من و روح با هم قهوه میخوريم
گاهی آدم لذت میبرد از صراحتی که بعضیها دربارهی خودشان دارند. يعنی بدون رودرواسی دربارهی خودشان حرف میزنند. خيلی بديع است به نظرم که آدم با خودش تعارف نداشته باشد و تکليفش را با خودش روشن کند.
حالا مینويسم دليل اين حرفم را.
بين اهالی آزمايشگاه ما يک دختر سنگاپوری هست که چينیالاصل هم هست. آقای پلنگ اسمش را گذاشته روح.
اسم روح برای اين دختر سنگاپوری اصلأ بی مناسبت نيست چون نه با کسی حرف میزند، و نه طبيعتأ کسی با او حرفی دارد که بزند. به نظرم فقط دو بار وقت نهار خوردن او هم ناغافل طرفهای آشپزخانه بوده و چند دقيقهای ساکت نهارش را خورده و زود رفته. نه معلوم است کی میآيد، نه کی میرود. و البته همهی اينها جدا، انصافأ آدم بیآزاریست.
گاهی که توی آزمايشگاه سرگرم کار هستيم خيلی ناگهانی و بيصدا میبينيد يک جايی اطرافتان ايستاده و دارد کار خودش را انجام میدهد. همهی اين خصوصيات باعث شده که اسم روح خيلی به او بيايد. منتها روح بیآزار.
چند وقت پيش حدود بعدازظهر داشتم يک مقالهای میخواندم و گوشی بلندگوی کامپيوتر هم توی گوشم بود و آهنگ میشنيدم، يک باره حس کردم يک چيزی کنارم دارد تکان میخورد. برگشتم ديدم روح ايستاده کنار ميزم. خيلی جا خوردم. همينطوریاش آدم بيصدايیست، من هم که اصلأ حواسم به نوشتهام بود. اولين باری بود که روح آمده بود توی اتاق ما. گفتم کمکی از من برمياد؟ با کلی ببخشيد و عذرخواهی گفت آمدم ازت يک خواهشی کنم. گفتم بفرماييد. گفت امروز عصر بايد بروم بازديد يک خانهی کوچکی نزديک دانشگاه که اگر شد اجارهاش کنم. آژانس مسکن گفته ساعت 6 عصر بيا. چون آن موقع هوا تاريک است میترسم تنها بروم آمدم بپرسم وقت داری با من بيايی. ديدم هر آدم ديگری هم که بود محض احترام هم که شده کمک میکرد ضمن اين که اين اولين بار است که دو کلمه با روح حرف زديم. گفتم حتمأ میآيم.
عصر پياده با هم راه افتاديم به طرف خانهی اجارهای. توی راه گفتم تو هميشه همه جا اينقدر ساکتی يا دليل خاصی دارد که توی آزمايشگاه با کسی حرف نمیزنی؟ گفت من آدم خسته کنندهای هستم و خودم اسم خودم را گذاشتهام Miss Boring. فکر کردم دارد مثلأ حرف خندهدار میزند. گفتم واقعأ خسته کنندهای يا از بس که ساکتی دور و اطرافيانت رويت اسم گذاشتهاند و حالا خودت هم باورت شده؟ گفت نه واقعأ کسی اسم رويم اسم نگذاشته. چون خودم را میشناسم به خودم میگويم خسته کننده.
مثل ماشينی که هر دو قدم به دو قدم بايد هلش بدهی، من هم هر دو قدم به دو قدم يک حرفی میزدم که بلاخره تا برسيم چهار کلمه حرف زده باشيم. تا رسيديم به خانه ديديم يک نفر از آژانس آمده و مستأجر قبلی هم که يک خانم بود هر دو منتظرند برای بازديد. رفتيم داخل و من يک جايی نشستم که Miss Boring خودش برود خانه را ببيند. مستأجر قبلی هم آمد نشست که مزاحم بازديد خانه نشود. من هم که مرض سر صحبت باز کردن دارم. معلوم شد خانم مستأجر اصلأ لبنانیست و تا فهميد من اهل کجا هستم زد به کانال عربی و شروع کرد به حرف زدن. مثل پخش صوت که بزنيد روی دور تند تمام زندگیاش را تعريف کرد. بازديد هم که تمام شد باز داشت حرف میزد و Miss Boring هم آمد نشست و هاج و واج به حرف زدنهای ما نگاه میکرد.
بعد که برگشتيم باز هی هل دادن بود برای چهار کلمه حرف زدن. میگفت من تمام وقتم در سنگاپور يا جلوی تلويزيون میگذرد يا پای اينترنت. يک دوست پسر هنگ کنگی هم دارد که از بخت بد او هم مهندس کامپيوتر است و در نتيجه وقتهايی که با هم هستند عيسی به دين خودش است و موسی به دين خودش.
آن وسط يک حرفی زد که خيلی مايهی خندههای بعدی شد. گفت يک روز در هنگ کنگ با دوست پسرم توی خانه نشسته بوديم سر کامپيوترهای خودمان و گاهی دو کلمه هم با هم چت میکرديم. فکرش را بکنيد توی يک خانه نشسته بودند و با هم چت میکردند. وسطهای روز دختر از روی چت به پسر میگويد خيلی تشنه هستم، میشود يک قوطی نوشابه برايم بياوری؟ دوست پسرش هم مینويسد من دارم برای نهار پيتزا سفارش میدهم از روی اينترنت، صبر کن پيتزا که رسيد نوشابه هم میآورد آنوقت با هم میآورم برايت.
من داشتم میافتادم از خنده. خودش هم افتاده بود به خندهی شديد. همان توی پياده رو نشستيم روی زمين. گفتم شماها ديگر زدهايد به سيم آخر، ناز کردنتان هم اينترنتی شده. اصلأ يک وضعی شده بود. قاه قاه با صدای بلند میخنديديم.
خلاصه که روح سابق يا به قول خودش Miss Boring بلاخره دو کلمه با من حرف زد و خنديد. آمدم داستان را برای پلنگ آقا گفتم. باورش نمیشد، تا اين که هفتهی پيش که همگی داشتيم با هم میرفتيم قهوه خوری رفتم دم در اتاق Miss Boring و گفتم بيا با ما برويم و اتفاقأ هم آمد. پلنگ آقا کنارم نشسته بود، بهش گفتم حالا ببين که باور کنی میخندد. روی ميز ادای نوشتن با کيبورد را درآوردم و با صدای بلند گفتم لطفأ شيشهی شکر قهوهای را بدهيد به من. Miss Boring خيلی شديد افتاد به خنده. به پلنگ آقا گفتم ديدی؟
حالا پريروز Miss Boring يک ايميل زده بود برايم. نوشته بود Miss Boring از شما دعوت میکند امروز عصر با او بياييد قهوه خوری. نوشتم کيبورد هم بياورم يا نه؟ ده دقيقه بعد صدای قهقههاش از اتاقش بلند شد.
پلنگ آقا گفت روح چيزيش شده؟ گفتم من و روح داريم قهوه میخوريم با هم.
حالا مینويسم دليل اين حرفم را.
بين اهالی آزمايشگاه ما يک دختر سنگاپوری هست که چينیالاصل هم هست. آقای پلنگ اسمش را گذاشته روح.
اسم روح برای اين دختر سنگاپوری اصلأ بی مناسبت نيست چون نه با کسی حرف میزند، و نه طبيعتأ کسی با او حرفی دارد که بزند. به نظرم فقط دو بار وقت نهار خوردن او هم ناغافل طرفهای آشپزخانه بوده و چند دقيقهای ساکت نهارش را خورده و زود رفته. نه معلوم است کی میآيد، نه کی میرود. و البته همهی اينها جدا، انصافأ آدم بیآزاریست.
گاهی که توی آزمايشگاه سرگرم کار هستيم خيلی ناگهانی و بيصدا میبينيد يک جايی اطرافتان ايستاده و دارد کار خودش را انجام میدهد. همهی اين خصوصيات باعث شده که اسم روح خيلی به او بيايد. منتها روح بیآزار.
چند وقت پيش حدود بعدازظهر داشتم يک مقالهای میخواندم و گوشی بلندگوی کامپيوتر هم توی گوشم بود و آهنگ میشنيدم، يک باره حس کردم يک چيزی کنارم دارد تکان میخورد. برگشتم ديدم روح ايستاده کنار ميزم. خيلی جا خوردم. همينطوریاش آدم بيصدايیست، من هم که اصلأ حواسم به نوشتهام بود. اولين باری بود که روح آمده بود توی اتاق ما. گفتم کمکی از من برمياد؟ با کلی ببخشيد و عذرخواهی گفت آمدم ازت يک خواهشی کنم. گفتم بفرماييد. گفت امروز عصر بايد بروم بازديد يک خانهی کوچکی نزديک دانشگاه که اگر شد اجارهاش کنم. آژانس مسکن گفته ساعت 6 عصر بيا. چون آن موقع هوا تاريک است میترسم تنها بروم آمدم بپرسم وقت داری با من بيايی. ديدم هر آدم ديگری هم که بود محض احترام هم که شده کمک میکرد ضمن اين که اين اولين بار است که دو کلمه با روح حرف زديم. گفتم حتمأ میآيم.
عصر پياده با هم راه افتاديم به طرف خانهی اجارهای. توی راه گفتم تو هميشه همه جا اينقدر ساکتی يا دليل خاصی دارد که توی آزمايشگاه با کسی حرف نمیزنی؟ گفت من آدم خسته کنندهای هستم و خودم اسم خودم را گذاشتهام Miss Boring. فکر کردم دارد مثلأ حرف خندهدار میزند. گفتم واقعأ خسته کنندهای يا از بس که ساکتی دور و اطرافيانت رويت اسم گذاشتهاند و حالا خودت هم باورت شده؟ گفت نه واقعأ کسی اسم رويم اسم نگذاشته. چون خودم را میشناسم به خودم میگويم خسته کننده.
مثل ماشينی که هر دو قدم به دو قدم بايد هلش بدهی، من هم هر دو قدم به دو قدم يک حرفی میزدم که بلاخره تا برسيم چهار کلمه حرف زده باشيم. تا رسيديم به خانه ديديم يک نفر از آژانس آمده و مستأجر قبلی هم که يک خانم بود هر دو منتظرند برای بازديد. رفتيم داخل و من يک جايی نشستم که Miss Boring خودش برود خانه را ببيند. مستأجر قبلی هم آمد نشست که مزاحم بازديد خانه نشود. من هم که مرض سر صحبت باز کردن دارم. معلوم شد خانم مستأجر اصلأ لبنانیست و تا فهميد من اهل کجا هستم زد به کانال عربی و شروع کرد به حرف زدن. مثل پخش صوت که بزنيد روی دور تند تمام زندگیاش را تعريف کرد. بازديد هم که تمام شد باز داشت حرف میزد و Miss Boring هم آمد نشست و هاج و واج به حرف زدنهای ما نگاه میکرد.
بعد که برگشتيم باز هی هل دادن بود برای چهار کلمه حرف زدن. میگفت من تمام وقتم در سنگاپور يا جلوی تلويزيون میگذرد يا پای اينترنت. يک دوست پسر هنگ کنگی هم دارد که از بخت بد او هم مهندس کامپيوتر است و در نتيجه وقتهايی که با هم هستند عيسی به دين خودش است و موسی به دين خودش.
آن وسط يک حرفی زد که خيلی مايهی خندههای بعدی شد. گفت يک روز در هنگ کنگ با دوست پسرم توی خانه نشسته بوديم سر کامپيوترهای خودمان و گاهی دو کلمه هم با هم چت میکرديم. فکرش را بکنيد توی يک خانه نشسته بودند و با هم چت میکردند. وسطهای روز دختر از روی چت به پسر میگويد خيلی تشنه هستم، میشود يک قوطی نوشابه برايم بياوری؟ دوست پسرش هم مینويسد من دارم برای نهار پيتزا سفارش میدهم از روی اينترنت، صبر کن پيتزا که رسيد نوشابه هم میآورد آنوقت با هم میآورم برايت.
من داشتم میافتادم از خنده. خودش هم افتاده بود به خندهی شديد. همان توی پياده رو نشستيم روی زمين. گفتم شماها ديگر زدهايد به سيم آخر، ناز کردنتان هم اينترنتی شده. اصلأ يک وضعی شده بود. قاه قاه با صدای بلند میخنديديم.
خلاصه که روح سابق يا به قول خودش Miss Boring بلاخره دو کلمه با من حرف زد و خنديد. آمدم داستان را برای پلنگ آقا گفتم. باورش نمیشد، تا اين که هفتهی پيش که همگی داشتيم با هم میرفتيم قهوه خوری رفتم دم در اتاق Miss Boring و گفتم بيا با ما برويم و اتفاقأ هم آمد. پلنگ آقا کنارم نشسته بود، بهش گفتم حالا ببين که باور کنی میخندد. روی ميز ادای نوشتن با کيبورد را درآوردم و با صدای بلند گفتم لطفأ شيشهی شکر قهوهای را بدهيد به من. Miss Boring خيلی شديد افتاد به خنده. به پلنگ آقا گفتم ديدی؟
حالا پريروز Miss Boring يک ايميل زده بود برايم. نوشته بود Miss Boring از شما دعوت میکند امروز عصر با او بياييد قهوه خوری. نوشتم کيبورد هم بياورم يا نه؟ ده دقيقه بعد صدای قهقههاش از اتاقش بلند شد.
پلنگ آقا گفت روح چيزيش شده؟ گفتم من و روح داريم قهوه میخوريم با هم.
نظرات