هر هيجانی در خور سرشار شدن است

حالا البته من نظر خودم را می‌نويسم، شما هم می‌توانيد موافق نباشيد.

امروز ياد کتاب مائده‌های زمينی افتاده بودم. اين عنوانی که آن بالای اين نوشته می‌بينيد هم مربوط است به همان کتاب. توضيحات واضحاتش هم اين است که کتاب را آندره ژيد نوشته، که من خيلی به او ارادت دارم، و ترجمه‌اش را هم جلال آل احمد و پرويز داريوش انجام داده‌اند، که باز من يک وقتی شب و روزم با دوباره خوانی کتاب‌های جلال می‌گذشت و البته بعد که بيشتر درباره‌ی سياست خواندم يک جاهايی خيلی منتقدش شدم و هستم هنوز هم.

لابد می‌دانيد که آندره ژيد يک وقتی وزير فرهنگ فرانسه هم بوده.

به هر حال نه کتاب مائده‌های زمينی و نه نويسنده و نه مترجمانش هيچکدام به خاطر اين اثر سزاوار نازک‌تر از گل شنيدن نيستند. همين يک اثر در کارنامه‌ی کاری هر آدم اهل قلمی که باشد کلی تا آخر عمر می‌تواند به کاری که کرده بنازد.

چيزی که امروز درباره‌اش فکر می‌کردم اين بود که چطور شده که چنين اثری در بين کتاب‌های ما هست اما پيامش شنيده نمی‌شود. دست کم وقتی مقايسه می‌کنيد با باقی کتاب‌های جلال که بلاخره در بين کتابخوان‌ها اثر قابل توجهی داشته- گرچه که حکومت خسی در ميقات را کرده‌ توی بوق- اما پيام مائده‌های زمينی که بلاخره انتخاب جلال هم بوده در بين کتابخوان‌ها ناديده گرفته شده.

همين حرف‌ها را می‌شود درباره‌ی پرويز داريوش هم زد که به هر حال اهل تاريخ و فلسفه به خاطر ترجمه‌ی تاريخ تمدن ويل دورانت کم وامدار کارهای نوشتاری او نيستند ولی باز مائد‌ه‌های زمينی از چشم آن‌ها هم دور مانده. منظورم اين است که اين کتاب هيچ اثری در زندگی روزمره‌ی‌مان نداشته، يعنی تا جايی که من ديده‌ام. اگر هست و من بيخبرم حرفم را پس می‌گيرم.

دقيقأ منظورم از اثر نگذاشتن در زندگی خيلی از ماها حرفی‌ست که ژيد در مقدمه‌ی کتاب نوشته که: "آنگاه که مرا خواندی اين کتاب را بيفکن و بيرون رو. می‌خواستم که اين کتاب ميل خروج را در تو برانگيزد- خروج از هر کجا، از شهر و ديارت، از خانواده‌ات، از اتاقت يا از انديشه‌ات. کتاب را به همراه خويش مبر ... و اميدوارم اين کتابم به تو بياموزد که به خويشتن بيشتر علاقه بورزی تا به کتاب و سپس به چيزهای ديگر بيشتر از خودت".

تا جايی که من ديده‌ام، اوضاع ما درست برعکس اين‌ چيزی‌ست که 111 سال پيش نوشته شده و کمتر از 50 سال پيش به فارسی برگردانده شده. به اندازه‌ی همين 50 سال هم که بگيريد ما درونگراتر شده‌ايم و چسبيده‌ايم به شهر و ديار و از همه بدتر به انديشه‌مان. از همه‌ی چيزهای ديگر هم رد شده‌ايم و به خودمان علاقه‌ی بيشتری نثار کرده‌ايم، باز از زور چسبيدن به انديشه‌مان.

می‌دانيد گاهی آدم فکر می‌کند اگر از چنين حرف‌هايی بيخبر بوديم باز بهمان حرجی نبود، يا اگر يک آدم ناشناس کتاب را ترجمه می‌کرد باز ممکن بود تا از زير گرد و غبار کتابخانه‌ها درآورده شود صد سال طول بکشد، ولی هيچکدام از اين‌ها نشده و تصادفأ برعکسش هم رخ داده و باز ما از تمام پيام اين اثر بيخبر مانده‌ايم.

يک جايی در همان فصل اول کتاب که نويسنده دارد خواننده‌اش را با دنيای اطرافش آشنا می‌کند می‌نويسد "ای صورت‌های مختلف زندگی- آه! چقدر در نظر من زيبا آمده‌ايد ... هر هيجانی در خور سرشار شدن است". انصافأ می‌بينيد چقدر آدم را هل می‌دهد که چشمش را باز کند به اطرافش.

امروز پيش خودم می‌گفتم جامعه‌ی غربی که ديگر از زور هيجان دارد می‌ترکد لابد از صدقه‌ی سر اين است که وزير فرهنگ يک کشور غربی دارد به مردم می‌گويد برويد دنيا را ببينيد که چقدر متنوع است. آنوقت ما هم که 50 سال است اين حرف‌ها را از قلم آل احمد خوانده‌ايم باز در خودمان فرو رفته‌ايم.

چرا اين حرف‌ها غربی‌ها را برونگرا می‌کند ولی به ما که می‌رسد حتی اگر از قلم يک آدم صد در صد مورد اطمينان هم به ما برسد باز پيامش وارونه می‌شود؟ حقيقتش من خيلی دوست دارم يک وقتی سردر بياورم که گرفتاری‌مان در چيست که اين بيرون هم باز درونگراييم. حالا بلاخره به اندازه‌ی عقل خودم خيلی سرک می‌کشم اين طرف و آن طرف که بفهمم چرا اينطوری‌ست.

"برای من "خواندن" اين که شن ساحل‌ها نرم است کافی نيست: می‌خواهم پای برهنه‌ام اين نرمی را حس کند. معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد برای من بيهوده است".

چطور است که اين حرف به درون خيلی از ماها رخنه نمی‌کند؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار