار تا موش شدهايم. يعنی يک چيزی ميگم يک چيزی میشنويد ها. همينمان مانده برويم يک جايی دخيل ببنديم که مغز اين چهار تا موش رنگ بشود. آخر هفتهی گذشته رئيسمان آمد گفت اين چه وضعی شده که ما نمیتوانيم بافتهای اين چهار تا موش را درست رنگ آمیزی کنيم؟ يعنی باورتان نمیشود يک ور آزمايشگاهمان شده است مثل تراشکاری از بس که هر وسيلهای که به فکرمان رسيده درست کردهايم که بشود کارمان از سر تا ته درست انجام بشود. اگر کار رنگ آميزی اين چهار تا انگليسا به خوبی انجام بشود احتمالأ بتوانيم چند تا مقاله هم در کنفرانسهای مهندسی مکانيک و اتومکانيک و نجاری ارائه کنيم. اره، تيشه، آچار، پيچ گوشتی همزمان با چسب و قيچی و آنتی بادی و برشهای مغز همه چيز دور و برمان هست و کاری از پيش نمیبريم. حالا امروز عصر رئيسمان از زور حرص خوردن به يکی از همکارانمان گفت تو چرا اين شکلی شدی؟ بدبخت هيچ شکلی نشده بود. گفت چه شکلی شدم؟ رئيسمان گفت به نظرم رسيد مريضی. خوشبختانه خودش افتاد به خنده وگرنه اينقدر به معده و رودهی همهمان فشار میآمد که دل درد میگرفتيم. حالا اميد به خدا که اين مشکل هم از پيش پای ما تراشکارها برداشته بشود.
اين هم از اين يکی.
نظرات