گپ شبانه با کامکارها

ديروز عصر آمدم کامپيوترم را خاموش کنم بروم ورزش ديدم يک ايميل آمده که گروه کامکارها دارند می‌آيند دانشگاه ما برای ديد و بازديد با علاقمندانش. فکر می‌کردم اصلأ رفته باشند از استراليا. خلاصه از آن برنامه‌های خيلی بی‌مقدمه بود. نيم ساعتی گشتم تا نشانی‌ای که داده بودند را پيدا کردم. به همين دليلی که برنامه بی مقدمه بود و وسط هفته حدود 10 نفر بيشتر نيامده بودند. خوبی‌اش اين بود که برگزار کنندگان بنا را بر اين گذاشته بودند که تا مردم نيامده‌اند کامکارها نيايند. کار درستی هم بود چون تعداد کامکارها بيشتر از علاقمندان بود.

دست آخر برنامه به هم خورد و به نظرم من يکی خوش شانس‌ترين آدم جمع بودم چون تا اتاقم 5 دقيقه بيشتر راه نبود. داشتم برمی‌گشتم که باز بروم ورزش ديدم يکی از ميزبانان کامکارها تلفن زد که بيا خانه‌ی ما، کامکارها اينجا هستند. حقيقتش من ميزبان را نمی‌شناختم ولی خوب وظيفه‌ی اخلاقی‌ام است که بنويسم عليرغم ناآشنايی‌مان ايشان از روی محبت دعوت کردند و خيلی هم سنگ تمام گذاشتند در ميزبانی در همان چند ساعتی که آنجا بودم. به عسل هم گفتم اگر دوست دارد کامکارها را ببيند بيايد با هم برويم.

خيلی شب خوبی بود با خانواده‌ی کامکارها. خيلی صميمی و بگو و بخند. کلی هم باهاشان حرف زدم که گفتم بنويسم محض اطلاع همشهری ميم نون.

حالا آن قسمت‌های وبلاگی‌اش را می‌نويسم که جای ديگری نخواهيد خواند.

می‌شود گفت همه‌ی اعضای گروه معتقد بودند که گرچه سنگ بنای تشکيل گروه را پدرشان گذاشته و آن هم در يک حال و روز نابسامان و شلوغ کاری اما اين مادرشان بوده که بچه‌ها را به موسيقی علاقمند کرده و همين هم شده که دو بار در دو مجموعه‌ برای مادرشان آهنگ ساخته‌اند.

اين که برای يادبود مادرشان دو اثر منتشر کرده‌اند را به بيژن کامکار گفتم، چون خودم پيش از اين‌ها در نوشته‌های کاست‌های‌شان خوانده بودم اين موضوع را، يک کمی نگاه نگاه کرد گفت اگر مادرمان نبود گروه کامکارها هم نبودند. از قرار در دوران جنگ هم خانواده‌شان که شامل پدر و مادر و سه پسر آخر بودند از سنندج می‌آيند تهران، به صورت جنگزده و خانه‌شان را در سنندج می‌فروشند، می‌گفتند چند بار رفتيم که همان خانه را بخريم که به عنوان يادگاری بماند ديديم از زور گرانی اصلأ بازخريدش امکان ندارد.

تا جايی که ديدم پشنگ از همه‌شان ساکت‌تر بود، درست برعکس انتظارم که فکر می‌کردم ارژنگ بايد ساکت‌تر از باقی‌شان باشد. توی کنسرت‌های مختلفی که رفته بودم قيافه‌ی ارژنگ خيلی مظلومانه بود و فکر می‌کردم بايد آدم ساکتی باشد که نبود.

ارسلان کامکار خيلی به نظرم آدم عميقی آمد. لابد ديده‌ايد که در کنسرت‌ها هم گروه را رهبری می‌کند. تا گفتم رهبر گروه هستی گفت نه. بعد البته باقی‌شان گفتند هست ولی نمی‌گويد چون نمی‌خواهد فاصله‌ای بين افراد باشد.

قشنگ هم خيلی ساکت بود. البته يک کمی هم مربوط بود به سردی هوا چون روی بالکن نشسته بوديم و گپ می‌زديم. اين شب‌ها هم که هوا زده است به سیم آخر. ولی خودش از اين که اولين زن ايرانی‌ست که بعد از انقلاب روی صحنه برنامه اجرا کرده خيلی خوشحال است.

و اما هوشنگ کامکار و صبا دخترش که همين دو نفر خودشان به اندازه‌ی يک گروه سر و صدا دارند و حسابی خوش‌اند. يعنی سرحال بودن هوشنگ کامکار را می‌شود در عرض ده ثانيه تشخيص داد و بعد که به صبا نگاه می‌کنيد می‌بيند خيلی هم با پدرش تفاوتی ندارد.

اردوان هم نبود چون سرما خورده بود.

حالا البته اين‌هايی که نوشتم نه دقيق می‌تواند خصوصيات اخلاقی اعضای گروه را نشان بدهد چون با چهار ساعت گپ زدن با آدم‌ها قضاوت کردن درباره‌شان منطقی نيست. بنابراين اين‌ حرف‌ها را بگذاريد به حساب برداشت‌های سريع. اما در همان 4 ساعتی که با اهل خانواده کامکارها بودم خيلی به نظرم آمد خانواده‌ی گرمی هستند.

مسئول امور حرص خوردن‌شان هم بيژن کامکار است، يک ساعتی با هم گپ زديم نيم ساعتش را حرص خورد از اين طرف و آن طرف. به قول خودش هم که خانواده‌اش ممنوع کرده‌اند که اصولأ حرص بخورد.

و اما اين هم عکس خانواده‌ی کامکارها برای وبلاگ آزادنويس که اين زير می‌بينيد. عکس‌های درست و حسابی مربوط به ديشب و کنسرت‌شان را وقتی مصاحبه‌شان آماده شد در يک رسانه‌ای خواهيد ديد و شنيد.

ضمنأ يک نفر ايميل زده که خوب است تو يک خبرگزاری راه بيندازی. لابد ناغافل تبديل شده‌ام به خبرگزاری.

نظرات

پست‌های پرطرفدار