همهی گرفتاری
انسان طبيعی چه طور موجودیست؟ به نظرم سختترين سؤال ممکن همين است. از آن سؤالهايیست که هيچکس جوابش را نمیتواند قاطعانه بگويد. چرايش در يک اتفاق غير منتظرهست. چون يک بخشی از زندگی انسان در يادگيریاش است و از جنبهی علمی همين يادگيری او را از طبيعی بودن خارج میکند. يعنی ياد میگيريم که چطور واکنشهای بدنمان را طوری کنترل کنيم که کمتر صدمه ببينيم که از جنبهی علمی يک اتفاق کاملأ غير منتظرهست.
مثلأ ياد میگيريم چطور از يک تصويری که قبلأ به آن علاقه داشتيم هيچ احساسی نداشته باشيم، يا چطور از خيابانی که قبلأ که از آن رد میشديم قلبمان به تپش میافتاد حالا با بیتفاوتی عبور کنيم. اين دهشتناکترين اتفاقیست که برای مغز انسان میافتد و مهمترين دستاورد حاصل از اين کشف اين است که ما را قادر میکند تا دربارهی آدمها قضاوت کنيم و مثلأ بپرسيم چطور تو توانستی گلوله را توی سر يک آدمی خالی کنی يا به او شلاق بزنی، يا چطور اول خنديدی و بعد سيلی زدی؟
خيلی سادهاش اين است که میتوانيم بپرسيم: چطور اول اينطور بود حالا آنطور است؟
اهل تحقيق در عالم مغز و اعصاب خيلی سال است دارند میگردند ببينند آيا ميشود ما به ازای مکانیای برای اين احساسات در مغز پيدا کنند که مثلأ وقتی يک آدمی میگويد غمگين هستم يا خوشحال کجای مغز او فعالتر شده. خوب البته تا به حال بعضی از معماها حل شده مثل مرکز تشنگی يا گرسنگی در مغز که اگر تحريکشان کنيد صاحب مغز احساس گرسنگی يا تشنگی میکند. گاهی همين احساسات را میشود از بين هم برد.
سال گذشته روی مغز يک جانوری کار میکردم که خود جانور خيلی عجيب و غريب است. همان موقع يک مختصری دربارهاش نوشته بودم.
يک نوع موش کيسهدار در استراليا هست که میشود گفت نيمی از داستان زندگی تنش آلود ما انسانها را میتوانيد توی مغز او ببينيد. نوع نر اين موش هرگز بچههايش را نمیبيند چون قبل از اين که بچهها به دنيا بيايند در اثر استرس شديد از بين میرود. بعضی نمونههای همين موش را که در شرايط آزمايشگاهی زنده نگه میدارند از زور استرس حتی اگر زنده بماند قادر به توليد مثل دوباره نيست و بهترين کاری که طبيعت برايش انجام داده همين است که او را از پا درمیآورد.
در دورهی نزديک به فصل زادآوری همهی انرژی موش در دستگاه توليد مثلی او متمرکز میشود. خيلی شدید دچار فقر غذايی میشود، طوری که اجزای بدن خودش را هم هضم میکند تا از آنها انرژی توليد کند. وقتی بعد از مرگ حيوان بدن او را باز میکنيد میبيند همه جای داخل بدنش خونريزی کرده. مغزش را که لايه لايه برمیداريد میبينيد سلولهای بخش حافظهاش دچار کاهش شديد شدهاند. همين است که نمیتواند به تولد بچههايش هم برسد ولی در عوض بچههايش همه سالم متولد میشوند. متوجهيد؟ بچهها همه سالمند.
اين يک نيمه از زندگی ما انسانهاست. يعنی موش کيسهدار فقط نيمی از زندگی ما انسانها را بازی میکند و چون ياد نمیگيرد بنابراين برای توليد نسل سالم بعدی چيزی از خودش باقی نمیگذارد.
توی انسانها اين داستان دو نيمه دارد. نيمهی دوم وقتی شروع میشود که آن آدم مورد نظر ياد گرفته که چطور با تنشها کنار بيايد. مثلأ به بچهاش بگويد اين خيابان و آن خيابان با هم فرقی ندارند يا اگر دارند فرقشان در يک چيز ديگریست که خوب است يا بد، مثلأ میشود بابتش آن آدم يا آن خيابان را تغيير داد يا از بين برد و يک چيز ديگری جايگزينشان کرد.
اين حرفها را وقتی میبريد توی علوم مغز و اعصاب يا مثلأ کارهای فرويد را که نگاه میکنيد متوجه میشويد يک جاهايی ممکن است ما به ازاء برایشان پيدا کنيد.
مثلأ فرويد در "اصل لذت" دربارهی سه بخش از ذهن آدم حرف میزند که اسمشان Ego، Id ، و Super-ego هست. توی اين سه بخش يک جور سلسله مراتب وجود دارد که Id آن قسمتش هست که کاملأ کنترل نشده عمل میکند و کنه خواستههای طبيعی آدمهاست و در دوران کودکی شکل اصلیاش را دارد. عقدههای فروکوفته و اينها که حالا خيلی مفصل است داستانش. بعد Ego هست که بخش واقعگرای ذهن است و دست آخر Super-ego که دستگاه نقاد ذهن است و میتواند منطق درست کند. اتفاقأ بدترينش هم همين است که ممکن است يک چيزی را من درآوردی برای خودش بتراشد و صاحب اين منطق اگر زورش برسد ممکن است از عاشق کشی تا حمله و لشکرکشی و شکنجه و تا اردوگاه آشوويتس را برایشان منطق بتراشد. همين اتفاقات معمولی که گاهی از صبح باهاشان بيدار میشويم و تا شب هم با ما هستند. هزار جور تنوعش را میتوانيد پيدا کنيد. اين همان نيمهی دومیست که موش دوام نمیآورد اما ما آدمها دوام میآوريم. يعنی میرويم توی جنگ شرکت میکنيم چهار تا گلوله هم میزنيم و آدم میکشيم، بعد از آن ور برای يک بچهی تازه به دنيا آمده سر از پا نمیشناسيم. همهاش هم به جنگ نيست حتی سادهترش هم هست. مثلأ هوش و حواسمان میرود به يک قطعه شعر دربارهی دوستی اما بعد از آن طرف يا ويراژ میدهيم يا تند دنده عقب میرويم. اينها را موش البته طاقت نمیآورد و حتی بچههای خودش را هم از سر اين بیطاقتی نمیبيند.
توی مغز معلوم شده که يک ما به ازاهای نسبی برای همين چيزها هست چون گاهی که يک آدمی دچار گرفتاری میشود و به او قرص و دواهايی میدهند که روی بخشهای خاصی از بافت مغز اثر میکند و بيمار احساس بهتری پيدا میکند معلوم میشود يک جاهايی به طور نسبی روی همين کارکردها مؤثر است.
نمونهی جالبش که خود من هم ديدهام اين است که ساقهی مغز يک جايیست مشابه همان Id فرويد. يعنی اگر بخشهای ديگر مغز را از کار بيندازيد آنوقت ساقهی مغز چپ و راست به صاحبش حال میدهد. البته کارهای افتضاح هم از تويش درمیآيد مثل همان Id. مثلأ اگر يک کاری کنيد که بدن حيوان به خارش بيفتد آنقدر خودش را میخاراند که اصلأ روی پوستش را برمیدارد میرسد به استخوان. اين همان بخش زندگی موش است که آنقدر به خودش گرسنگی میدهد تا برای يک توليد مثل بینظير آماده بشود.
چيزی که ساقهی مغز را کنترل میکند يک شبکهایست که به نام دستگاه ليمبيک معروف است و يک اجزای خاصی به نام هستههای آميگدالا در اين کنترل نقش دارند. دستگاه ليمبيک در واقع بخش واقعگرای مغز است که اطلاعات بيرونی را میگيرد و به ساقهی مغز میدهد. اما اين اطلاعات تا وقتی منطقی برایشان وجود نداشته باشد کاری از پيش نمیبرند. و درست همينجاست که کورتکس مغز قرار میگيرد. کار کورتکس مغز منطق تراشيدن برای آن اطلاعات است که میگويد عاشق کش و لشکر کش و سوزان، و خيالت هم جمع که آن طرفیها ياد میگيرند که يا اطاعت کنند يا کارشان تمام است.
همهی گرفتاری در همين است که با کورتکس مغز بايد چه کار کرد؟
مثلأ ياد میگيريم چطور از يک تصويری که قبلأ به آن علاقه داشتيم هيچ احساسی نداشته باشيم، يا چطور از خيابانی که قبلأ که از آن رد میشديم قلبمان به تپش میافتاد حالا با بیتفاوتی عبور کنيم. اين دهشتناکترين اتفاقیست که برای مغز انسان میافتد و مهمترين دستاورد حاصل از اين کشف اين است که ما را قادر میکند تا دربارهی آدمها قضاوت کنيم و مثلأ بپرسيم چطور تو توانستی گلوله را توی سر يک آدمی خالی کنی يا به او شلاق بزنی، يا چطور اول خنديدی و بعد سيلی زدی؟
خيلی سادهاش اين است که میتوانيم بپرسيم: چطور اول اينطور بود حالا آنطور است؟
اهل تحقيق در عالم مغز و اعصاب خيلی سال است دارند میگردند ببينند آيا ميشود ما به ازای مکانیای برای اين احساسات در مغز پيدا کنند که مثلأ وقتی يک آدمی میگويد غمگين هستم يا خوشحال کجای مغز او فعالتر شده. خوب البته تا به حال بعضی از معماها حل شده مثل مرکز تشنگی يا گرسنگی در مغز که اگر تحريکشان کنيد صاحب مغز احساس گرسنگی يا تشنگی میکند. گاهی همين احساسات را میشود از بين هم برد.
سال گذشته روی مغز يک جانوری کار میکردم که خود جانور خيلی عجيب و غريب است. همان موقع يک مختصری دربارهاش نوشته بودم.
يک نوع موش کيسهدار در استراليا هست که میشود گفت نيمی از داستان زندگی تنش آلود ما انسانها را میتوانيد توی مغز او ببينيد. نوع نر اين موش هرگز بچههايش را نمیبيند چون قبل از اين که بچهها به دنيا بيايند در اثر استرس شديد از بين میرود. بعضی نمونههای همين موش را که در شرايط آزمايشگاهی زنده نگه میدارند از زور استرس حتی اگر زنده بماند قادر به توليد مثل دوباره نيست و بهترين کاری که طبيعت برايش انجام داده همين است که او را از پا درمیآورد.
در دورهی نزديک به فصل زادآوری همهی انرژی موش در دستگاه توليد مثلی او متمرکز میشود. خيلی شدید دچار فقر غذايی میشود، طوری که اجزای بدن خودش را هم هضم میکند تا از آنها انرژی توليد کند. وقتی بعد از مرگ حيوان بدن او را باز میکنيد میبيند همه جای داخل بدنش خونريزی کرده. مغزش را که لايه لايه برمیداريد میبينيد سلولهای بخش حافظهاش دچار کاهش شديد شدهاند. همين است که نمیتواند به تولد بچههايش هم برسد ولی در عوض بچههايش همه سالم متولد میشوند. متوجهيد؟ بچهها همه سالمند.
اين يک نيمه از زندگی ما انسانهاست. يعنی موش کيسهدار فقط نيمی از زندگی ما انسانها را بازی میکند و چون ياد نمیگيرد بنابراين برای توليد نسل سالم بعدی چيزی از خودش باقی نمیگذارد.
توی انسانها اين داستان دو نيمه دارد. نيمهی دوم وقتی شروع میشود که آن آدم مورد نظر ياد گرفته که چطور با تنشها کنار بيايد. مثلأ به بچهاش بگويد اين خيابان و آن خيابان با هم فرقی ندارند يا اگر دارند فرقشان در يک چيز ديگریست که خوب است يا بد، مثلأ میشود بابتش آن آدم يا آن خيابان را تغيير داد يا از بين برد و يک چيز ديگری جايگزينشان کرد.
اين حرفها را وقتی میبريد توی علوم مغز و اعصاب يا مثلأ کارهای فرويد را که نگاه میکنيد متوجه میشويد يک جاهايی ممکن است ما به ازاء برایشان پيدا کنيد.
مثلأ فرويد در "اصل لذت" دربارهی سه بخش از ذهن آدم حرف میزند که اسمشان Ego، Id ، و Super-ego هست. توی اين سه بخش يک جور سلسله مراتب وجود دارد که Id آن قسمتش هست که کاملأ کنترل نشده عمل میکند و کنه خواستههای طبيعی آدمهاست و در دوران کودکی شکل اصلیاش را دارد. عقدههای فروکوفته و اينها که حالا خيلی مفصل است داستانش. بعد Ego هست که بخش واقعگرای ذهن است و دست آخر Super-ego که دستگاه نقاد ذهن است و میتواند منطق درست کند. اتفاقأ بدترينش هم همين است که ممکن است يک چيزی را من درآوردی برای خودش بتراشد و صاحب اين منطق اگر زورش برسد ممکن است از عاشق کشی تا حمله و لشکرکشی و شکنجه و تا اردوگاه آشوويتس را برایشان منطق بتراشد. همين اتفاقات معمولی که گاهی از صبح باهاشان بيدار میشويم و تا شب هم با ما هستند. هزار جور تنوعش را میتوانيد پيدا کنيد. اين همان نيمهی دومیست که موش دوام نمیآورد اما ما آدمها دوام میآوريم. يعنی میرويم توی جنگ شرکت میکنيم چهار تا گلوله هم میزنيم و آدم میکشيم، بعد از آن ور برای يک بچهی تازه به دنيا آمده سر از پا نمیشناسيم. همهاش هم به جنگ نيست حتی سادهترش هم هست. مثلأ هوش و حواسمان میرود به يک قطعه شعر دربارهی دوستی اما بعد از آن طرف يا ويراژ میدهيم يا تند دنده عقب میرويم. اينها را موش البته طاقت نمیآورد و حتی بچههای خودش را هم از سر اين بیطاقتی نمیبيند.
توی مغز معلوم شده که يک ما به ازاهای نسبی برای همين چيزها هست چون گاهی که يک آدمی دچار گرفتاری میشود و به او قرص و دواهايی میدهند که روی بخشهای خاصی از بافت مغز اثر میکند و بيمار احساس بهتری پيدا میکند معلوم میشود يک جاهايی به طور نسبی روی همين کارکردها مؤثر است.
نمونهی جالبش که خود من هم ديدهام اين است که ساقهی مغز يک جايیست مشابه همان Id فرويد. يعنی اگر بخشهای ديگر مغز را از کار بيندازيد آنوقت ساقهی مغز چپ و راست به صاحبش حال میدهد. البته کارهای افتضاح هم از تويش درمیآيد مثل همان Id. مثلأ اگر يک کاری کنيد که بدن حيوان به خارش بيفتد آنقدر خودش را میخاراند که اصلأ روی پوستش را برمیدارد میرسد به استخوان. اين همان بخش زندگی موش است که آنقدر به خودش گرسنگی میدهد تا برای يک توليد مثل بینظير آماده بشود.
چيزی که ساقهی مغز را کنترل میکند يک شبکهایست که به نام دستگاه ليمبيک معروف است و يک اجزای خاصی به نام هستههای آميگدالا در اين کنترل نقش دارند. دستگاه ليمبيک در واقع بخش واقعگرای مغز است که اطلاعات بيرونی را میگيرد و به ساقهی مغز میدهد. اما اين اطلاعات تا وقتی منطقی برایشان وجود نداشته باشد کاری از پيش نمیبرند. و درست همينجاست که کورتکس مغز قرار میگيرد. کار کورتکس مغز منطق تراشيدن برای آن اطلاعات است که میگويد عاشق کش و لشکر کش و سوزان، و خيالت هم جمع که آن طرفیها ياد میگيرند که يا اطاعت کنند يا کارشان تمام است.
همهی گرفتاری در همين است که با کورتکس مغز بايد چه کار کرد؟
نظرات